╔ 🍃🌸🍃 ╗
❥با نام او صبحی دیگر را آغاز میکنم❥
امروز در👇
هفتاسفنداسفندسالهزاروچهارصد.
«۱۴۰۰/۱۲/۷»
بیستوچهاررجبسالههزاروچهارصدوچهلوسه.
«۱۴۴۳/۷/۲۴»
بیستوششفوریهسالدوهزاروبیستودو.
«2022/2/26»
{ ☜هستیم.}
╚ 🍃🌸🍃 ╝
مناسبت ها
¹-فتح خیبر توسط حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام (۷ هق)
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #تاریخنار
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_63⚡️
#سراب_م✍🏻
- خواهش می کنم!
آهی کشید. حرف دلش را دوستانه به زبان آورد:
- خیلی خوشحالم هستی، اینجا خیلی تنهام. اگه محبور نبودم هیچ موقع نمیموندم اینجا...
محمد اخمی کرد و شبیه آریای سرد و مغرور گفت:
- خودتو لوس نکن!
بی تفاوت از اینکه محمد رفتارش را تقلید کرده است، گفت:
- بهت نیومده ازت تشکر کنند!
محمد تکیه داد و دست به سینه زد. گردنش را کج کرد و مهربان سعی کرد دلجویی کند:
- کی گفته تشکر کنی؟ وظیفهمه!
تک خندی زد و گفت:
- اون که معلومه وظیفته!
محمد سر تکان داد و سکوت کرد. چایش که تمام شد از جا بلند شد. دستی به لباسش کشید و لبخند زنان گفت:
- من باید برم، مواظب خودت باش! اون قضیه رو هر کار کردی خبر بده! امممم... کاری هم خواستی انجام بدم بگو!
آریا سر تکان داد. دوباره باید تنها می شد. به خلوت خودش بر می گشت. غمگین تر از این؟ ایستاد و پشت سر محمد راه افتاد. کاش زودتر تمام می شد.
- حتما، ممنون ازت! کاش بتونی بیشتر پیش من بیای!
محمد لبخند زد و گفت:
- بتونم حتما میام. ولی خودمم گرفتارم. واسه تو همیشه وقت دارم... نا سلامتی استاد منی!
دست هایش را دور شانه آریا حلقه کرد. هم دیگر را به آغوش کشیدند. محمد شانه اش را بوسید و گفت:
- من برم آریا! خداحافظ
دست همدیگر را فشرند و محمد از عمارت خارج شد. فکرهای زیادی برای آن دخترک بخت برگشته و حمید و مهران داشت هر طور بود مهران را از
گردونه رقابت خارج می کرد و به جا او می نشست.
در شیشهای عمارت را بست و به آشپزخانه برگشت همانطور که لیوان ها را جمع می کرد، لبخند زد و لیوان ها را که توی سینک گذاشت دستش را بهم کوبید:
- بالاترین مقام دنیا من نوکرتم تا ابد! خودت دستم بگیر! به خودت قسم کاری نمی کنم بترسه!
داشت. فردا باید به عمارت مهران می رفت. کمی شیطانی بود؛ اما چارهای نداشت. خدا بخشنده بود و او را می بخشید نه؟!
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_64⚡️
#سراب_م✍🏻
همان دخترک آن روز لیوانی قهوه مقابلش گذاشت. باز هم همان نوشیدنی که از آن متنفر بود. به دخترک نگاه انداخت. متوجه شده بود که او همان دختر مورد علاقه حمید است. رو به او لبخندی زد و گفت:
- برام چای بیار لطفا خانمی.
دخترک بله ای گفت و از او فاصله گرفت. هنوز لنگ می زد و این موضوع آریا را عصبی می کرد.
نگاهش روی حمید که کنار مهران ایستاده بود کشیده شد. چشمانش میخ زمین بود. دیروز که مهران نبود آزادانه به او خیره شده بود. حتی کمی خشم هم بخاطر نگاه خرج کرده بود.
از لبخندی زد و رو به مهران گفت:
- مهران؟ من از یکی از دخترای عمارتت خوشم اومده!
ابرو مهران بالا پرید و گوشه لبش بالا رفت.
- عه؟ نه بابا کدوم؟ رئیس می گفت دختر مورد علاقت خارجه که!
دخترک با سینی چای برگشت. آریا با سر به او اشاره کرد:
- خب حالا به قول رئیس تا اون میاد یکی دیگه کنارم باشه! این دختر!
دل دخترک آشوب شد و صورتش را سمت حمید سرخ شده چرخاند. دستش لرزید و سینی با صدای بدی به پارکت ها برخورد کرد و فنجان و قندان هزار تکه شدند.
داد مهران به جانش لرز انداخت. عاقبت خوبی در انتظارش نبود. زانوان سست شده اش کنار خورده شیشه ها به زمین خورد و هق هقش میان دستانش خفه شد.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╔ 🍃🌸🍃 ╗
❥با نام او صبحی دیگر را آغاز میکنم❥
امروز در👇
هشتاسفنداسفندسالهزاروچهارصد.
«۱۴۰۰/۱۲/۸»
بیستوپنجرجبسالههزاروچهارصدوچهلوسه.
«۱۴۴۳/۷/۲۵»
بیستوهفتفوریهسالدوهزاروبیستودو.
«2022/2/27»
{ ☜هستیم.}
╚ 🍃🌸🍃 ╝
مناسبت ها
¹-شهادت حضرت امام موسی کاظم علیه السلام (183 هـ ق)
²-روز امور تربیتی و تربیت اسلامی
³-روز بزرگداشت حکیم حاج ملاهادی سبزواری
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #تاریخنار
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤💔
◼️آقا...فدایی تو منم
◼️خونه ی تو وطنم
◼️باب الحوائجی و
◼️تو رو صدا میزنم
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #مناسبتی
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
╔ 🍃🌸🍃 ╗
❥با نام او صبحی دیگر را آغاز میکنم❥
امروز در👇
نهاسفنداسفندسالهزاروچهارصد.
«۱۴۰۰/۱۲/۹»
بیستوششرجبسالههزاروچهارصدوچهلوسه.
«۱۴۴۳/۷/۲۶»
بیستوهشتفوریهسالدوهزاروبیستودو.
«2022/2/28»
{ ☜هستیم.}
╚ 🍃🌸🍃 ╝
مناسبت ها
¹-وفات حضرت ابوطالب عموی پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله) و پدر امیرالمؤمنین (علیه السلام)
²روز حمایت از حقوق مصرف کنندگان
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #تاریخنار
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_65⚡️
#سراب_م✍🏻
- هیچ معلومه چه غلطی می کنی؟
به سمت دخترک یورش برد دست بلند کرد، پشت دستش محکم به صورت دخترک برخورد کرد. برای بار دوم دست بلند کرد؛ اما دستش اسیر دست آریا شد. دستش را پایین انداخت او را به عقب هل داد.
کنار دخترک زانو زد. کف دستش را گرفت سمت چانه او.
- حالت خوبه؟
دخترک با صدای آریا که درست کنار گوشش بود سر بلند کرد. تیلههای سبز چشمان درشتش در اشک رقصان بود.
گونه سفید و بدون لکهاش از ضربه دست مهران سرخ شده و موهای مشکیِ بلند و مواجش از روسری سفید کوچک روی سرش بیرون سر خورده بود. لبهای سرخش بین دندانهای مثل مرواریدش اسیر بود.
آریا چشم بست و زیر لب چیزی گفت. دخترک نفهمید. فقط ترسیده بود. آریا که از کنارش بلند شد.
- گمشو!
صدای مهران بود که برای بار دهم دخترک را لرزاند. به سختی بلند شو به سمت آشپزخانه رفت.
- فردا میام دنبالش! مهران از اینی که هست داغونترش نکن لطفا!
مهران پوزخندی زد و با نیم نگاهی که سمت حمید حواله کرد گفت:
- باشه! فقط کارت تموم شد بفرستش دوباره اینجا! چون لازمش دارم! وسیله خوبی...
آریا با خشم میان حرفش پرید. مردک احمق:
- مطمئن باش رگش رو بزنم پیش تو نمی فرستمش! که بشه ابزار خالی کردن خوی وحشیت! تا بشه وسیله برای خالی کردن عصبانیتت! این همه پول داری زورت میاد کیسه بوکس بخری؟ می خوای من برات می خرم!
حمید از خشم قرمز شده بود. دخترک عشق او بود، جان او بود، روح او بود دو نفر از خدا بی خبر سرش دعوا می کردنند؟
دلش می خواست گردن آریا را خورد کند. چطور به خود اجازه دید زدن عشق حمید را داده بود؟ چطور به خود اجازه داده بود او را طلب کند؟ حیف که جا و مکانش نبود، وگرنه خورد می کرد فکی را که زبان به خواستن عشقش باز کند.
با چشمانی که شراره های آتش از آن بیرون می زد به مهران خیره شد. بلاخره روزی استخوان های او را هم خورد می کرد. بخاطر تمام اهانت هایی که به عشقش کرده بود و ضربه های که به تن نحیفش زده بود.
- اخه نمیدونی که هرجاش دستت بخوره کبود میشه،یعنی قشنگ میشه فهمید زور دستت چقدر بوده... کیسه بکس طبیعی این خاصیت رو داره؛ اون بالش سفت که فایده نداره مشت بزنی دستت خودت درد میگیره. باید صدای آخ گفتن بشنوی تا از زدن لذت ببری؛ ولی اوکی فردا بیا ببرش! شاید حواس یکی هم سر جاش اومد!
فردا عشقش به حراج می رفت؟ عشقش فروخته می شد و کاری از او بر نمی آمد؟ لعنت به او غیرت نداشته اش. نفس های عمیق می کشید تا بر سر آن دو نفر آوار نشود. حمید با اجازهای گفت و با عصبانیت بیرون رفت.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱