🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_162⚡️
#سراب_م✍🏻
صدای اذان که بلند شد بچه ها پراکنده شدند. صدایش زدم:
- سجاد جان؟
برگشت. خیره خیره نگاهش کرد و مهربان و کنجکاو لبخند زد. عادتش بود، اول هر آشنایی با همه لبخند میزد. نشناخت؟ البته شاید شناخت و به روی خودش نیاورد. شاید هم رفیقش را فراموش کرده و شاید هم... نه! می دانست که در مخیله سجاد صاف و ساده نمی گنجد دوستش حتی به او کلک زده باشد. لبخندش هم از روی این بود که او را شبیهترین فرد به دوست مردهاش یافته بود.
- جانم، امری بود؟
دستم را دراز کردم. زبان به لبم کشیدم و گفتم:
- حرف بزنیم؟
چشم هایش دو دو میزد. نگاهش را از سیاهی چشمش بر نمی داشت و گوش هایش... گوش هایش حتما طالب حرف زدن بود تا بلکه مطمئن شود، او همان مرده هستم و نمرده!
دستش را فشرد و گفت:
- حتما... اما بعد نماز! مشتاق شنیدن هستم!
بحث فایده نداشت. سجاد بود و نماز جماعتش... لبخندی زد و خیره به چشمش گفت:
- بله... حتما... اول نماز بعد حرف و کار... هنوز یادمه سجاد جان!
تکان خورد و دستش را عقب کشید. شاید فکر می کرد روح دیده. خندید بی صدا و سجاد عقب کشید و دست روی کمر گذاشت و به جلو هلش داد و با دست دیگرش راه مسجد را نشان داد.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_162⚡️
#سراب_م✍🏻
هق بلندی زد و گفت:
- همه چیو بد جوری بهش گفتم. گفتم که نمی دونم که اونو دوست دارم یا نه... استاد به جون خودش من حالا فهمیدم اون حسم نه عشق بوده نه دوست داشتن... یه حس از سر بچگی بوده، یه خوش اومدن ساده... همه چیو حالا خراب کردم... شکستمش استاد اذیتم... خیلی اذیتم... چی کار کنم؟ اصلا نفهمیدم چی گفتم به خدا متوجه حرفام نبودم خیلی بهم فشار اومده بود استاد...
داشت التماس می کرد که استادش حرفش را باور کند. صدای گریه اش بلند شده بود. معلوم بود که این دختر در شرایط خوبی به سر نمی درد. روح این دختر آزرده و داغان شده بود. دردش از این گریه ها مشخص بود. استاد لب زد:
- آروم باش دخترم... می دونم چی می گی! درکت می کنم عزیزم... معلومه خیلی شوهرت رو دوست داری... فقط عزیزم من بهت می گم چی کار کنی؛ ولی الان داره ظهر میشه من ناهار باید بذارم و یکمی کار خونه دارم که باید انجام بدم. تو همسرت کی میاد؟
عارفه به این باور نیاز داشت. خوب بود که زن پشت خط او را باور کرده. آب دهانش را فرو برد و لب زد:
- گفته ظهر نمیاد خونه! دم اذون مغرب شاید بیاد
استاد گفت:
- باشه عزیزم من بعد ناهار زنگ می زنم صحبت می کنیم... گریه نکنیا... پاش برو غذات درست کن... یه فکری هم به حال شام کن غذای مورد علاقهشو بذار... چون ممکنه حرفمون طولانی بشه بی شام نمونی. نمازتم تا اذون شد بخون، باشه؟
- چشم استاد.
- چشمت بی بلا دخترم... خداحافظ
تماس را قطع کرد و به طرف آشپزخانه رفت. به اولین توصیه استادش عمل می کرد تا بعد...
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱