🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_197⚡️
#سراب_م✍🏻
پشت سر حنانه و سجاد دو زانو نشسته و دست هایم را به حالت دعا روی زانو گذاشته بود. حاج آقا داشت برای خوشبختیشان دعا می کرد و حاضران آمین می گفتند. عاقد که روحانی با اخلاص و نورانی بود؛ مبارک باشدی گفت. لبخند زد برای تبرک دستی به صورتش کشید. مادر حلقه ها را مقابلشان گرفت و هر دو نشانه تاهل به دست هم کردند. اینبار همه برای روبوسی بلند شدند. فاطمه خانم به سمت سجاد رفت و پیشانی اش را بوسید و سجاد خم شد تا دست مادر را ببوسد. محسن درسکوت نگاهشان می کرد و جواب تبریک های حضار را با لبخند و گاه فشردن دستشان می داد.
وقتی بقیه کنار رفتند، جلو رفت و اول حنانه را به آغوش کشید. بغضش توی آغوش برادر شکست. ده روز مراسم خواستگاری گذشته بود و آن دو برای هم شده بودند. حنانه را محکم تر به فشرد سرش را بوسید. دیشب صدای ریز گریه هایش را شنیده و دلش خون شده بود.
- هیش... آبجی! گریه نکن!
میان هق های کوتاهش گفت:
- داداش؟!
صورتش را محکم به شانهی محسن فشرد. برادرش حسش را به خوبی درک می کرد. جای پدرشان خالی تر از خالی بود و حنانه حتما این را بهتر از محسن می فهمید.
- چقدر خوبه هستی!
چیزی نگفت؛ اما حنانه ادامه داد:
- می ترسیدم... خیلی زیاد! از اینکه تو نبودی بابا نبود و من تو این روز باید تنهایی چیکار می کردم؟! خیلی خیلی خوبه که هستی...
باز هم کمی آغوشش را تنگ تر کرد و گفت:
- گریه نکن آبجی! خوشبخت شو...
از او جدا شد و پیشانیاش را بوسید. به طرف سجاد رفت و همدیگر را به آغوش کشیدند. چند ضربه ای به کتفش زد. سجاد که تپش محسن را حس کرده بود گفت:
- خیالت راحت رفیق... رو چشمم جا داره!
لحن به خشم نشسته و خصمانه اش اصلا دست خودش نبود:
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱