eitaa logo
انارهای عاشق رمان
338 دنبال‌کننده
498 عکس
228 ویدیو
40 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 مهران سر میز آمد و حمید کنارش ایستاد. دست به سمت غذا ها برد و برای خودش برنج و کباب تابه‌ای کشید. در همان حال پرسید: - دخترا کجان؟ حمید صدایش را صاف کرد و گفت: - دارن شام می خوردند! چیزی لازم داشتید من هستم! مهران بی حوصله سرتکان داد و قاشق را به دهانش گذاشت. نگاه حمید روی غذای مختلف و پر رنگ و لعاب روی میز افتاد؛ با خود فکر کرد:« حیف این همه نعمت که گیر توی نکبتِ بی شرف افتاده!» لقمه در گلوی مهران پرید و باعث شد بر صورت حمید پوزخند بنشیند. از خدا خواسته لیوان دوغی پر کرد و مقابل او گرفت. مهران دوغ را یک نفس سر کشید و لیوان را روی میز کوبید. بی حوصله تر چند قاشق به دهانش گذاشت. کم کم داشت خوابش می گرفت و دارو اثر می کرد. دست چپش را روی میز گذاشت، چشمانش سنگین شد. هر دقیقه دهانش را می چرخاند تا خمیازه نکشد. با اعصابی خراب دستمال را به دهانش کشید و آن را روی میز پرت کرد. هنوز گرسنه بود اما خواب آلودگی‌اش این اجازه را به او نمی داد تا دلی از عزا دربیاورد - نمی خوام کسی می بشه! حمید پوزخندی زد و مهران رفت. حمید دست داخل جیبش برد و به سمت اتاق نگهبان رفت. در آهنی و سنگین آن را هل داد و چشمش به سفره افتاد. تمام غذا ها را بلعیده بودند. تعجب زده به پارچ های خالی دوغ و نوشابه زل زد. پس آنها هم خیلی زود به خواب می رفتند. داخل اتاق شد و به دونفر اشاره زد. - نیما و مسعود، شما دوتا... برید جلوی در نگهبانی بدید. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱