🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_72⚡️
#سراب_م✍🏻
لبخندی از فکر اینکه آریا محافظی ندارد روی لب هایش شکل گرفت و مشت هایش را محکم تر به کیسه کوبید.
چند دقیقهای در همان حال بود که بازویش عقب کشیده شد. مچ دستش درد گرفته بود و از آن بدتر بی حسی انگشتانش بود.
- بسه حمید! گرم نکرده افتادی به جون خودتو این کیسه؟ از درد می میری ها!
بازویش را از میان انگشتان او بیرون کشید. میان نفس های تندش گفت:
- حالم خوبه!
- الان نمی فهمی بزار دوساعت بگذره... از دست کی عصبانی هستی که بعد این همه مدت اینجوری اومدی اینجا؟
چشم هایش را بست.
- دخالت نکن.
دوستش نرم دستش را گرفت و چسب دستکش را باز کرد.
- به عنوان مربیت، اجازه نمی دم به خودت صدمه بزنی!
او را روی سکویی نشاند و بطری آبی سمت او گرفت. حمید یک نفس بطری را سرکشید.
- نمی خوای بگی؟
- نه!
باشدی گفت و از کنار او بلند شد. تازه به حرف های دوستش پی برد کم کم داشت بند بند وجودش درد می گرفت.
بی حوصله روی سکو دراز کشید و ساعدش را روی چشمانش گذاشت تا نور لامپ ها اذیتش نکند.
صدای موبایل از کنار سرش بلند شد و قژ قژ آن توی گوشش پژواک شد.
دست دراز کرد و با صدای خسته ای موبایل را جواب داد. دلش می خواست چشم ببندد و باز کند و به وقتی برگردد که هنوز پا به عمارت مهران نگذاشته بود.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱