💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
🔸برای ارتباط با امام زمان چه عمل منظم روزانهای را توصیه میکنید؟ استاد مؤیدی
اینو ببینید ضرر نمیکنید. تازه سودم میکنید. به همین سوی چراغ👇
💡
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باند_پرواز✈️ #قسمت12🎬 اشک در چشمان داریوش حلقه زد. خود را لایق این همه محبت نمیدید که ابوعباس گفت
#باند_پرواز✈️
#قسمت13🎬
در بین جمعیت چشم چرخاند بلکه دخترک را ببیند؛ اما او مثل قطرهای، در دریای زائران حل شده بود.
چند قدم جلوتر، چشمش به پیرمرد چهارشانهای افتاد که با پاهای پینه بسته، پسری را در ویلچر، هل میداد. زنی عرب، کودک پنج شش ماههاش را درون سبد میوهای گذاشته بود و با ریسمانی آن را میکشید.
جلوتر رفت. چیزی دید که مثل تیر از قلبش گذشت. پسری حدود سی ساله، بدون دو دست، عکس حضرت عباس را به کولهی مشکیاش وصل کرده بود. روبهروی مردی ایستاده بود و او، لیوان آب را برایش گرفته بود تا تشنگیاش رفع شود. برای چند لحظه غرق آن، تصویر شد.
وارد موکبی شد که برایش تازگی داشت. محوطهی بزرگی را چادر کشیده بودند. ریسههای سبز و سفید و قرمز از بالای سقف آویزان شده بود. هردو طرف، به ردیف میزهای پلاستیکی چیده بودند. روی آنها رومیزی با طرح گل سرخ کشیده شده بود. روی میزها با فاصله، چند سینی لقمهی نان و پنیر و سبزی بود و در کنار هر سینی، کاسهای میوه حاوی سیب و آلو قرار داشت. کلمنهای بزرگ پر از شربت، کنار هم در ورودی چادر گذاشته بودند. چند نفر با خوشرویی از زوار پذیرایی میکردند. نوحهی یاد امام و شهدا پخش میشد. عدهای سینه زنی میکردند. ته چادر عدهای در حال استراحت بودند. مردی میانسال که قدی کوتاه داشت، مقوایی سرخ را روی پیراهن آبی، از گردن آویخته بود. روی آن نوشته بود "من دکتر امام خمینی بودم." بعضیها با او عکس میگرفتند. عدهای هم نگاهی به صورت لاغر و کشیدهاش میانداختند و بیتفاوت رد میشدند. عکسی تمام قد از شهید سلیمانی و ابومهدی و چند شهید دیگر را در سنگری نمادین، گذاشته بودند که مردم، برای گرفتن عکس با آنها صفی تشکیل داده بودند. پوستر بعضیها را روی گونی، به دیوار سنگر چسبانده بودند. در کنار آنجا، خانمی پشت مانیتور نشسته بود و کاری انجام میداد. داریوش جلو رفت و پرسید:
_ببخشید اینجا چهخبره؟!
خانم چادرش را کمی جلوتر کشید و جواب داد:
_همانطور که از اسم موکب مشخصه، اینجا موکب شهداست. کار ما فرهنگیه و شهدای سپاه قدس رو به زائران معرفی میکنیم. یه سری عکس از شهدا هم روی میز کناری هست که زوار، بعد از آشنایی با زندگینامه این شهدای گرانقدر، به نیابتشون تو مسیر مشایه قدم برمیدارند و زیارت میکنند. این شهدا میشن رفیق شهید زوار!
_رفیق شهید؟!
_بله درسته، رفیقِ شهید! رفیق شما کیه؟! داریوش نتوانست چیزی از حرفهای خانم درک کند. تشکر کرد و رفت. چند قدم که فاصله گرفت، خانم صدا زد:
_اگه تو فامیل و دوست و آشنا، شهیدی دارید، مشخصاتش رو بدید تا عکسش رو براتون چاپ کنم.
داریوش با خود گفت:
_شهیدمون کجا بود؟!
چند قدم رفت. گوشهی لبش بالا کشیده شد. زمزمه کرد:
_هه شهید! یه عکس گذاشتن اونجا به اسم شهید. از کجا معلوم که شهیده؟!
در همان لحظه فکری به ذهنش رسید. بیاختیار بلند خندید و برگشت.
_عکس اینا که رفتن سوریه رو دارین؟!
_بله؛ عکس هرکسی که به عنوان شهید توی بنیاد شهید ثبت شده باشه، هست.
در دل قهقههای زد.
_اسم شهیدتون؟!
_ها...ابوالفضل مرادی!
چند لحظه گذشت.
_بله اسمش جزء شهدا ثبت شده. الان عکسش رو نشونتون میدم.
زیرلب نجوا کنان گفت:
_که من شهید شدم ها؟! الان رسواتون میکنم.
_ ببینید خودشه؟!
کم مانده بود چشمان داریوش از حدقه بیرون بزند. عکس جوانی مقابل چشمانش روی صفحهی مانیتور به صورتش لبخند میزد. «شهید مدافع حرم ابوالفضل مرادی. هجده ساله، از کرمان.»
یکدفعه پاهای داریوش سست شد. رنگ صورتش مثل ماست سفید شد و وا رفت. چنان عرق کرد که گویی مشتی آب بر صورتش پاشیده باشند. آرام بر زمین نشست.
_آقا چی شد؟! حالتون خوب نیست؟ شهید از نزدیکان بودن؟ آقا حیدر، این آقا حالش بد شد. لطفاً یه لیوان شربت براش بیار.
آقا حیدر به زور شربت را به او خوراند. کمک کرد بلند شود و روی صندلی بنشیند.
_حالم خوبه. ممنونم آقا.
_شهید از نزدیکان هستن؟!
_بله، خیلی نزدیک. میشه برام یکیش رو چاپ کنید؟!
_بله حتماً.
داریوش، چشمهایش را بست. قطره اشکی از کنار چشمهایش سر خورد روی لباسش.
_ آقا ابوالفضل؛ تو، منی! همسن خودم!
پنج دقیقه طول نکشید که عکس شهید آماده شد. پس زمینه پوستر، گنبد حضرت زینب بود که در دو طرف آن، عکس کوچکی از سردار سلیمانی و شهید ابومهدی زده بودند. روی سربند نوشته شده بود لبیک یا حسین و زیر عکس، نام شهید حک شده بود. خانم متصدی، دوتا از آن عکس چاپ کرد. یکی برای نمایشگاه و یکی برای داریوش. او عکس را گرفت و تشکر کرد.
از موکب خارج شد. هرم گرما توی صورتش موج زد. تازه متوجه شد داخل موکب چقدر خنک بود. چشمانش جمع شد و پیشانیش چین برداشت!
چند قدم از موکب فاصله گرفت. کنج خلوتی پیدا کرد و بر زمین نشست. عکس شهید را که به سینه فشرده بود، بر زمین گذاشت و به آن خیره شد...!
#پایان_قسمت13✅
📆 #14030616
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان #باند_پرواز هستیم👇🌹🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17249302525252
کسب مدال طلای پارالمپیک پاریس توسط خادم حرم مطهر حضرت معصومه(س) | پایگاه خبری آستان مقدس
https://news.amfm.ir/2024/09/06/%da%a9%d8%b3%d8%a8-%d9%85%d8%af%d8%a7%d9%84-%d8%b7%d9%84%d8%a7%db%8c-%d9%be%d8%a7%d8%b1%d8%a7%d9%84%d9%85%d9%be%db%8c%da%a9-%d9%81%d8%b1%d8%a7%d9%86%d8%b3%d9%87-%d8%aa%d9%88%d8%b3%d8%b7-%d8%ae%d8%a7/
7.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدایی خیلی عالیه👌 از دستش نده
#نکات_محشر
🌿🤍"کافه مقاله اطلاع رسانی"
╰❥ 𝙅𝙤𝙞𝙣➺ :•. @cafearticle
♡ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲
ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ⌟🍃🌸°.
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
کسب مدال طلای پارالمپیک پاریس توسط خادم حرم مطهر حضرت معصومه(س) | پایگاه خبری آستان مقدس https://new
افتخار کردم که باهاش هموطنم!🇮🇷
12.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥇هشتطلایی و پُرافتخار مثل والیبال نشسته ایران در پارالمپیک
🏐 تیم ملی والیبال نشسته ایران در فینال پارالمپیک ۲۰۲۴ پاریس مقابل بوسنی و هرزگوین با نتیجه ۳-۱ به پیروزی رسید و فاتح مدال طلا شد.
🏐 این هشتمین مدال طلای تیم ملی والیبال نشسته ایران در ادوار مسابقات پارالمپیک است.
@BisimchiMedia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کریخوانی پادشاه والیبال نشسته ایران: ما حالاحالاها اینجا هستیم
@BisimchiMedia
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
کریخوانی پادشاه والیبال نشسته ایران: ما حالاحالاها اینجا هستیم @BisimchiMedia
اینارو ببینید حالتون خوب که هست خوبتر شه...جانم