🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_198⚡️
#سراب_م✍🏻
- بهتره جاش رو چشمت باشه سجاد! کاری ندارم! بلا زمینی، آسمونی، دریایی، بپبچه به دست و پای خواهرم تو مقصری! کافیه خار به پاش بره تا زمین و آسمونت رو جا به جا کنم... آخ بگه، اشک بریزه، شکایت کنه من می دونم تو!
یکه خوردنش را به وضوح حس کرد و صدایش جا خورده بود:
- چشم محسن! منو اینجوری شناختی؟! آزار و اذیتی دیدی؟! اصلا من ایشون رو دستم راه می برم!
باز هم جدی گفت:
- خوبه... خوشحالم که تو دامادمون شدی!
شانه همدیگر را همزمان بوسیدند و از هم جدا شدند. جمعیتی که نگاهشان می کرد با جدا شدنشان صلوات فرستادند. پدر سجاد از محسن خواست تا دستشان را به دست هم بگذارد؛ فاطمه خانم هم به تایید با لبخند سر تکان داد. با آرزوی خوشبختی دستشان را به دست هم داد و شقیقه هر دو را بوسید. سجاد و حنانه بهم همراه شدند، تا بهم عادت کنند
محسن وقتی رفتنشان را دید، احساس بغض و ناراحتی را کرد. از مادر جدا شد و گفت برای شام عقد به خانه میرود.
خودش را به مقابل گنبد رساند و مشغول خواندن زیارت نامه شد. عقیده داشت هیچ چیز مانند زیارت و نماز باعث آرامش نمی شود. آن جا اجازه داد تا بغض و اشک راه باز کنند؛ تا بتواند با زیباترین حالت برای تنها خواهرش دعا کند و از خدا بخواهد خوشبختترین باشد.
آرام که گرفت به خانه رفتم. فاطمه به کمک مهرناز تدارک شام میدیدند. حنانه هنوز نیامده بود و خانه بوی دلتنگی میداد. لبخندی به آن ها زد و برای عوض کردن لباس به اتاق رفت.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱