🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_159⚡️
#سراب_م✍🏻
- وقتی حنانه گفت: زنده ای... دیدت... باهات... حرف زده... حس کردم مردم... تا ندیدمت... بوت نکردم... اینجوری... بغلت نکردم... باور نکردم... وقتی جلوی در دیدمت... باور نکردم حامی منی... تا چشمت به هم خیره نشد و صدات نپیچید تو گوشم تا بوت نزد زیر دماغم... باور نکردم پسر منی!
به رویش... به چشمانِ نگرانِ خیسش... لبخند زد... پیشانی و.. چشمش و گونه و دستان بوسید. مادر دوباره جوان شده بود چروک های صورتش از هم باز می شدند. پسرک دوباره خم شد و دستش را که بوسید. لب های زن لرزید. آن را به دندان کشید و دوباره اشک حصارش را شکست. صدایش لرزان تر از لب هایش بود.
- دیگه اجازه نمی دم بری... هیچ جا... می شینی تو خونه!
چیزی نگفت؛ قولی نداد؛ چشم نگفت و فقط لبخند زد. چیزی که می خواست شدنی نبود! شغل او خطر کردن بود.
به موهای سفیدش دست کشید و لب زد:
- خیلی دوستت دارم!
مشت به سینه پسرش کوبید:
- باید اسیر و پایبندت کنم که جرئت این کارا رو نداشته باشی! نمی گی مادر پیرت سکته می کنه؟ فکر خواهرت نکردی؟
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱