🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_59⚡️
#سراب_م✍🏻
به خلوت رییس راه پیدا کرده بود. این بذر شادی را توی دلش کاشته بود. هر چند مهران از این قضیه ناراضی بود؛ اما بهترین فرصت بود باید از این آن استفاده می کرد و زیرآب آن کچل ترسناک را میزد.
کنار رفتن مهران همه جوره به نفع او بود. باید کاری می کرد تا خود رییس دستور سر به نیست کردن او را میداد، اما قبلش باید نزدیکترین افراد مهران را می خرید!
از فکر کنار زدن مهران لبخند روی لب هایش شکل گرفت. آخ که بعد مدت ها می توانست انتقام زیادگویی های او را بگیر. شادی عضله های دستش را حس کرد و لبخندش بیشتر عمق گرفت.
- به چی فکر می کنی آریا؟
آریا سر بلند کرد.
- به دختر مورد علاقهام!
خنده اش گرفت این حرف دیگر از کجا در آمد؟ دختر خورده علاقه؟
- واو و اون باید یه دختر استثنایی باشه که دل آریا رو برده!
- نه اون یه دختر معمولیه! اما بینهایت شیرین برای من!
- دلم می خواد این شیرین بانو رو ببینم.
آریا آب دهانش را قورت داد.
- لطف دارید اما اون ایران نیست!
- چه بد! سر تکان داد و چیزی نگفت. اما با حرف رییس چشم هایش برق زد.
- برای تو و مهران یه ماموریت دارم! امیدوارم از پسش بر بیاید...
- چه ماموریتی؟
- بعدا بهت می گم! فعلا خودتو آمده کن!
آریا لبخندی زد.
- اما باید بدونم برای چی باید آماده بشم!
مرد لبخندی زد و بلند شد.
- مثل کار همیشگیمونه! سخت نیست!
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱