🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_196⚡️
#سراب_م✍🏻
فقط دو بار عصبانیت منو دیدن!
محسن سر تکان داد و با شیطنت نهفته پرسید:
- چی عصبیتون می کنه!
بیشتر به چشمان محسن خیره شد ته نگاهش یک چشم غره عمیق دیده می شد. گفت:
- اینکه...
نفس عمیقی کشید و گفت:
- اینکه سرمو کلاه بذارن! دروغ بگن... خیلی ناراحتم می کنه!
خواست چیزی بگوید که پدر سجاد مداخله کرد:
- آقا محسن! اجازه هست دختر و پسر بقیه حرف ها. رو خودشون بزنند و به نتیجه برسن؟! فکر کنم یه بار دیگه مفصل با آقا سجاد صحبت کردید! حق دارید نگران خواهرتون باشید؛ هر تضمینی هم بخواید من بهتون می دم! فعلا اجازه بدید برن خودشون یک نوبت صحبت کنند!
محسن لبخند زد. بزرگتر بود و احترامش واجب. از این مهم تر پدر بود روی حرف بزرگتر و پدر که حرف نمی زد. رسمی حرف زدنش هم حاکی از این بود که به محسن حق داده. پس دیگر نباید کشش می داد. سر خم کرد و با تواضع گفت:
- اجازه مجلس دست شماست! حنانه جان، آبجی، آقای رحیمی رو راهنمایی کن!
سجاد باز رنگ عوض کرد و بلند شد. همراه حنانه از پذیرایی خارج شدند. نگاه ها سمت محسن چرخید و متعجب به او را زدند رفتار او جدی و بدون نرمش بود. انگار نه انگار که سجاد دوستش است. محسن سر زندگی خواهرش با احدی شوخی نداشت.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱