🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_147⚡️
#سراب_م✍🏻
خیلی زود به پاسگاه و مرکز مبارزه با مواد مخدر رسیدند. هرچند جرم هایش بیشتر از تولید و پخش مواد مخدر بود. کم کم به همه آن ها رسیدگی می شد. خیلی سریعتر از چیزی که فکرش را می کرد به اتاق بازجویی برده شد و مأموری برای بازجویی از او آمد و او در احمقانهترین شکل ممکن شروع به انکار همهی چیزهایی کرد که پلیس دیده بود.
- من حاضر به صحبت نیستم... باید با وکیلم تماس بگیرید... من یک شخصیت علمی معروفم... می تونم ادعای حیثیت کنم و ازتون شکایت کنم!
سروان مسئول بازجویی گفت:
- تو در حال فرار دستگیر شدی! با یه اسلحه، پس جای حرف نمونه که شما هم با اونا هم دست و چه بسا رئیسشون بودی! همهشون به این موضوع اقرار کردن که از تو دستور می گرفتن!
شانه بالا انداخت و باز انکار کرد:
- من تو اون آزمایشگاه یک روز در هفته به دانشجو هام درس می دادم... و بقیه روز های هفته اونجا رو به یک گروه پژوهش گر اجاره داده بودم... امروز هم برای بازرسی رفته بودم.
- خب قبول! چرا فرار کردی و اون اسلحه دستت چیکار می کرد؟ چرا به مامور ما شلیک کردی؟
رئیس دستی به صورتش کشید:
- صدای شلیک شنیدم... ترسیدم و اسلحه که روی زمین افتاده بود برداشتم... فکر کردم می خواد بهم صدمه بزنه که بهش شلیک کردم.
سروان پوزخندی زد و گفت:
- نه اینجوری نمیشه!
عکسی از پرونده مقابلش در آورد و مقابلش گذاشت.
- میناسیش، نه؟
با دیدن عکس چشمش گرد شد و رنگش پرید. عکس مهران بود. آب دهانش را فرو برد.
- نه!
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱