🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_158⚡️
#سراب_م✍🏻
اینبار مادر او را به آغوش کشید. شانه اش از اشک های زن خیس شد. اشکش فرو ریخته بود. چرا حرف نمی زد؟ مادر شانهاش را بوسید. خودش را جدا کرد و دو طرف صورت او را محکم گرفت و بوسه بارانش کرد. پیشانیاش... چشم هایش گونه اش... همه را به نوبت بوسید. و بالاخره به حرف آمد.
- مادرت پیش مرگت بشه...
دست روی دهانش گذاشت. قرار نبود که حالا حرف مرگ بزند.
- نگو مامان... از مرگ قرار نیست حالا حرف بزنیم...
دوباره خودش را توی آغوش پسرکش رها کرد و راحت نفس کشید. محکم تر فشردش و اینبار مادر گردن را بوسید. از اوفاصله گرفت و اشکش را با لبه چادرش پاک کرد.
- بریم تو عزیزم...
کمر پسرش را محکم گرفته بود. وارد خانه شدند. مادر او را به سمت مبل های وسط پذیرایی کشید و نشستند. باز دست به گردنش انداخت نفس عمیقی کشید. انگار می خواست از بوی تن پسرک مطمئن شود که او همان پسرش هست و زنده است و بودنش خیال و وهم نیست.
مادر نمی دانست چه بگوید این را از لب زدن های بی صدایش مشخص بود. نیم ساعتی شاید هر دقیقه سر روی شانه محکم پسرش می گذاشت و نفس عمیق می کشید تا بالاخره به حرف آمد.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱