eitaa logo
انارهای عاشق رمان
337 دنبال‌کننده
498 عکس
229 ویدیو
40 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 کلت را توی دستش محکم نگهداشت و به عقب چرخید. اسلحه را بالا برد. با دیدن مرد مقابلش حجم وسیعی از اطلاعات به مغزش سرازیر شد. این مرد را می‌شناخت. دوست آریا بود و زیاد به خانه او رفت و آمد داشت. پوزخند زد. پس آریا هم رو دست خورده بود؟ ماشه را کشید. تیر به دست مرد مقابلش خورد و ولی همزمان بازویش تیر کشید. در این چند ساعت چقدر از افراد نزدیکی که داشت رو دست خورده بود. نورا و دوست آریا... برای لحظه‌ای فکر کرد نکند خود آریا هم نفوذی باشد؛ اما نه راجع به آریا تحقیق کرده بود، همه آریا را سابقه‌دار معرفی کرده بودند هیچ جوره نمی شد باور کرد که پلیس باشد. به سختی اسلحه را نگهداشته بود. خواست دوباره ماشه را بکشد که دستش به عقب کشیده شد و با صورت سینه محکم به دیوار کوبیده شد. اسلحه افتاد. این بار به حال خود پوزخند زد. چه ساده و راحت با آن همه دب دبه و کب کبه گیر افتاده بود. - فکر کردی راه فرار داری؟ نه اینجا خیلی وقته تحت نظر ماست! سرمای دستبند را حس کرد. کاش های فراوانی توی ذهنش چرخ می خورد و دنبال توجیه و دروغ می گشت تا موقع بازجویی تمام اتفاقات را انکار کند. زیادی احمقانه بود. او را با کوهی از مدرک و درحال فرار با یک اسلحه گرفته بودند. انکار فایده نداشت، همه چیز درحال شهادت دادن علیه او بودند. همه چیز حتی وجود نحس خودش! فرد پشت سرش او را خشن به سمت راست کشید. چند سایه را همراه او می دید. ندیده بود چه بر سر پلیسی که زخمی کرده بود آورده. با خود فکر می کرد کاش تیر را مستقیم به مغزش شلیک کرده بود! مسلما فایده برایش نداشت خواه یا ناخواه گیر افتاده بود اما؛ باز فکر کرد که حداقل دلش خنک می شد.  دیوار که تمام شد ماشین های پلیس جلوی چشمی قرار گرفت. افرادش را توی ماشین ها تشخیص داد. گردن کشید. ضربه‌ای به پشت کتفش خورد و پشت سر کسی گفت: - اینجا جای گردن کشیدن نیست... گیر افتادی و هنوز فکر می کنی کسی هستی؟ کنار ماشین پلیس سیاه رنگی ایستادند و از پشت سر کسی او را به داخل ماشین هل داد و خودش نشست. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱