eitaa logo
انارهای عاشق رمان
361 دنبال‌کننده
361 عکس
137 ویدیو
30 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 از اداره بیرون زدند و تاکسی گرفت. حنانه را به خانه رساند و قرار شد هر موقع که مادر آماده شد او را خبر کند خودش به سمت خانه مهرناز راه افتاد. مهرناز بچه ای نداشت. همه بچه هایش در نوزادی می مردند و بعد آخرین بچه‌اش شیر دادن و تر خشک کردن او را برعهده گرفته بود. چون مادر از عهده‌ی نگهداری او بر نمی آمد. تاکسی که مقابل خانه‌ مهرناز ایستاد، استرس تمام وجودش را پر کرد. چگونه باید با او برخورد می‌کرد. کلافه شده بود. کرایه را حساب کرد و پیاده شد. خانه اش هم آیفون داشت و هم زنگ بلبلی... زنگ بلبلی‌اش را دوست داشت و همیشه فقط او از آن استفاده می کرد و این رمز میان آن دو بود. هر وقت آن را می فشرد می فهمید چه کسی پشت در است و با وجود درد پا و ضعف قلبش می دوید و در را باز می کرد. زنگ در را فشرد. صدایش روزهای کودکیش را زنده کرد. لبخندی زد و به دیوار سیمانی خانه دست کشید. مهرناز همیشه دیوار را خیس می کرد تا بو بکشد؛ خوب می دانست پسرک این بو را چقدر دوست دارد. به دیوار تکیه داد و زنگ را دوباره فشرد. صدای تند قدم هایش را تشخیص داد با صدای باز شدن در چشم بست. صدایش را با تمام وجود شنید: - بچه‌م اومده!؟ او را ندید و از خانه بیرون آمد. صدای آرامش را شنید: - باز خیالاتی شدم؟ پشت سرش ایستاد و دستش را دور بازوهایش حلقه کرد. چقدر لاغر شده بود! - نه مهرنازم خودمم. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱