🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_148⚡️
#سراب_م✍🏻
- ولی اون تو رو میشناسه!
رئیس سری تکان داد. سروان بازجو بلند شد و به طرف در رفت و بازش کرد و به شخصی اشاره زد تا وارد شود. سربازی بود در حالی که بازوی مهران را درست داشت. سروان رو به مهران کرد و گفت:
- میشناسیش؟
مهران که آب خیلی وقت پیش از سرش گذشته بود سر تکان داد.
- میشناسم...
و خلاصهای از همه چیز را خیلی زود شرح داد.
رئیس عصبانی از جا پرید و شروع به فحاشی کرد. می خواست به مهران حمله کند که سروان جلویش را گرفت و او را روی صندلی پرت کرد. به سرباز اشاره کرد مهران را بیرون ببرد.
- بازم می خوای انکار کنی؟
عصبی گفت:
- تمام اینا پاپوشیه که خود شما واسه من درست کردید! دروغ محضه!
سروان باز پوزخندی زد و گفت:
- باشه... بعدا معلوم میشه...
ایستاد و از اتاق باز جویی بیرون رفت و دستور داد رئیس را به بازداشتگاه منتقل کنند.
***
چند روز به همین منوال گذشت و رئیس نمی خواست به جرم های خودش اعتراف کند و هر بار مغلطهای تازه علم می کرد و جوری جرم هایش را توجیه و انکار می کرد. حتی رو به رو شدن با تمام همدستان و افرادش حتی رو به رو شدن با افرادی که به بدترین شکل قربانی اهدافش شده بودند هم باعث نشده بود ذره ای به جرمش اعتراف کند.
پشت میز بازجویی نشسته بود. منتظر بود باز شخصی برای باز پرسی از او بیاید. میان تاریکی اتاق صدای در را که شنید. اتاق را با فریاد هایش روی سرش گذاشت:
- ده روزه منو اینجا نگه داشتید... من یه شخصیت علمیم این کار شما توهینه به منو شغلم! یعنی چی؟!
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱