eitaa logo
انارهای عاشق رمان
370 دنبال‌کننده
373 عکس
144 ویدیو
31 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 لبخندی از فکر اینکه آریا محافظی ندارد روی لب هایش شکل گرفت و مشت هایش را محکم تر به کیسه کوبید. چند دقیقه‌ای در همان حال بود که بازویش عقب کشیده شد. مچ دستش درد گرفته بود و از آن بدتر بی حسی انگشتانش بود. - بسه حمید! گرم نکرده افتادی به جون خودتو این کیسه؟ از درد می میری ها! بازویش را از میان انگشتان او بیرون کشید. میان نفس های تندش گفت: - حالم خوبه! - الان نمی فهمی بزار دوساعت بگذره... از دست کی عصبانی هستی که بعد این همه مدت اینجوری اومدی اینجا؟ چشم هایش را بست. - دخالت نکن. دوستش نرم دستش را گرفت و چسب دستکش را باز کرد. - به عنوان مربیت، اجازه نمی دم به خودت صدمه بزنی! او را روی سکویی نشاند و بطری آبی سمت او گرفت. حمید یک نفس بطری را سرکشید. - نمی خوای بگی؟ - نه! باشدی گفت و از کنار او بلند شد. تازه به حرف های دوستش پی برد کم کم داشت بند بند وجودش درد می گرفت. بی حوصله روی سکو دراز کشید و ساعدش را روی چشمانش گذاشت تا نور لامپ ها اذیتش نکند. صدای موبایل از کنار سرش بلند شد و قژ قژ آن توی گوشش پژواک شد. دست دراز کرد و با صدای خسته ای موبایل را جواب داد. دلش می خواست چشم ببندد و باز کند و به وقتی برگردد که هنوز پا به عمارت مهران نگذاشته بود. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱