🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_70⚡️
#سراب_م✍🏻
چند روزی از اینکه به عمارت آریا آمده بود، می گذشت و دیگر حضور در این خانه برایش عادی شده بود. به این یقین رسیده بود که آریا از خیلی های دیگر بی آزار تر است.
به آشپزخانه رفت. کابینت ها و یخچال پر از مواد خوراکی بودند. شانه بالا انداخت و متفکر به مواد غذایی خیره شد. خب آریا که هیچ وقت در خانه غذا نمی خورد، پس این ها برای او خریداری شده بودند.
دو لیوان برنج خیس کرد و مشغول باز گذاشتن قرمه سبزی شد. وقتی به خود آمد کارش با قابلمه ها تمام شده بود و منتظر جا افتادن آنها بود.
صدای ورود کسی به گوشش رسید. حتما آریا بود دستی به موهایش کشید دوباره بی پوشش بودند و می دانست آریا عصبانی میشود. فردای همان شبی که به او سوء قصد کرده بود، آریا به او اخطار داده بود که هیچ وقت نباید او را بی روسری و لباس مناسب ببیند. پوفی کشید. هنوز علت کار آریا را درک نکرده بود و نمی دانست چرا اینجاست. هرچه بود مهم این بود که کاری به کارش ندارد و خوشحال بود که حتی با او حرف نمی زند.
شعله گاز را چک کرد. سرش را از آشپزخانه بیرون برد. آریا را از بین نرده های چوبی دید که به سمت اتاقش می رود. نفسی گرفت و با سرعت از پله ها بالا رفت و خود را در اتاقش پرت کرد.
****
آریا وقتی وارد خانه شده بود بوی خوشی زیر دماغش زده بود و دلش ضعف کرده بود. امروز ناهار نخورده بود و احساس خستگی و گرسنگی زیادی می کرد. لباس هایش را عوض کرد و روی تخت دراز کشید. لبخندی زد خوشحال بود که بالاخره یخ دخترک باز شده و به جای خوردن تخم مرغ و کالباس غذاهای خوب می خورد. در اتاقش کوبیده شد. روی تخت نشست بفرمایید. گفت. در اتاق آرام باز شد و سر دخترک وارد اتاق شد.
- آقا آریا؟ من ناهار درست کردم، اگه هنوز نخورید بیارم براتون!
- میام پایین مرسی.
در را بست رفت. آریا منتظر واکنش حمید بود. اما او فعلا سکوت کرده بود. دلش نمی خواست این سکوت ادامه دار و طولانی شود. دستش را شست و به آشپزخانه رفت. ظرف قرمه سبزی خوش رنگی روی میز چیده شده بود. پشت میز نشست و بشقاب برنجی مقابلش قرار گرفته. قرمه سبزی خوش مزه بود اما به پای قرمه سبزی های مادرش نمی رسید. با یاد مادرش لبخندی زد، دلش برای او تنگ شده بود. آهی کشید و سرش را با غذایش گرم کرد.
بعد از اینکه آخرین لقمه را در دهان گذاشت پشت میز بلند شد و به سمت پذیرایی رفت. مهتاب برای خودش آنجا میز چیده بود.
- دستتون درد نکنه مهتاب خانم! تلفن وصله!
گفت و رفت. می دانست همین یه جمله کار خودش را می کند.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱