eitaa logo
انارهای عاشق رمان
361 دنبال‌کننده
361 عکس
137 ویدیو
30 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 روی دست های مرد از حال رفت. قلبش محکم می کوبید. حتما خیلی شوکه شده بود، حق داشت دیگر... روی زمین نشست و او را روی دست گرفت: - حنا... حنا جان؟! دستش را توی دست گرفت. یخ بود؛ سرد سرد. فشارش حسابی افتاده بود. در اتاق را بست و او را روی دست بلند کرد و به سمت کاناپه وسط اتاق رفت. اورا خواباند. قندی از قندان روی میز پشت سرش برداشت و توی دهان حنانه گذاشت. کوتاه و آهسته به صورت او کوبید. - حنانه؟ عزیزم؟ بلند شد و از روی میز لیوان آبی ریخت و دوباره به طرف حنانه برگشت. دست زیر سرش برد و آب را به دهانش ریخت. حنانه تکانی به عکس داد و قند را مزه کرد. دوباره به صورتش ضربه زد. - آبجی خانم؟ موش کوچولو من؟! کمی که گذشت به حال آمد و چشم باز کرد. ناله ای کرد و با دیدن برادرش باز اشک از چشمش راه گرفت. هنوز باور نکرده بود. دستش را بالا آورد و روی صورتش گذاشت: - مامان ببیندت سکته می کنه... چرا... انگشت روی لبش گذاشت. لبخندی زد. با دست دیگر دستش را گرفت و بوسید. - توضیح می دم... خب؟ همه چی رو توضیح می دم... تو مامان آماده کن... منو دید شکه نشه... 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱