eitaa logo
انارهای عاشق رمان
360 دنبال‌کننده
360 عکس
135 ویدیو
30 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
دعای عهد.mp3
1.21M
هر صبح: 🤲🏻📿 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
🔷 خدایا مرا در این ماه به برکت‌های سحرهایش آگاه کن. ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
روزه، تمرین کلاس زندگی🖍 درس ایثار و خلوص و بندگی✅ روزه، زنجیر هوا گسستن است⛓ دیو و بت های درون بشکستن است🔨👺 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 چشم هایش را بست و لوله آزمایش را در دستش فشرد. چند نفس عمیق کشید و نگاهش را بالا آورد. استاد مشغول آموزش به یکی از دانشجوهایش بود و دستیارانش هم دور هم نشسته بود و درباره چیزی بحث می کردند. دعا دعا می کرد حواسشان جمع او نشود. امروز باید نکته ای اساسی پیدا می کرد. بس بود هر چقدر دست دست کرده بود و نگاه های پر حرف و لحن پر حرص آریا را به جان خریده بود. لوله آزمایش را سرجایش قرار داد و دستی به پیشانی اش کشید. نفسش را بیرون فرستاد و سعی کرد ریتم نفس و ضربان قلبش را کنترل کند. نباید خراب می کرد. ماسک روی صورتش را مرتب کرد و مقنعه اش را پایین کشید. آرام به سمت در رفت و بی آن که توجه کسی را جلب کند در را هل داد و بیرون رفت. خدا را شکر کرد که کفش هایش تولید صدا نمی کند. نگاهی به سرتاسر راه رو انداخت و خودش را کنار دیوار کشاند. بی سر و صدا به اولین در نزدیک شد. گوشش را به در چسباند. می ترسید این در آلمینیومی داغان شده صدای ناهنجار تولید کند. دست روی دستگیره گذاشت و آرام آن را پایین کشید. صدای تقی آرام داد و زبانه اش آزاد شد. از لای در به داخل اتاق نگاهی انداخت. تا آنجایی که دید داشت، جز میز چوبی بلند چیزی در اتاق نبود؛ اما به طرف دیگر اتاق دید نداشت. دست توی جیب مانتو اش کرد و چاقوی ضامن دارش را لمس کرد. آهسته به داخل اتاق خزید. کسی داخل نبود. به طرف میز رفت. سینی‌های روی میز پر از گرد سفید بود. پلاستیک کوچکی در آورد و آن را با گرد پر کرد. کمی بعد همانجور که داخل شده بود از اتاق خارج شد. نفسش را بیرون فرستاد و به سمت اتاق دوم رفت. صدای قلبش توی گوشش پژواک می شد. در دوم هم با صدای قیژ خیلی آرامی باز شد. بازهم همان میز و اینبار توی سینی ها آدامس هایی قرار داشت. همان هایی که آریا گفته بود آلوده به چند نوع مواد هستند. سری تکان داد و دانه‌ای از آنها برداشت. کمی اتاق را با چشم بالا و پایین کرد. چشمش به گوشه اتاق خشک شد. دوربین کوچکی آنجا بود. باید به آزمایشگاه باز میگشت تا کسی متوجه غیبتش نشود و با چک شدن فیلم ها شناسایی نشود. پلاستیک آدامس را هم توی جیبش گذاشت و از اتاق بیرون زد. تند و بی سر و صدا وارد آزمایشگاه شد. نفس عمیقی کشید و پشت میزش قرار گرفت. نگاهی به افراد حاضر انداخت. در هیچ کدام از آنها نشانه اعتیاد دیده نمی شد.  از شربت و چایی که به بقیه تعارف می شد هم نمونه برداشته بود. در هیچ یک از آن‌ها ماده خطرناکی نبود. با خود پوزخندی زد. چه داشت که این‌بار او را برای قربانی کردن انتخاب کرده بودند. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تاریخچه شب قدر🌃 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا قبل ازشبهای قدر، این کلیپ رو ببینید🌹 خیلی هم مجموعه باغ انار رو دعا کنید. ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
کسی که بمیرد و امام زمانش را نشناسد به مرگ جاهلیت مرده است. پ.ن جاهلیت یعنی کفر و ضلالت و نفاق.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 باز هم نگاه چرخاند و چشمش به پسرکی افتاد که گوشه آزمایشگاه ایستاده و کمی بی حال به نظر می رسد. پسر سر به زیر و آرامی بود و بیشتر اوقات کاری به کسی نداشت. چشمش پاک بود و اصلا کاری به دخترها نداشت. یکی از دستیاران استاد به سمتش رفت و او را با خود به سمت در حیاط کشاند. قلب نورا محکم کوبید. می دانست که برادر او در یکی از کشور های اروپایی شیمی محض خوانده. محکم به پیشانی اش کوبید. چرا از او غافل شده بود. نگاهی به بقیه همکلاسی هایش انداخت. چرا نفهمیده بود. هیچ کدام از آنها نخبه یا جز خانواده افراد مهم نبودند؟ خودش، خودش چه؟ چشم بست و اطلاعاتی که موقع ثبت نام به دانشگاه داده بود را به یاد آورد. المپیاد جهانی شیمی، مقام آورده بود. پس این گونه می خواستند او را پای بند کنند و او چقدر حواسش پرت جزئیات به درد نخور بود که خودش را فراموش کرده بود. به سمت پنجره حیاط رفت. آن دو را مشغول کشیدن سیگار دید. دلش آشوب شد. پسرک سربه زیر دانشکده نباید قربانی می‌شد... سر تکان داد و به سمت دختری رفت که به او آدامس تعارف کرده بود. - شیما جون؟ شیما، جون کش داری گفت‌. نورا به سختی لبخند زد و گفت: - از اون آدامسات داری بدی؟ خیلی خوشمزند... برق چشمان شیما دید. - اره آره تو کیفمه میارم برات. شیما رفت و خیلی سریع با پاکت زیبایی برگشت. همین پاکت هم آدم را جذب می کرد تا آن ها را داشته باشد. پاکت را سمت نورا گرفت: - همش مال تو... بازم خواستی برات میارم... فقط بگو. پلکش از حرص بالا پرید. آب دهانش را به زور قورت داد و گفت: - حتما! کمی مکث کرد و گفت: - می گم این کسی نیست از نظر درسی ضعیف باشه!؟ - چطور؟ لبخندی زد و گفت: - آخه شنیدم استاد اصلا وقت خالی ندارن و همه وقتشون رو دارن صرف ما می کنن! شیما سری به نشانه تایید تکان داد و گفت: - نه، این ترم اونقدر ضعیف نیست که استاد واسشون کلاس بذاره! ترم قبل سه نفر بودن. باهاشون کار می کرد. آخر ترم نمره قبولی گرفتن! نورا آهانی گفت و سر تکان داد. پس این ترم قربانی دیگری نداشت - به بقیه هم از این آدامس‌ها دادی؟ خیلی خوشمزه‌ن. از کجا می‌خری؟ سر بالا انداخت: - نوچ از تو خوشم میاد. بابام از خارج میاره، خیلی هم گرون! دیگه گفتم بیام این لذت رو با تو شریک بشم. بعد نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: - بیا بریم لباس عوض کنیم الان که بریم! نورا سر تکان داد و با او همراه شد و می دانست این شروع دوستی شیطان است. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱