eitaa logo
انارهای عاشق رمان
361 دنبال‌کننده
361 عکس
137 ویدیو
30 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 مهمان ها آمده بودند. سترس داشت او از پا می انداخت. هیچ وقت تا این اندازه مضطرب نبود. چادرش را روی سرش کشید. مادربزرگ این چادر را برایش از کربلا آورده و گفته بود به همه جا تبرکش کرده است. همان موقع هم از او قول گرفت برای اولین بار شب خواستگاری‌اش ان را روی سرش بیندازد تا به یاری ائمه بخت خوبی نصیبش شود. با اینکه عاشق چادر شده بود، دلش را نداشت حرف مادربزرگش را نادید بگیرد و بر خلاف کشش قلبی‌اش تا امروز صبر کرده بود. چادر بوی عطر حرم می داد. نفس عمیقی میان پره های چادر کشید و آرام شد. پدر صدایش زد. سینی شربت را برداشت و به پذیرایی رفت. اولی کسی که دید حنانه بود سر کج کرد و لبخند مهربانی زد. بلند سلام کرد. جلوتر رفت و سینی را مقابل فاطمه خانم گرفت. مادر هم لبخند مهربانی به رویش زد و تشکر کرد. - دستت درد نکنه! آهسته گفت: - نوش جان! حنانه هم که شربت را برداشت چشمکی زد و جوری که فقط عارفه بشنود گفت: - ممنون زن داداش جونم! خنده‌اش گرفته بود. سرخ شد و شانه‌اش لرزید. صدایش را صاف کرد و سر تکان داد. عقب کشید و چون به ترتیب نشسته بودند نفر سوم برادر حنانه بود. سینی را مقابلش گرفت. محسن لیوان شربت را برداشت و تشکر ریزی کرد. شنیدن صدایش عارفه را به شرم انداخته بود. جوابش را داده نداده به سمت مادر و پدر رفت و کنار سمیه خانم نشست. چیزی از حرف های پدر و مادر با آنها متوجه نمی شد. پوفی کشید و سعی کرد حواسش را متمرکز کند و بفهمد درباره چه حرف می‌زنند. فاطمه خانم داشت درباره شغل و کار پسرش می گفت. برای لحظه‌ای عارفه شوکه شد. یعنی می توانست با او کنار بیاید. محسن چند کلمه‌ای از خودش هم صحبت کرد. فاطمه خانم نگاهی به صورت عارفه انداخت و گفت: - آقای محمدی، اجازه هست برن باهم صحبت کنن؟! آقا کاظم سر بالا انداخت و با لبخند گفت: - خانم اول اجازه بدید ما تحقیقاتمون رو تکمیل کنیم بعد بهتون خبرش رو می دیم! اول باید مطمئن بشم! البته شرمنده ها... محض اطمینان! فاطمه خانم از احتیاط پدر خوشش آمده بود. صورتش خندان شد. معلوم بود که دختر این مرد برای پسرش ملکه می شود. - ایرادی نداره! دوهفته کافیه؟ پدر پلک زد و با آرامش گفت: - بله! فاطمه خانم رو به پسرش کرد و با لبخند گفت: - محسن جان، آدرس هایی که می تونن از اونجا تحقیق کنن رو بنویس برای آقای محمدی! محسن چشمی گفت و دفترچه‌اش را از جیبش بیرون کشید و مشغول یادداشت شد. آدرس محل قدیمیشان، آدرس دوستان و همکارانش را نوشت و ایستاد. با دو قدم خودش را به آقا کاظم رساند و برگه را با احترام به سمت او گرفت: - ممنون پسرم! محسن لبخند محجوبی زد و عقب کشید. خیال عارفه هم راحت شده بود و توی این دو هفته می توانست فکرش را مرتب کند. و خواسته هایش را لیست کند. لحظه‌ای بعد مهمان ها عزم رفتن کردند. آن ها به مشهد می رفتند و اگر قسمت بود دو هفته دیگر بر می گشتند. مادر اصرار داشت تا برای شام بمانند، اما قبول نکردند. عارفه هنوز ترس داشت به صورت محسن نگاه کند و چشمش را بالا تر از حد معمول نمی آورد. از نگاه مستقیم به صورت یک مرد جوان خاطره بد داشت. مهمان ها که رفتند. دخترک لمس و سر روی مبل نشست. محمد از اتاق بیرون آمد و روی مبل دور از عارفه نشست و اصلا به او نگاه نمی کرد. از جا بلند شد و کنارش نشست. - چیه داداش؟! نیم نگاهی به عارفه انداخت. چشمش غمزده بود این عارفه را متعجب کرد. بی حال پرسید: - جواب مثبت دادی؟ خنده‌اش گرفت. آنقدر به عارفه وابسته بود که این موضوع ناراحتش کند. سرش را بالا انداخت و گفت: - نه! - می خوای ازدواج کنی!؟ به مادر که تازه از حیاط وارد پذیرایی شده بود نگاه کرد و سر تکان داد. چه باید می گفت؟ سمیه لبخندی زد و کنارشان نشست و از محمد پرسید: - تو ناراحتی؟ شانه بالا انداخت و گفت: - نمی دونم! مادر باز لبخندی زد و شانه اش را فشرد: - بابا با عموت صحبت می کنه تا بره تحقیق؛ اگه خوب باشن... صحبت می کنند و اگه بهم بخورن اگه خدا بخواد ازدواج می کنه! تو که نباید از سر و سامون گرفتن خواهرت ناراحت باشی! ها؟! محمد سر تکان داد و تایید کرد. هرچند تنها می شد اما خوشبختی خواهر بزرگش مهم تر بود. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱