eitaa logo
انارهای عاشق رمان
361 دنبال‌کننده
361 عکس
137 ویدیو
30 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 وارد آشپزخانه شد. دختر ها مشغول آماده کردن شام بودند. لبخندی زد و چشم چرخاند، جای مهتاب خالی بود. نگاهی به قابلمه های روی گاز انداخت؛ میز کوچک وسط آشپزخانه را دور زد و مقابل اجاق گاز ایستاده در قابلمه کوچکتر را برداشت و نفس عمیق کشید، سوپ بوی خوبی میداد‌. یاد سوپ های مهتاب افتاد که خوش طعم و خوش عطر بودند. دسپختش عالی بود. لبخند عمیق تری زد تا چند ساعت دیگر مهتاب برای همیشه مال او می شد فقط کافی بود همین کار آخر را هم درست انجام دهد. اگر همه چیز خوب پیش می رفت سایه نحس مهران از زندگی خودش و چند نفر دیگر برداشته می شد. دلش می خواست با دست های خودش دفنس کند، اما آریا این اجازه را به او نمی داد و اگر سر خود کاری می کرد مهتاب برای همیشه از دستش می رفت. با صدای دخترکی از جا پرید و در قابلمه را سر جایش گذاشت. انگار چند دقیقه ای در همان حال باقی مانده بود. - کاری داشتید آقا حمید؟ حمید به سمتش چرخید. دخترک به میز تکیه زده بود او را نگاه می کرد. دوباره چرخید و به سمت یخچال رفت در آن را باز کرد؛ نگاه دخترک او را دنبال کرد. تکه کلمی برداشت و به آن دندان زد و همانطور که کلم را می جوید گفت: اوهوم، می گم میز رو چیدید می تونید برید خونه هاتون! چشمان دخترک برق زد و نگاه بقیه دخترها به دهان حمید دوخته شد. - واقعا؟ همه بریم؟ حمید لبخندی به رویش پاشید و گفت: - آره همه برید، تا خودم نگفتم لازم نیست بیاین. حقوقتون رو هم می ریزم! - آخه... میان حرفش پرید. خوب می دانست دل همه برای بیرون رفتن و برگشتن پیش خانواده هایشان له له می زند مهران همه را با دغل اینجا نگهداشته بود. - آخه نداره! نگران آقا مهران هم نباشید، خودم جوابشو می دم! از مقابل دختر ها گذشت و لبخندی آنها را مهمان کرد. خیلی زود غذا آماده شد و میز مهران در پذیرایی و سفره نگهبانان در اتاقشان چیده شد. حمید نوشیدنی ها را با داروی بیهوشی مخلوط کرده بود. دخترها سریع آماده شدند و با ماشین های که حمید خبر کرده بود از آنجا دور شدند. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱