eitaa logo
انارهای عاشق رمان
361 دنبال‌کننده
361 عکس
137 ویدیو
30 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 - نه مهرنازم، خودمم! تند شدن ضربان قلبش را به وضوح حس کرد و این برایش اصلا خوب نبود. محکم تر او را فشرد و گفت: - آروم باش مهرنازم، حالم خوبه مادر! از شنیدن لفظ مادر به گریه افتاد. هق هق کرد. خیلی وقت بود به او مادر نمی گفت. یعنی از همان اول جز یک بار دیگر نگفته بود. توی آغوشش چرخید دست های چروکیده زن را گرفت و کف آن ها را بوسید. اشک روی صورتش را پاک کرد. نگاه زن توی صورت و چشمش می‌چرخید. دست زن را محکم فشرد و گفت: - خودمم مهرنازم، خود خودمم مادر! مهرناز لبخند زد و دستش را کشید - بریم تو عزیزم... بریم تو!؟ دست پسر را محکم گرفت و و جلو تر وارد خانه شد. حیاط خانه‌اش هنوز همانطور زیبا بود و سرسبز... - دلم برات یک ذره شده بود. کجا بودی؟ - می گم عزیز دلم... داخل خانه شدند. هوای خانه حتی از بیرون گرم تر بود. انگار کولرش درست نبود. - گرمه مادر... کولرت باز خرابه؟ وقتی می گفت مادر چشمش برق میزد. می دانست این لفظ را دوست دارد؛ اما از او دریغ می کرد. زن سرخوش خندید و به مبل های رنگ و رو رفته کرمش اشاره زد. - آره خرابه، بشین رو مبل من برات شربت سرد درست می کنم.‌.‌. لبخندی زد. دستش را به طرف مبل ها کشید. - تو هم بیا پیشم بیشین... یکم نگات کنم، بعد کولرت رو درست می کنم.‌‌.. بعد شربت می خوریم خب؟ کنار پسرش نشست. پسرک دستش را محکم تر فشرد. سرش را بوسید. باز زل زد به صورت او. به چشمش. به گردن کشیده‌اش. - دلم تنگت شده بود... چرا شکسته شدی؟ لاغر شدی!؟ بغض کرد. ته ریشش را لمس کرد. و خودش را بالا کشید محکم پیشانی اش را بوسید و گفت: - فکر کردم پسرم مرده! چنان پسرم را با با غیظ و بغض گفت که قلب هر شنونده‌ای را از جا می کند. پسرش بود، نبود؟ هفت سال او را پروریده بود. اما هیچگاه بخاطر حساسیت فاطمه خانم او را پسرم صدا نزده بود! - ببخش... کمی حرف زدند. کمی در آغوشش گرفت و بر سرو صورتش بوسه زد. این کمی ها تا نزدیک غروب طول کشید. از تاریکی خانه متوجه طولانی شدن این کمی ها شدند. دو گونه اش را بوسید و گفت: - برم کولرت راه بندازم... این همه وقت چجوری تحمل کردی؟ واسم از اون چایی های دبشت و اون آب نبات خوش مزه هات بذار کنار من میام! خندید و چشمی گفت. جعبه ابزارش را آورد. به حیاط رفت و نردبان را سینه دیوار گذاشت. یا الله گویان از نردبان بالا رفتم. چون نردبان کوتاه بود مجبور شد کمی مانده تا سقف خودش را بالا بکشد. زانوی شلوارش کمی پاره شد. بی اهمیت سراغ کولر رفت و آن را چک کرد. پوسیده شده بود سر فرصت باید برایش یک کولر جدید می خرید؛ اما برای دوسه روزی همین خوب بود. موتورش روغن کاری اش کرد و آبش را نصب کرد. به خانه چند دستمال نخی مرطوب مقابل کانال های کولرش بست تا گرد و خاک خانه اش را کثیف نکند. چای را روی میز گذاشت و گفت: - بیا بشین... خسته شدی! سرش را برایش تکان داد و کولر را روی دور تند روشن کرد. وقتی مطمئن شد دستمال ها تمام گرد و خاکش را گرفته بازشان کرد. خانه سرد شد. دیگر نگران گرمازدگی اش نبود. دستش را شست و کنارش نشست. چای را خودش به دست او داد. آبنبات های خوشمزه اش را خودش با خنده به یاد همان هفت سال که خورد می کرد و به دهانش گذاشت. اذان گفتند. هر دو آماده شدند. نماز را خوانده بود که موبایلش زنگ خورد. - جانم حنا؟ بغض داشت. صدای گریه مادر می آمد: - بهش گفتم‌‌... سریع بیا تو رو خدا که داره دق می کنه... منتظرش نذار! نفس خوشحالی کشید. پس بالاخره می دیدش. گوشی را قطع کرد. لبخند زنان از اتاق بیرون رفت. مهرناز خندان جلو آمد و گفت: - غذای مورد علاقه‌ت پختم... بیا بشین... برات میوه پوست کندم! شرمنده شد. مهرناز فهمید، از گردن و گوش های سرخ شده‌اش فهمید. سر به زیر شد. درست نبود مادرش را منتظر بگذارد وگرنه می ماند. مهرناز با بغض گفت: - می خوای بری؟ 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱