eitaa logo
انارهای عاشق رمان
359 دنبال‌کننده
360 عکس
135 ویدیو
30 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 یک هفته با سرعت گذشت و ایام عید شروع شد. توی این مدت خانه را برای آمدن بهار گرد گیری کرده بودند و حسابی خود را خسته کردند. روز عید بود و خانواده حنانه سال تحویل حرم بودند و عارفه و خانواده‌اش هم آن ها را همراهی می کردند. حنانه از بعد عقد حالی عوض شده بود و عارفه او را در بر خورد اول نشناخته بود. دو نفری کنار هم رو به روی گنبد ایستاده و به پرچم خیره شده بودند. حرم غلغله بود. همین که شروع سال جدید از بلند گو ها اعلام شد. حنانه که تا آن موقع اشک می ریخت به طرف عارفه چرخید و محکم به آغوشش کشید. - مبارک باشه عزیزم! عاقبت به خیر بشی! عارفه چشمش را خشک کرد و دستش را دور حنانه انداخت. - تو هم همینطور خوشگل خانم! هر دو با فاطمه خانم و سمیه خانم روبوسی کردند و تبریک گفتند. بعد از اینکه زیارتنامه و نماز خواندند به سمت برایشان با آقایان که بیرون حرم بود رفتند. دست پدر و برادرش را فشرد و تبریک گفت. آقا کاظم خم شده و سرش را بوسید. جمع که آرام گرفت آقا کاظم گفت: - موافقید شام بریم بیرون! فاطمه خانم گفت: - زحمتتون نمی دیم، ان شاءالله یه وقت دیگه! انقدر به آن ها اصرار کردند که راضی شدند و به رستوران رفتند. شب خوبی بود. این باهم بودن را هر دو خانواده دوست داشتند. عجیب بود باهم این همه صمیمی شده بودند. حنانه به پهلوی عارفه کوبید و گفت: - عارفه؟! عارفه نگاهش کرد و حنانه گفت: - باید خونتون هم بیایم ها! عارفه خندید و دستش را فشرد. - حتما حتما باید بیاین! به خانه برگشتند و آقا کاظم یکسره از محسن تعریف می کرد. آن دو هم علاوه بر خانم ها حسابی باهم دوست شده بودند. روز سوم عید بود و عارفه کتاب به دست مطالعه می کرد. تلفن زنگ خورد و مادر تلفن را جواب داد. کمی به احوال پرسی و صحبت گذشت. فرد پشت خط چیزی گفت و مادر لبخند زد: - اجازه بدید با آقا کاظم صحبت کنم. فرد پشت خط چیزی گفت و مادر جوابش را داد: - نیم ساعت دیگه، بله! خداحافظ. تلفن را قطع کرد. عارفه از کتاب سر بلند کرد و پرسید: - کی بود؟ شانه بالا انداخت و گفت: - می گم بهت! به طرف اتاقش رفت. لبش را برگرداند. و کتاب را روی میز گذاشت به جایش کنترل را براشت مشغول عوض کردن کانال شد تا برنامه ای چشمش را بگیرد. یکی از کانال ها فیلم تلویزیونی نشانه می داد. مشغول تماشا شد. نیم ساعت گذشته بود و آگهی وسط فیلم بود که مادر از اتاق بیرون آمد و کنارش نشست. - تلوزیون رو خاموش کن! دکمه قرمز کنترل را فشرد و کنترل را روی پایش گذاشت مادر لبخندی زد و گفت: - نظرت راجع به ازدواج چیه؟! خندید و گفت: - چیز خوبیه! ضربه‌ای به پایش زد و گفت: - جدی گفتم! چشم بست و گفت: - واسه چی؟ سمیه خانم نفس عمیقی کشید و گفت: - الان مامان حنانه زنگ زد، گفت می خوان بیان برات خواستگاری! اجازه می خواستن! بابات می گه موردی نداره اگه تو راضی باشید! گر گرفت و سرش را پایین انداخت. فکر می کرد لباسش به تنش چسبیده. سکوت او را که دید گفت: - چی بگم؟ بیان؟! - شما چی می گید؟ دست عارفه را گرفت و گفت: - بیان! ضرر که نداره! سر تکان داد: - باشه! حس می کرد، چیز سنگینی روی سینه‌اش قرار گرفته است. پوفی کشید. لباسش را از تنم فاصله داد. تلفن خانه زنگ خورد و مادر برای جواب دادنش بلند شد. خیلی سریع قرار برای فردا گذاشته شد. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱