eitaa logo
انارهای عاشق رمان
337 دنبال‌کننده
498 عکس
229 ویدیو
40 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 نفس عمیقی کشید. به سر در مسجد نگاه می کرد که ناگهان لامپش روشن شد و چشم را زد. چند بار پلکش را باز و بسته کرد تا نور سبزش از چشمش برود و دیدش درست شود. بسم اللهی گفت و پا را داخل مسجد گذاشت. با دیدن حوض بزرگ فیروزه‌ای لبخندی زدم. گلدان های گل سرخش هنوز همانطور شاداب بود. لبخندی زد و جلوتر رفت. چیز زیادی جز تازه شدن رنگ در و پنجره های مسجد عوض نشده بود. نگاهش را دور حوض چرخاند. دیدش سرجای همیشگی‌اش بود مثل همیشه بچه ها دوره اش کرده بودند. لباس سر تا پا سفیدش هم همان بود. موهایش هم که مثل همیشه مرتب شانه خورده بود و ریش مرتبش... قدم جلو گذاشت. از رو به رو شدن با او دلهره داشت. برایش برادر بود و این برادر اگر بعد دو سال رفیق شفیق بی وفایش را می دید چه می شد؟ پشت حلقه نوجوانان ایستاد. نگاه به صورتش انداخت. موهای شقیقه‌اش رگه های سفید داشتند. تلخ لبخند زد. مثل همیشه مهربان بود داشت چیزی را برای بچه ها توضیح می داد. گذاشت صحبتش تمام شود و بچه ها پراکنده... اگر دادی داشت... ضربه دستی یا چشم غره‌ای جلوی بچه هایش نباشد. در دل خندید. همه نوجوانان مسجد را بچه های سجاد می خواندند. بس که برادرانه و گاهی پدرانه هوای آنها را داشت. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱