eitaa logo
انارهای عاشق رمان
361 دنبال‌کننده
361 عکس
137 ویدیو
30 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 پشت سر حنانه و سجاد دو زانو نشسته و دست هایم را به حالت دعا روی زانو گذاشته بود. حاج آقا داشت برای خوشبختی‌شان دعا می کرد و حاضران آمین می گفتند. عاقد که روحانی با اخلاص و نورانی بود؛ مبارک باشدی گفت. لبخند زد برای تبرک دستی به صورتش کشید. مادر حلقه ها را مقابلشان گرفت و هر دو نشانه تاهل به دست هم کردند. اینبار همه برای روبوسی بلند شدند‌. فاطمه خانم به سمت سجاد رفت و پیشانی اش را بوسید و سجاد خم شد تا دست مادر را ببوسد. محسن درسکوت نگاهشان می کرد و جواب تبریک های حضار را با لبخند و گاه فشردن دستشان می داد. وقتی بقیه کنار رفتند، جلو رفت و اول حنانه را به آغوش کشید. بغضش توی آغوش برادر شکست. ده روز مراسم خواستگاری گذشته بود و آن دو برای هم شده بودند. حنانه را محکم ‌تر به فشرد سرش را بوسید. دیشب صدای ریز گریه هایش را شنیده و دلش خون شده بود. - هیش... آبجی! گریه نکن! میان هق های کوتاهش گفت: - داداش؟! صورتش را محکم به شانه‌ی محسن فشرد. برادرش حسش را به خوبی درک می کرد. جای پدرشان خالی تر از خالی بود و حنانه حتما این را بهتر از محسن می فهمید. - چقدر خوبه هستی! چیزی نگفت؛ اما حنانه ادامه داد: - می ترسیدم... خیلی زیاد! از اینکه تو نبودی بابا نبود و من تو این روز باید تنهایی چیکار می کردم؟! خیلی خیلی خوبه که هستی... باز هم کمی آغوشش را تنگ تر کرد و گفت: - گریه نکن آبجی! خوشبخت شو... از او جدا شد و پیشانی‌اش را بوسید. به طرف سجاد رفت و همدیگر را به آغوش کشیدند. چند ضربه ای به کتفش زد. سجاد که تپش محسن را حس کرده بود گفت: - خیالت راحت رفیق... رو چشمم جا داره! لحن به خشم نشسته و خصمانه ‌اش اصلا دست خودش نبود: 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱