eitaa logo
انارهای عاشق رمان
369 دنبال‌کننده
370 عکس
139 ویدیو
30 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 سوار تاکسی شد و به سمت آدرسی که حنانه فرستاده بود رفت. با توصیه مافوقش آن ها به جایی دیگر نقل مکان کرده بودند. تاکسی خیلی زود مقابل یک آپارتمان نگهداشت و پیاده شد قلبش ‌محکم می تپید. خیلی وقت بود که دلش برای مادر پر می کشید و حالا داشت به خواست دلش می رسید. دیگر خطری آن ها را تهدید نمی کرد و همه چیز تمام شده بود. آیفون را فشرد. انگشتش هنوز از دکمه جدا نشده بود که در باز شد. انگار کسی همانجا منتظرش بود پله ها را با سرعت بالا رفت. هنوز به بالای پاگرد نرسیده بود که مادر را توی یکی از واحد ها دید. همانجا خشک شد و خیره به او ماند. چین و چروک های صورتش از این فاصله هم دیده می شد. پیر تر شده بود بغض کرد. فاطمه خانم هم ناباور نگاهش می کرد و اشک توی چشمانش می درخشید. مادر قدم جلو گذاشت و از واحد خارج شد. از بهت بیرون آمد، او باید جلو می رفت. چند پله باقی مانده را بالا دوید و با قم های تند و بلند خودش را به مادر رساند و محکم به آغوشش کشید. انقدر محکم مادرش فشار داد که نفسش حبس شود. بوی عطر خوش مادر را به مشام کشید. سرش را توی گردن او فرو برد و بوسید. چندبار از پشت چادر گردن او را بوسید. لحظه‌ای بعد وقتی سر را بلند کرد؛ به یقین دید مادر، چند سال جوان تر شده؛ چروک های صورتش کم شده بود و چشم هایش دوباره برق زندگی گرفته بود. امید توی چشم هایش می‌درخشید. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱