🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_95⚡️
#سراب_م✍🏻
محمد پر سر و صدا وارد خانه شد بود و در حالی که برای خودش شعری زمزمه می کرد به طرف اتاق آریا راه افتاده بود. آریا روی تختش دراز کشیده بود و چشم هایش را بسته بود.
در دلش جشنی بزرگ برپا بود و بلاخره می توانست انتقام زیاده گویی های مهران را بگیرد خودش را تصور کرد که به صورت کریهه او مشت می کوبد دندان های صافش را خورد می کند.
این تصور باعث شد صورتش به خنده باز شود؛ اما باشنیدن صدای محمد صورتش در هم شد و اخم روی صورتش جا گرفت.
بالش کنار دستش را برداشت و روی چشم هایش فشرد. در با شدت به دیوار بر خورد کرد.
- گرفتی خوابیدی؟ خجالت بکش پاشو ببینم! مهمون دعوت کردی ها! الان یه ایل آدم میریزه اینجا... پاشو
از پشت بالش و با صدای خفه غرید:
- خجالت بکش محمد! سرتو انداختی بی اجازه اومدی تو اتاق من با این سر صدا دو قورت و نیمت باقیه؟
مشت محمد درست زیر دنده هایش فرود و آخش را بلند کرد. نیم خیز شد و بالش روی صورتش را به صورت محمد کوبید.
- بیـ...بیـ...
کلمه مناسبی برای بیان کردن پیدا نکرد و دوباره بالش را به صورت او کوبید.
محمد که منگ ضربه ای بود که به سرش خورده بود چند باری چشمش را باز و بسته کرد تا دیدش درست شود. به صورت پر اخم آریا نگاه کرد و لب زد:
- عصبیای ها!
آریا عصبی غرید:
- پاشو برو بیرون!
محمد مشتی به شانه اش کوبید و او را در آغوش گرفت.
- اینکه می بینمت باعث خوشحالیمه!
آریا لبخندی زد و دستش را دور شانه او انداخت و کف دستش را به دستش را چند بار به کمر او کوبید.
- منم خوشحالم!
محمد خنده بلندی کرد و آریا را از خود جدا کرد.
- خیلی باحالی پسر.
آریا در قالب جدی خود فرو رفت و گفت:
- خب بسه دیگه! افراد کی میان؟ کلی کار داریما!
محمد لبش را کج کرد و گفت:
- میان چند دقیقه دیگه خیالت راحت توجیح اند.
آریا لبخند کوچکی زد و گفت:
- قیافت رو اونجوری نکن رفیق خیلی با مرامی
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱