eitaa logo
انارهای عاشق رمان
359 دنبال‌کننده
360 عکس
135 ویدیو
30 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 دو هفته‌ای گذشت و بخاطر تایید محکم و قاطع عموصادق بابت اینکه خانواده‌‌ی خوب هستند، پدر دوباره با آن ها قرار گذاشت. اینبار پدر اجازه داد تا محسن با دخترش صحبت کند. عارفه ایستاد و محسن را به حیاط راهنمایی کرد و روی صندلی‌های که سمیه خانم آمده کرده بود نشستند. عارفه تمام جرئتش را جمع کرد و به صورتش نگاه انداخت، باید می دید و صورت او را می پسندید. همین که نگاهش به چهره‌ی او افتاد قلبش تند ضربان گرفت. چهره معصوم و آرامی که داشت. حالت خاص محسن به دلش نشست. نفس عمیقی کشید و سعی کرد همه حواسش به سوالات و پاسخ های باشد. منطقی و دور از رویا بافی های دخترانه. نمی خواست افت او را بزند و زندگی اش همین ابتدا خراب شده باشد. هر دو کاملا منطقی بودند و وسط حرف هم نمی پریدند. عاقلانه جواب هم را می داند. تقریبا باهم کنار آمده بودند و ایده‌ال هم بودند. عارفه کمی فکر کرد تا ببیند چه چیز را نگفته زبانش را گزید و گفت: - من دوست دارم بیرون خونه هم فعال باشم! محسن لبخند زد و گفت: - چی بهتر از این! من دوست دارم همسرم فعال اجتماعی باشه... یه فعالیت سالم! نه کار خونه باید به فعالیت اجتماعی یه زن لطمه بزنه نه فعالیت اجتماعی به حق همسر و بچه ها رو ضایع کنه... عارفه لبخند زد و گفت: - درسته! فقط من اینو تو سند ازدواج ذکر می کنم! محسن دستش را از هم باز کرد و دوباره آن هارا گره زد: - بله حق شماست! بعد نفس عمیقی کشید و گفت: - من یک نکته برام خیلی مهمه، اونم احترام به مادرمه! اصلا اصلا حاضر نیستم کوچکترین بی احترامی بهش بشه... حتی می تونم بگم دلم نمی خواد کسی بهش تو بگه! آن قدر قاطع، صریح و روشن حرفش را زده بود که عارفه متوجه شود مادر برای او یعنی زندگی! سری تکان داد و لب زد: - می فهمم! سر بلند کرد، میان ابرو هایش خط انداخته بود. عارفه همیشه دوست داشت همسرش مادرش را دوست داشته باشد، عقیده داشت مرد وقتی احترام مادرش را نگه دارد و او را دوست بدارد حتما و یقینا وقتی همسری انتخاب کرد او را هم مانند شاهزاده ها حفظ می کند. محسن گفت: - هیچ از لفظ مامان من؛ مامان تو، خوشم نمیاد! به نظرم وقتی دونفر زوج می شن دیگه این الفاظ معنا نداره مادر همسرم مادر منه، بی نهایت احترامش رو دارم و جای قدمش رو چشمامه و دوست دارم بلاعکس هم همینطور باشه! لب زدم: - بله شما درست می گید! - شما مشکلی ندارید با صحبت من؟ سرم را به چپ و راست تکان دادم گفتم: - نه با صحبت هاتون موافقم! منم دوست ندارم مامانم، مامانت کنم! صحبتشان که تمام شد و به خانه برگشتند، نگاه های تحسین بار به سمتشان چرخید. فاطمه خانم پرسید: - خب چی شد؟ محسن سرش را تکان داد و گفت: - فکر می کنم نیازه که ایشون فکر کنند! از این حرفش دل همه مخصوصا عارفه ضعف رفت و این اولین توجه محسن به همسرش بود. لبخند رضایت روی لب پدر نشست. به محض رفتنشان آقا کاظم گفت: - خانواده خوبین عارفه جان! خوب فکر کن! عارفه لبخندی زد و گفت: - چشم! سه روز گذشته بود و درست نبود زیاد آن ها را سر دواند. فاطمه خانم تماس گرفت. آقا کاظم دوباره آن ها را دعوت کرد. فامیل هم خانه آقای محمد جمع شدند. همان شب بعد صحبت مجدد محسن و عارفه جواب مثبت هم اعلام شد. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱