eitaa logo
انارهای عاشق رمان
361 دنبال‌کننده
361 عکس
137 ویدیو
30 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 توی کتابخانه نشسته بود و مثلا درس می خواند. فکرش جای دیگر بود، حوصله نداشت و دلش تنگ برادرش بود. هیچ از کلمات کتاب نمی فهمید. کتاب را بست و همزمان موبایلش زنگ خورد. شماره ناشناس بود و او معمولا شماره های ناشناس را باز نمی کرد. اما اینبار حسی به او می گفت این تماس را جواب دهد. تماس را وصل کرد. با تک جمله‌ای که فرد پشت تلفن گفت نفسش رفت. چشمش سیاه شد و صفحه مانیتور جلوی چشمش تار شد. زبانش خشک و تلخ شده بود. تماس را قطع کرد. نفهمید چطور وسایلش را جمع کرد و داخل کیفش ریخت سیستم را خاموش کرد یا نه فقط کیفش را برداشت و از دانشگاه بیرون زد. یک چشمش به صفحه موبایل و آدرس ارسالی بود و چشم دیگرش به راه فقط می دوید. حتی فراموش کرد که برای زودتر رسیدن می تواند تاکسی بگیرد. از طرفی بغض بدتر از دویدنش راه نفسش را بست. بلاخره به همان آدرسی رسید که برایش فرستاده شده بود. زیر لب دعا می کرد که این یک شوخی مضحک و بی مزه نباشد. نفس های عمیق می کشید. وجودش نبض دار می تپید... نفهمیده بود چگونه به اینجا رسیده... نفهمید زنده است یا مرده. شک زده بود و بی تاب... دستگیره سرد را در دست‌های عرق کرده و لرزانش گرفت... در را که بر خلاف معمول بود و به بیرون باز می شد را به سمت خود کشید.  با دیدن مرد پشت میز ‍ چشم هایش دو دو زد. قلبش برای لحظه ای ایستاد... این مرد نمی توانست... نه نه امکانش نبود. نمی توانست باور کن او همان باشد... لب گزید و اشک ریخت... قلبش ترکید... مرد بلند شد. قد رشیدش... شانه های پهن و سینه ستبرش همان بود. و قدم جلو گذاشت حریصانه نگاهش را به قدم زدن های آرامش چشم دوخت. همان طور باوقار بود. می‌ترسید هنوز مطمئن نبود. دلش می‌خواست برود و دور شود و نابود شود. قلبش این بار با ترس می‌زد اگر... 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱