🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_151⚡️
#سراب_م✍🏻
مرد به او رسید و به آغوش کشید. میان سینه مرد نفس عمیقی کشید بوی عطرش هم همان بود گریه اش شدت گرفت و به هق هق افتاد. اما ترسیده بود. خواست از مرد فاصله بگیرد. داشت احساس گناه میکرد. این مرد غریبه نبود؟ بغل گرفتنش که همان بود دو دستش با تمام قوا پیچیده بود دور گردن و کتفش و بازوهایش فشرده میشد.
- بمون... خودمم. نترس. نترس... یادته بچگی باهم ماکارانی درست کردیم خمیر شد؟ یعنی خمیرااا.
صدایش همان بود. به لباسش چنگ زد و پیشانی اش را به سینه مرد فشرد. این خاطره فقط میان خودشان بود. فقط خودشان. سینه و قلبش آنقدر سنگین بود که نمی توانست صدایش بزند. نمی توانست حتی کلمه ای حرف بزند.
- یادته یه روز بستنی خریدیم گذاشتیم اب شد ریختیم تد لیوان سر کشیدیم؟
بدن دخترک از کرختی در امد. کمی بیشتر خیالش راحت شد. سر گذاشت رو قلب مرد. صدای قلبش همان بود.
خواست او را از خود جدا کند که محکم تر به مرد چسبید. می خواست دلتنگی های تمام این مدتش را به یک باره خالی کند. دوباره با صدای بلند هق زد. پیراهن مرد را پیشتر میان مشت فشرد. میان هق زدن هایش گفت:
- وای خدا... وای خدا... خدایا شکرت... آخ خدا...
مرد دست روی صورت او گذاشت و به پیشانیاش بوسه زد. او هم تمام این مدت زجر کشیده بود.
- باورم نمیشه... به خدا نمی تونم باور کنم...
- باور کن عزیز دلم... باور کن جونم... باور کن آبجی...
نفسش لرزان بود... ضربان قلبش را حتی برادرش هم حس می کرد. سرمای تنش را که ضعف تنش را می رساند را حتی برادرش حس می کرد
- بیا بریم بشینیم... بیا فدات شم...
صدایش بالا رفت:
- نه... نه... فدام نشو... نشو... بمون تو رو خدا داداش...
صدایش باز جان بخشید:
- جان داداش؟ صدام بزن آبجی! دلم لک زده بود برای داداش گفتنت!
- داداش!
این را گفت و روی دستان برادرش ضعف کرد و از حال رفت.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱