🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_92⚡️
#سراب_م✍🏻
حرف های آن مردک فکر می کرد اعصابش بهم می ریخت و دوست داشت چهره او را در هم بکوبد وقتی که می گفت:
- چقدر خوبه جوان هایی مثل شما هستند که به ما کمک می کنند! ما خدمات شما رو فراموش نمیکنیم. تو بعد انجام این کار می تونی بیای اینجا و من همه جوره ساپورت می کنم از پول و سرمایه گرفته تا زن و زندگی فقط بیا اینجا!
و آریا جوابش را با یک جمله داده بود:
- ترجیح می دم داخل ایران خدمت کنم!
و پوزخندی چاشنی حرفش کرده بود. خوب بود که بلد بود مقابل چه کسی مغرور و مقابل چه کسی متواضع باشد. خوب بود هر دو را بلد بود.
بعد ناهار به اتاقش برگشت و ایمیلی به محمد فرستاد. وسایلش را جمع کرد. باید به فرودگاه می رفت. ساعت پنج دقیقه به ۲ بود که سوار هواپیما شد و کنار پنجره نشست.
فکرش به سمت کارش کشیده شد. باید روی پروژه هایش که از شرکت تحویل گرفته بود هم کار می کرد.
خیلی به خودش فشار آورده بود و حسابی خسته بود. چشم بست و سرش را به صندلی تکیه داد. موقع اوج گرفتن سرش را محکم به صندلی می فشرد.
این کار باعث می شد سر گیجه نگیرد و تهوع سراغش نیاید.
توی همان حال فکرش سمت ایمیلی از حمید دریافت کرد بود.
حمید نتوانست که نقشه اصلییشان را عملی کند. فکرش را نمی کرد که رئیس او را زندانی کند. باید می دید خود مهران حرکتی کرده که به نفع آریا و ضرر خودش باشد یا نه!
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱