eitaa logo
انارهای عاشق رمان
338 دنبال‌کننده
498 عکس
229 ویدیو
40 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 چند روزی بیشتر به عید نمانده بود. کلاس های موسسه فعلا تعطیل اعلام شده بود تا دوره بعد شروع شود. عارفه فعلا کار خاصی نداشت و خودش را با کار خانه مشغول کرده بود. همیشه دوست داشت کنار فعالیت اجتماعی، توی خانه هم فعال باشد و به مسائل خانه هم برسد. هیچ وقت کار بیرون خانه را ترجیح نداده بود و حالا که فعلا موسسه تعطیل بود سعی داشت فنون خانه داری را بهتر یاد بگیرد. داشت آخرین سری کوکوهای سرخ شده را از روغن در می آورد که موبایلش زنگ خورد. به کارش سرعت داد. از بس عجله کرد آخرین تکه کوکو روی اجاق گاز افتاد. شعله را خاموش کرد و به سمت موبایلش رفت: - سلام جانم حنا؟! حنانه با مهربانی گفت: - سلام خوبی عزیزم؟ عارفه به طرف گاز برگشت و کوکوی حیف شده را توی سطل انداخت و دستمالی برداشت و مشغول تمیز کردن گاز شد - خوبم عروس خانم! تو خوبی؟! آقا سجاد خوبن؟ حنانه گفت: - شکر خدا... یه خبر خوب! - جان؟ حنانه با شیطنت گفت: - داریم میایم مشهد! واسه عید. عارفه با اینکه خیلی خوشحال شده بود معمولی گفت: - چه خوب! به سلامتی خوش بیاید! حنانه از صدای بی ذوق عارفه ناراحت شد. با صدایش فروکش کرده پرسید: - خوشحال نشدی؟ عارفه خندید. گاهی خیلی بد توی ذوق آدم ها می زد. گفت: - چرا عزیزم! خیلی خوشحال شدم! خونه ماهم باید بیاین! حنانه اینبار ذوق عارفه را تشخیص داد. - اون که حتما! اصلا من بخاطر تو دارم میام... می بینمت پس! چیزی نمی خوای بیارم برات؟ عارفه لبخندی زد و گفت: - قربون دستت خودت میای کافیه! - پس می بینمت! خداحافظ! تماس را قطع کرد و دستش را شست. ظرف کوکو ها را روی سماور گذاشت تا گرم بماند. سفره را برداشت و از آشپزخانه بیرون رفت. باید روی خودش کار می کرد که از این همه بی احساس بودن در می آمد. البته فقط گاهی نمی توانست خوشحالی اش را نشان دهد. این بار هم باز بی احساس شده بود. سفره را چید و کنار مادرش رفت و روی پایش دراز کشید. باید تدارک مهمانی را از حالا می دیدند. بعد عید و شروع دید و بازدید وقت خرید نمی کردند. مادر به موهایش دست کشید و گفت: - کی بود؟ سرش را بالا گرفت و گفت: - حنانه، گفت میان قم! مادر دوباره موهایش را نوازش کرد. - اومدن دعوتشون کن یادت نره! چشمی گفت و چشم هایش را بست. مادر تکانی به پایش داد و گفت: - پاشو سفره بندازیم غذا بخوریم. با چشم بسته گفت: - پهنه! سمیه خانم دوباره به پایش تکان داد و گفت: - پس پاشو! از روی پای مادرش بلند شد و به سمت اتاق محمد رفت و او را صدا زد. به اشپزخانه رفت و ظرف غدا را از روی سماور آورد. سه نفری ناهار را خوردند. کاظم آقا سرکار بود و عصر به خانه برمی گشت. برای او ناهار را روی سماور گذاشت تا عصر که بر می گردد گرم مانده باشد. بعد ناهار سفره را جمع کرد و به اتاقش رفت. می خواست کمی بخوابد. عصر قرار بود برای خرید بروند و دلش می خواست سرحال باشد. اگر نمی خوابید و بی حوصله می بود خریدش خراب می شد و بی حوصله می ماند. بعد از ظهر که پدر آمد او هم سرحال شده بود. ناهار پدر را آماده کرد و خودش برای آماده شدن به اتاق رفت. پدر با آن ها نمی رفت. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱