🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_152⚡️
#سراب_م✍🏻
#فصل_سوم
روی دست های مرد از حال رفت. قلبش محکم می کوبید. حتما خیلی شوکه شده بود، حق داشت دیگر... روی زمین نشست و او را روی دست گرفت:
- حنا... حنا جان؟!
دستش را توی دست گرفت. یخ بود؛ سرد سرد. فشارش حسابی افتاده بود. در اتاق را بست و او را روی دست بلند کرد و به سمت کاناپه وسط اتاق رفت. اورا خواباند. قندی از قندان روی میز پشت سرش برداشت و توی دهان حنانه گذاشت. کوتاه و آهسته به صورت او کوبید.
- حنانه؟ عزیزم؟
بلند شد و از روی میز لیوان آبی ریخت و دوباره به طرف حنانه برگشت. دست زیر سرش برد و آب را به دهانش ریخت. حنانه تکانی به عکس داد و قند را مزه کرد. دوباره به صورتش ضربه زد.
- آبجی خانم؟ موش کوچولو من؟!
کمی که گذشت به حال آمد و چشم باز کرد. ناله ای کرد و با دیدن برادرش باز اشک از چشمش راه گرفت. هنوز باور نکرده بود. دستش را بالا آورد و روی صورتش گذاشت:
- مامان ببیندت سکته می کنه... چرا...
انگشت روی لبش گذاشت. لبخندی زد. با دست دیگر دستش را گرفت و بوسید.
- توضیح می دم... خب؟ همه چی رو توضیح می دم... تو مامان آماده کن... منو دید شکه نشه...
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱