🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_149⚡️
#سراب_م✍🏻
صدای آشنایی را از پشت سر شنید:
- حیف استاد دانشگاهی که اسمش رو تو یدک بکشی!
ترسیده به عقب چرخید. این چهره هم بینهایت آشنا بود اما امکان نداشت. آخرین خبری که از او داشت این بود که به دنبال معشوقه اش به یکی از کشور های اروپایی سفر کرده... نفسش را بیرون فرستاد.
- آره خودمم! آریا... دست راستت... چرا تعجب کردی! فکر نمی کردی اینجوری رو دست بخوری نه؟!
حرف در دهانش نمی چرخید و دهانش بی صدا باز و بسته می شد. آریا مقابلش ایستاد و روی میز خم شد.
- خب به من که دروغ نمی تونی بگی میتونی؟ من که از همه کثافتکاری هات با خبرم... انکار رو بذار کنار و مو به مو اعترافاتت بگو و بنویس! بی کم و کاست!
داشت سکته می کرد. فکر نمی کرد پایان کارش به این زودی رسیده باشد. واقعا دیگر انکار فایده نداشت. کسی که به او از همه نزدیک تر بود پلیس بود و حالا... تنها راهی که داشت انکار آن تولیدخانه مواد مخدر بود. همه چیز را گفت و نوشت. اما هیچ اشاره به آن کارخانه کذایی نکرد.
آریا تمام اعترافاتش را خواند و گوش کرد. تمام که شد با اخم غلیظی به او زل زد.
- کارخونه! هیچی ازش ننوشتی! من که دیگه ازش با خبرم!
رئیس صورتش را به سمت چپ چرخاند. آریا خودکار را محکم روی کاغذ کوبید:
- بنویس!
- هه! دیگه دارم مطمئن میشم این پاپوشه خودتونه برام! تو اون کارخونه کاری نمی کردم! من فقط یه سری آزمایش انجام دادم و چهارتا جنس جابه جا کردم... فقط همین!
آریا عصبی خندید و با شدت از روی صندلی بلند شد. میز را دور زد و زیر گوشش گفت:
- کارت سخت تر میشه ها!
رئیس شانه بالا انداخت.
- بیارشون تو!
اینبار هم آریا کاری کرد که نتواند انکار کند. تک تک افرادی که توی کارخانه با او همکاری می کردند و مواد نهایی را تولید می کردند آنجا بودند. سینهاش تیر کشید چطور همه را گرفته بودند؟ آریا به
سمتش چرخید و گفت:
- خب!
سرتکان داد و خودکار را برداشت. آریا پوفی کشید و به سختی و پرخشونت گفت:
- درباره همکاری تو قاچاق آدم که دیگه چیزی نگم؟ خودت می نویسی؟!
عصبی بود، خیلی زیاد! سرش را باز تکان داد. همه را نوشت. از ترس می لرزید. دو ساعت تمام آریا مجبورش کرده بود فقط بنویسد مجبورش کرده بود اسم و آدرس همه همکارانش را نام ببرد. صدایش را هم ضبط کرده بود. وقتی تمام شد متوجه شد سینه و دست چپش مرتب تیر می کشید. سرش هم داشت منفجر می شد. خودکار توی دستش شل شد و روی زمین افتاد صورت محکم به میز بر خورد کرد. انگار خدا زودتر از او انتقام گرفته بود.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱