🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_153⚡️
#سراب_م✍🏻
کمکش کرد روی کاناپه بنشیند. چقدر خواهرکش لاغر شده بود. دلش بی قرار دیدن مادر بود و آغوش گرمش... نفسش برای بوییدنش بی قراری می کرد.
- مامان خوبه؟
چشمش باز پر و خالی شد. نفسش تند بود و صورتش قرمز. وقتی که با موضوع کنار می آمد حتما با این پسر قهری جانانه می کرد. و باز او باید نازکش ناز خواهرش شود.
- خوب؟ دوساله فکر می کنه مردی! حرفای پشت سرت و به جون خریده... لبخند به لبش نیومده... دوساله منتظره مرگشه... دعاش مرگه... می گی خوبه؟
چشم بست و سعی کرد نفس تند شده اش را آرام کند:
- باید توضیح بدی... باید توضیح بدی!
شرمنده شد... اما او هم چاره نداشت. لو رفته بود و ممکن بود جان خانوادهاش به خطر بیفتد. باید این بازی را راه می انداخت.
- خیلی بی انصافی!
بله! داشت عصبانی می شد. چیزی جز لبخند برایش نداشت!
مشت گره کرده اش را به سینهی برادرش کوبید. صدایش بالا می رفت.
- نخند! می فهمی؟ نخند! می اومدی و قبر من و مامان میدیدی دلت خنک می شد نه؟!
- خدا نکنه عزیزمن این چه حرفیه؟ منم مجبور بودم... پاشو برسونمت خونه... با مامان صحبت کن دلم براش تنگ شده...
جیغ خفه ای کشید:
- دل تنگی مگه تو می فهمی؟!
دستی به موهای کشید. حنانه حق داشت که اینگونه آشفته باشد. حق داشت که فکر کند برادرش بی احساس و بی فکر است؛ اما او هم چارهای نداشت اگر این کار را نمی کرد جان آن ها هم به خطر می افتاد.
- پاشو... پاشو عزیزدلم!
حنانه ایستاد و اشک از چشمش گرفت. نفس عمیقی کشید و گفت:
- شاید یکم طول بکشه توضیح دادن به مامان!
سرتکان داد و ایستاد. حنانه نگاهش کرد. سوالی را توی چشمانش می خواند برادرش را به خوبی می شناخت:
- بپرس!
اخم کمرنگی کرد و گفت:
- مه...مهرناز خوبه؟
حنانه آهی کشید و گفت:
- تو که گم شدی... خبر مردنت که اومد... یه روز اومد خونه کلی گریه کرد و بعد اون دیگه ازش خبری ندارم...
سرش تیر کشید. فکر کرد نکند که... آه کشید. قلب مهرناز مریض بود. نمی دانست این پنهان کاری تاوان دارد یا نه... آیا گناهکار بود برای دل هایی که ناخواسته و بنا بر مصلحت شکسته بود یا نه...
- بریم داداش... بریم...
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱