🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_199⚡️
#سراب_م
به مادر و مهرناز کمک کرد تا کارهایشان را زودتر تمام کنند. فاطمه خانم بیشتر خودش را سرگرم می کرد تا جای خالی چند ساعتهی حنانه را نبیند. مهرناز سعی می کرد کمی سر به سرش بگذارد تا از حال و هوای دلتنگی بیرون بیاید؛ اما نتوانست. هر چند خوشحالی چشم هایش حس می شد؛ ولی کاملا مشخص بود در دلش غلغله است، از اینکه دخترکش را بدون پدر عروس کرده دلتنگ است.
شب، بعد از نماز فامیل و دوستان نزدیکشان به آنجا آمده بودند. خانم ها توی خانه بودند و آقایان برای راحتی خانم ها توی حیاط مستقر شده بودند. با وجود سرمای هوا کسی اعتراض نمی کرد و همه مشغول بگو بخند بودند. سجاد توی خانه کنار عروسش بود. احساس محسن قابل درک نبود. خوشحال بود که خواهرش سر و سامان گرفته است. می دانست سجاد آنقدر خوب است که مواظبش باشد؛ اما با این وجود دلش گرفته بود. از اینکه چندی دیگر از این خانه می رود و چراغ اتاقش خاموش می ماند. به حرف سجاد فکر می کرد که می گفت:
- از پا قدم توعه محسن! تو که اومدی خیلی چیزا حل شد.
حنانه هم گفته بود، اگر او واقعا مرده بود و هیچگاه باز نمیگشت، قید ازدواج را می زد؛ گفته بود اصلا دلش نمی خواسته بدون بودن یک مرد در کنارش ازدواج کند. ترس داشت از اینکه حتی اگر همسرش بهترین مرد عالم باشد و با نبودن یک مرد از او سوءاستفاده ای شود. تمام این ها را خودش گفته و محسن برای ترسهایش شرمنده شده بود
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱