May 11
بسمالله الرحمن الرحیم.
یا فاطمه الزهرا سلاماللهعلیها اغیثینی.
@ANARASHEGH
👨👦👦انجمن نویسندگان باغ انار، تقدیم می کند:
📕رمان امنیتی #رفیق
🖌اثر فاطمه شکیبا (🌿فرات🌿)
در «انارهای عاشق رمان» : https://eitaa.com/joinchat/3251044471C938ce7ecc6
✅ اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار»
گروه آموزش داستان نویسی: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
13.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 تیزر رمان امنیتی #رفیق
🖌اثر فاطمه شکیبا (🌿فرات🌿)
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿
"آغاز رمان #رفیق"
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷
🇮🇷
#رمان_رفیق
#پارت1
#فاطمه_شکیبا
‼️یکم: آب زنید راه را، هین که نگار میرسد...
صدای تیرهوایی در گوشش پیچید و باعث شد تندتر بدود. اسپری رنگ را گوشهای پرت کرد و دست وحید را کشید. صدای برخورد بدنه فلزی اسپری با دیوار، سکوت کوچه را شکست. وقتی صدای فریاد «ایست، ایست» مامورها را شنید، برای تندتر دویدن به پاهایش التماس کرد. کوچهها را بلد نبود. همه بنبست بودند. این بار وحید دستش را کشید تا راهنماییاش کند. انقدر دویده بودند که پهلوهایشان درد گرفته بود و به سرفه افتادند. وحید از پا افتاد. صدای مامورها نزدیکتر شد و بعد داغی گلوله را در کمرش حس کرد.
دستش را به کمر گرفت و با ناله خفهای از جا پرید. یک دستش را به زمین تکیه داد و با دست دیگر روی کمرش دست کشید؛ اثری از زخم گلوله پیدا نکرد. زبانش به کام چسبیده و عرق بر پیشانیاش نشسته بود. صدای دخترانهای شنید:
- بابایی! حالتون خوبه؟
نرگس صدایش میزد. نگاه گیجی به اطرافش انداخت. زیر چراغ کمنور اتاق، نرگس را میدید که متعجب نگاهش میکرد. نرگس، لیوان آبی از کنار تخت برداشت و کنار پدر روی تخت نشست. پدر آب را تا آخر سر کشید. نرگس پرسید:
- کابوس دیدین بابا؟
سرش را تکان داد و دستش را دور گردن نرگس حلقه کرد. سر نرگس را به سینه فشرد تا آرام شود. نرگس دختر تهتغاریاش بود و عزیز دردانهاش.
نفسش که سر جایش برگشت، نگاهی به صفحه همراهش انداخت که خاموش و روشن میشد. صدای اذان صبح، از گلدستههای مسجد در آسمان پخش میشد و کمکم راهش را به اتاق باز میکرد. حسین پیشانی نرگس را بوسید و گفت:
- برو نمازتو بخون باباجون.
نرگس هنوز نگران پدر بود:
- مطمئنید حالتون خوبه؟
- خوبم.
زنگ همراهش قطع شده بود. خواست بلند شود که دوباره زنگ خورد.موبایل را برداشت. اسم امید روی صفحه نقش بسته بود. تماس را وصل کرد:
- سلام.
- سلام حاجی. شرمنده بیدارتون کردم.
- خواب نبودم. بگو!
- یه بنده خدایی همین یه ساعت پیش از لندن پروازش نشست.
- با مهمون عزیزمون مرتبطه؟
- اینطور که معلومه آره.
- خود مهمون چی؟ هنوز نیومده؟
- نه ولی کوچه رو آب و جارو کردیم براش.
- خوبه. اون که میگی تازه رسیده، اونو پذیرایی کردین ازش؟
- آره. عباس درحال میزبانیشه!
- خوبه. منم تا یه ساعت دیگه میام ببینم چیکار کردین. فعلا یا علی.
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/97
🇮🇷
🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷
🇮🇷
#رمان_رفیق
#پارت2
#فاطمه_شکیبا
سلام نماز را که داد، حضور نرگس و عطیه را پشت سرش احساس کرد. مطمئن بود مثل همیشه، بعد از آغاز نمازش به او اقتدا کردهاند. دعای همیشگیاش را زیر لب خواند:
- اللهم اجعلنی من انصار المهدی و اعوانه و المستشهدین بین یدیه... .
دوباره سجده شکر رفت. وقت نداشت. در حد چندثانیه توسل کرد و سر از سجده برداشت. برگشت به طرف عطیه:
- قبول باشه جانم!
عطیه زیرچشمی به نرگس نگاه کرد که ریزریز میخندید و دانههای تسبیح میان انگشتانش میلغزیدند. هربار حسین میگفت: "جانم!" انگار بار اول بود و عطیه، خجالتزده لبخند میزد. برای عوض کردن بحث به حسین تشر زد:
- شما دیرت نشده؟ الان میان دنبالت!
حسین خندید. نرگس بلند شد که برود چای دم کند و پشت سرش، عطیه رفت که سفره صبحانه را بچیند.
لباسش را که پوشید، چشمش افتاد به ادکلن مارکی که نرگس برایش خریده بود. یاد خوابش افتاد؛ یاد وحید. وحید عادت داشت عطر بزند. میگفت مومن باید خوشبو باشد. حسین اما از بوی عطر سردرد میگرفت. وحید به زور به او هم عطر میزد و حسین هم به احترام رفیقش اعتراض نمیکرد.
ادکلن را برداشت و بویید. بینیاش سوخت اما کمی به خودش زد و زیر لب گفت:
- اینم برای وحید!
صدای بوق رانندهاش را که شنید، از خیال گذشته بیرون آمد و به سمت در قدم تند کرد. یک لحظه دست عطیه مقابلش سبز شد که برایش لقمه گرفته بود. لقمه را گرفت و با تشکر کوتاهی از خانه خارج شد.
به اداره که رسید، امید مثل جوجه اردک پشت سرش راه افتاد:
- حاجی ما فکر میکردیم یه نفره ولی عباس میگه دونفر اومدن.
- غیر دختره دیگه کی؟
- یه دختر دیگه هم همراهشه.
رسیدند به اتاق جلسات. خانم صابری پشت میز نشسته بود و انبوه کاغذ و پرونده مقابلش را با چشمانش میکاوید. متوجه ورود حسین که شد، ایستاد و سلام کرد:
- سلام آقای مداحیان.
- سلام. فهمیدید اون که باهاشه کیه؟
صابری نیمنگاهی به برگههای مقابلش کرد و گفت:
- اسمش صدف سلطانیه؛ بیست و شش سالشه. سه چهار سال پیش بخاطر مسائل اخلاقی از دانشگاه اخراج شده و یه مدت بعدش هم رفته کانادا و اقامت اونجا رو گرفته. همونجا هم درس خونده و زندگی کرده. از جزئیات زندگیش توی کانادا اطلاع دقیقی نداریم؛ اما اینطور که معلومه، با یه شرکت همکاری میکرده که براساس چیزایی که تا الان فهمیدم یه شرکت اسرائیلیه.
حسین ابرو بالا انداخت و زمزمه کرد: صدف سلطانی... دانشجوی اخراجی.... شرکت اسرائیلی...
از کنار هم گذاشتن این دو عبارت به نتیجه خوبی نرسید و ترجیح داد بیشتر بداند. بلندتر پرسید:
-گفتید رشتهش چی بوده؟
- زیستشناسی دانشگاه تهران.
- مثل رفیقش شیدا با پوشش خبرنگاری اومده؟
- نه.
تمام عواملی که شاخکهای یک مامور امنیتی را حساس میکرد فراهم شده بود. گفت:
- جالب شد پس... ببینم اویس حرفی ازش نزده بود؟
- نه. اگه اویس آمارش رو میداد که زودتر میفهمیدیم کیه!
حسین رفت روی خط بیسیم عباس:
- عباس جان چه خبر؟ کجایی؟
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/97
🇮🇷
🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────