🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_88⚡️
#سراب_م✍🏻
حمید کم کم بهوش می آمد. گردنش درد عمیقی داشت. دست و پایش را حس نمی کرد. به زحمت چشم باز کرد و اطرافش را نگاهی انداخت. با دیدن محیط تا آشنا بهت زده روی زمین نشست و گیج و منگ اطراف را نگاه کرد.
هیچ بخاطر نمیآورد که چطور به اینجا آمده تنها صحنه ای که بخاطر داشت صحنه ای بود که داشت پیامی برای مهتاب تایپ می کرد، حتی به یاد نمی آورد که پیام را ارسال کرده یا نه!
ماشینش را چند قدم آن طرف تر از خود دید. سعی کرد رو پاهایش به ایستد و به طرف آن برود. دستی به ماشینش کشید. در آینه بغل آن خود را نگاه کرد. گردنش کبود شده بود.
یعنی او را دزدید ه بودند؟ او که ارزشی نداشت! او که خریدار نداشت. به طرف در بزرگ فلزی رفت و با مشت به آن کوبید.
- کسی اینجا نیست؟ اینجا دیگه چه خراب شدهای در رو باز کنید آهاییی!
در پر سر صدا باز شد و قامت مرد قهوهای پوش مقابلش قرار گرفت. صدای خشک مرد بلند شد:
- کم سر و صدا کن!
اخم در هم کرد. مرد از او قد بلندتر بود برای همین خودش را کمی بالا کشید و پرسید:
- تو کی هستی؟
مرد بی حوصله او را به عقب هل داد.
- باید اینجا بمونی!
دوباره قدم به جلو گذاشت و سینه به سینه مرد ایستاد.
- باید وجود نداره! گمشو کنار!
مرد قدمی به جلو گذاشت و حمید را دوباره و محکم تر هول داد. حمید روی زمین ولو شد.
- ببین من نمیشناسمت ولی می گم باید اینجا بمونی بگو چشم!
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱