🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_160⚡️
#سراب_م✍🏻
- مجبور بودم...
اخم کرد. معلوم بود قهر می کند. همه چند وقتی با او قهر می کردند و او باید کنار می آمد.
- مجبور چی؟ به من مادر باید خبر می دادی!
سرش را پایین انداخت و چشم هایش پر از شرم شد آهسته لب زد.
- اجازه نداشتم!
زیر چشمی دید مادر روی را گرفت و دست از دور گردنش باز کرد. حنانه سینی چای را روی میز گذاشت سر بلند کرد و به رویش لبخندی زد که او هم اخم کرد و رویش را گرفت. هر دو بینهایت دلخور و ناراحت بودند یعنی تمام مدت برای یک قبر خالی گریه کرده بودند و از بین رفته بودند.
- حنا!؟
حنانه بلند و عصبی غرید:
- حنا و کوفت!
او هم اخم کرد. دلخور صدایش زد. خوشش نمی امد جلوی مادر اینگونه حرف بزند. از هر توهین و حرف درشتی مقابل مادر بدش می امد:
- حنانه!؟
کمی از موضعش پایین آمد. بغ کرده بلهی آرام گفت. اخم باز کرد و باز به رویش لبخند زد. دست هایش را از هم باز کرد و گفت:
- بیا پیشم بشین!
سرش را بالا انداخت. نازکش می خواست. برادرش هم برای همین اینجا بود کشیدن نازش و لوس کردنش! به قول خودش در بست نوکر او بود. دست دور شانه مادر انداختت می خواست اجازه بگیرد تا خودش کنار حنانه برود و دلجویی کند. اما با تشر مادر شوکه شد و عقب کشید:
- دست نزن به من! من اصلا تو رو نمیشناسم.
کشیده و دلجویانه صدایش زد. چهرهی مادر بود معلوم بود نه دل دارد تشر بزند و دعوا کند نه ساده بگذرد و ناز نکند.
- مامان...!
مادر با شنیدن صدایش طاقت نیاورد. برگشت و باز محکم به آغوشش کشید.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱