هدایت شده از اَنار نیوز🎙
#انارنیوز🎙
#تولد_یک_سالگی🎊
سلام و برگ خدمت همهی انارنیوزیها. امیدوارم حالتون خوب باشه🙂🍃
اومدم که تولد یک سالگی انارنیوز رو تبریک بگم. البته با ۲۰ روز تاخیر😁🍃
یک سال از تاسیس و فعالیت انارنیوز گذشت. یک سالی که فراز و نشیب زیادی داشت. مخصوصاً اینکه اولاش با فراز بسیار شروع شد و رفته رفته به نشیب ملایم ختم شد. مخصوصاً این روزا که توی نشیب حدود نود درصدی قرار داره🥲🍃
اول از فعالیت انارنیوز بگم که قرار بود چندتا بخش داشته باشه. یکی پوشش کامل طرح تحول. دیگری مصاحبه با دست اندرکاران طرح تحول و همچنین اعضای فعال باغ. معرفی کتاب و آموزشهای کوتاه نویسندگی که اوایل خودم فعالیت میکردم؛ ولی بنابر به دلایلی رفته رفته این فعالیت کمتر شد. بعدش یه ادمین گذاشتم و ایشونم اوایل خوب بودن، ولی رفته رفته شل شدن که خب به نظر خودم مهم ترین دلیلش، نبود مخاطب و استقبال از مطالب بود. همچنین قرار بود بخش جذاب و هیجان انگیزی به نام سلبرینار افتتاح بشه که باز به دلیل نبود مخاطب و استقبال کم منتفی شد😇🍃
حالا از طرح تحول بگم که به چهار گروه تقسیم شد و اوایل تقریباً هرچهار گروه فعال بودن که رفته رفته فعالیت کم و کمتر شد. تا اینجا پنج اثر از دل این گروها بیرون اومده که چهارتاش گروهی بوده و یکیش فردی. همچنین دو داستان در حال نگارشه که یکیش به زودی پخش میشه و دیگری هم بعد پخش داستان اولی. این دوتا داستان محصول گروههای طنز و اجتماعیه که خداروشکر همچنان مثل قبل فعالیت دارن. گرچه گاهی اوقات اونا هم از نفس میفتن😅🍃
ولی دو گروه دیگه که جنایی و فانتزی هستن، کاملا در خواب عمیق فرو رفتن و مدتهاست که دارن خاک میخورن. مخصوصا گروه فانتزی که هیچ اثری تا الان تحویل نداده و کل فعالیتش از ابتدای طرح تحول تا الان، شاید به زور به ده درصد برسه. بر خلاف گروه جنایی که اگرچه الان در خواب عمیقه، ولی خب به نظرم رسالتش رو انجام داده و یه داستان خیلی خوب و تقریباً بلندی رو تحویل دادن و طبق نظرسنجی بین مخاطبین، بهترین اثر طرح تحول تا اینجا بوده. این نشون میده که مخاطبین علاوه برفیلمای امنیتی، از رمانای امنیتی هم استقبال میکنن😉🍃
اینم بگم که فعالترین و پرکارترین گروه هم، گروه اجتماعی بوده که از پنج داستان، سهتاش مال این گروه بوده و در حال تولید یه داستان دیگه هم هستن. میشه گفت یه جورایی بار طرح تحول روی دوش این گروه بوده که از همین جا بهشون خدا قوت میگم👏🍃
گروه طنز هم دست کمی از گروه فانتزی نداشت و در حال خاک خوردن بود که به لطف دو سه نفر، یه گردگیری حسابی شد و به زودی داستانشون قراره پخش بشه. البته که با عنوان اجتماعی. چون زمان پخش این داستان زمانی نیست که یه اثر طنز پخش بشه. همچنین داستانشون هم اونقدر طنز نیست که عنوان طنز رو یدک بشه و فقط انتظار مخاطب رو بالا میبره. بنابراین قراره با عنوان اجتماعی پخش بشه👌🍃
در کل اگه بخوام نتیجه گیری کنم، طرح تحول ابتدای تاسیسش خیلی خوب بود و افراد زیادی رو به تکاپو انداخت و الحمدالله داستانای خوبی هم نوشته و پخش شد و یه تکونی هم به باغ انار و مخاطبینش داد. ولی رفته رفته و مثل چیزهای دیگه شل و استقبال ازش خیلی کم شد. اینایی هم که الان دارن فعالیت میکنن، مشغله های فراوانی دارن؛ ولی همچنان دارن با عشق کار میکنن. همچنین اونا دارن با یه تیر دو نشون میزنن. هم دارن با نوشتن به عشقشون میرسن، هم یه تحولی به باغ میدن که خب قطعاً اَجر زیادی میبرن☺️🍃
این رو میخواستم بگم که با این روند نزولی و عدم استقبال در ادامه، احتمال شکست طرح تحول و پاک شدن گروها وجود داره. چون هرچیزی باید مخاطب داشته باشه و ازش استقبال بشه. وقتی یه عدهای زحمت بکشن و بعدش استقبالی نشه، مطمئناً دلسرد میشن و دیگه رمقی برای ادامه دادن ندارن. بنابراین میرن جایی وقت و انرژی میذارن که حداقل واسشون ارزش قائل بشن و کارشون دیده بشه😌🍃
پس اگه خودتون میتونید توی گروهها عضو بشید و کمک بدید و اثری تولید کنید، بسم الله. اگه هم نه، به عنوان مخاطب داستانای طرح تحول و بقیهی داستانا رو بخونید و تحویل بگیرید و نظر بدید که این اعضا بدون هیچ چشم داشتی دارن زحمت میکشن و کمترین حقشون دیده شدن و برطرف شدن نقاط ضعف داستانشونه🙃🍃
پس اگه میخوایید توی طرح تحول و فعالیتای انارنیوز توی هر زمینهای کمک بدید، یا ایدهای برای این فعالیت و همچنین طرح تحول و... دارید، به آیدی بنده یا لینک ناشناس مراجعه کنید👇🍃
🆔 @Amirhosseinss1381
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17550292166385
با تشکر، مدیریت انارنیوز🌹
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
هدایت شده از اینستای انقلابی
اونی که گفت:
در برجام تحریمهای اصلی باقی میمونه
برجام مکانیزم ماشه داره
تحریم ها لغو نمیشه تعلیقه
پیوستن به FATF مشکلی رو حل نمیکنه
درک درستی از مسائل نداره
ولی اونی که گفت :
تو برجام تعلیق نیست
امضای کری تضمین هست
مکانیزم ماشه کشکه
تقصیر فرانچسکو بود
میشه "سرباز نظام"
تو این مملکت، بلد نبودن هنر شده!
💬 #bisim_chiiiii
@insta_enghelabi
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انارنیوز🎙 #تولد_یک_سالگی🎊 سلام و برگ خدمت همهی انارنیوزیها. امیدوارم حالتون خوب باشه🙂🍃 اومدم که
نور به نورونهای مغزیتان بتابد انشاءالله.
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
3.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از تیزر داستان #بروبیا رونمایی شد😉🍃
سازنده: سرکار خانوم شفق صوفی🎥
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
23.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کار قدیمی
امسال قسمت نشد برای محرم و صفر کلیپ درست کنم🥲
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
داستانِ "برو بیا"🐾
ششمین اثر از #طرح_تحول💥
نویسندگان: بانوان رستمی، سلیمانی✍
با همکاری اعضای ژانر "مذهبی، اجتماعی، خانوادگی"✌️
از جمعه 24 مرداد📅
هرشب ساعت 21⏰
از کانال باغ انار👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💚💛 @ANARSTORY
سازندهی پوستر: کاربر رستمی🎇
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
11.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✔️خون دلی که شهید فریدون عباسی خورد ...
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@anarstory
https://eitaa.com/joinchat/2881487177C158addb879
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
داستانِ "برو بیا"🐾 ششمین اثر از #طرح_تحول💥 نویسندگان: بانوان رستمی، سلیمانی✍ با همکاری اعضای ژانر
#بروبیا🐾
#قسمت1🎬
موهای فرق کردهاش، مثل رشتههای درهم پیچیدهی ماکارونی، از زیر روسری سفید با گلهای صورتی بیرون ریخته بودند.
شده بود شبیه مادربزرگهایی که تازه دارد دندانهایشان میریزد.
_تق تق تق.
_بله، کیه؟
_منم همسایهتون. نَرذی آوردم براتون.
_بفرمایید.
خورشید دست چرخاند در هوا و مثلاً در را باز کرد و با دیدن بشقاب در دست میترا، چشمهایش را اندازه گیلاس درشت کرد و گفت:
_وای خانوم همسایه؛ خیلی ممنونم ازتون.
بعد هم بشقاب نذری را گرفت و با ملچ و ملوچ فراوان دهانش را باز و بسته کرد.
میترا نیشخندی زد. ابروهایش را بالا داد. سرش را کج کرد و مثل برههای ناقلا چشم در چشم دوستش شد.
_خوشمزه بود خورشید خانوم؟ من که گفته بودم یه آشپز عالی هستم.
_عه نخیرم. من دست پختم از تو بهتره. میخوای برات کباب و تخم مرغ و یه ماهی بُدُرگ(بزرگ)درست کنم تا ببینی؟!
_اصلاً اگه دیگه من برات نرذی آوردم. بشقابم رو پس بده.
_اصلاً برای خودت. غذات هم خوشمزه نبود.
خورشید، از سر جایش بلند شد تا برود سمت خانهشان. چند قدمی برنداشته بود که میترا آرام صدا زد:
_خورشید بیا.
_من با تو...!
میترا پرید وسط حرفش. لبهای خورشید بین زمین و هوا معلق ماند.
_هیس! بلند حرف نزن. بیا اینجا.
خورشید کمی ترسید.
_چی شده؟
_انگار یه چیزی اینجاست.
خورشید به سمت میترا رفت و هردو پاورچین پاورچین، به سمت باغچهای که پوشیده از برگ پیچکهای سبز بود، قدم برداشتند.
_تو هم صداش رو شنیدی؟
_نه.
میترا آرام و مردد، دستش را سمت یکی از برگها برد.
میخواست کمی آن را بلند کند که با صدای «میو»، سریع دستش را کشید.
میترا نفس نفس زنان و بریده گفت:
_ دیدی...چی شد؟ تو هم...شنیدی؟
خورشید دست به سینه، با قد راست جلوی میترا ایستاد.
_ آره که شنیدم. تو خیلی ترسویی. ولی من یه قهلمانم. از این چیزا نمیترسم.
میترا از این ژست گرفتن خورشید خوشش نیامد. یک طرف لبش را بالا برد.
_ اگه راست میگی، خودت ببین چیه.
خورشید که هنوز در همان حالت بود، با سرِ رو به بالا، زیرچشمی به باغچه نگاه میکرد.
_ چیه؟ چیه؟ ترسیدی؟ اصلاً بذار برم به بابام بگم بیاد. اون نمیترسه.
خورشید که آبروی چندین و چند سالهی رفاقت نوپایش را در معرض خطر میدید، «نه» را با جیغ کوچکی، شبیه صدای جیغ اردک پلاستیکی، نثار میترا کرد.
_ گفتم که من یه قهلمانم. خودم کَفشش میکنم.
همان طور که سرش را بالا گرفته بود و زیر چشمی محموله را میپایید، دستش را به سمت باغچه دراز کرد. دستش به چیز پشمالویی خورد و چنان جیغی کشید که علاوه بر میترا و خودش، موجود پشمالو هم گرخید.
_چی شده؟
خورشید با اینکه رنگش شبیه خرماهای نارسِ از شاخه آویزان شده بود، خودش را از تک و تا نینداخت.
_ هیچی! یه گربه بود، ولی من...فقط داشتم امتحانش میکردم که مطمئن شم ترسناک نیست.
میترا مردد پرسید:
_مطمئنی ترسناک نبود؟!
خورشید دستهایش را به سینه گرفت. ابروهایش را بالا داد و گفت:
-آره، گفتم که؛ من یه قهلمانم!
میترا چشم و ابرویی بالا انداخت.
_ حالا میخوای چیکارش کنی؟
خورشید دستش را زیر چانه برد و به جایی که گربه زیرش پنهان شده بود، نگاه کرد.
_اومم! نمیدونم.
میترا با خوشحالی گفت:
_میخوای بده مَ...!
_قایمش میکنم.
با این حرف، میترا وا رفت.
_کجا؟
خورشید بدون اینکه جوابش را بدهد، پا تند کرد سمت گوشهی حیاط. در چوبیِ کرمی رنگ انباری را که رنگهای پایینش از شدت خیس و خشک شدن از بین رفته بود، باز کرد...!
#پایان_قسمت1✅
📆 #14040524
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بروبیا🐾 #قسمت1🎬 موهای فرق کردهاش، مثل رشتههای درهم پیچیدهی ماکارونی، از زیر روسری سفید با گله
#بروبیا🐾
#قسمت2🎬
با اینکه چند بار پلک زد و چشمهایش را مالید. باز هم خوب جایی را نمیدید.
سمت راست در، کلید برق بود. دست را دراز کرد تا کلید را بزند. چند بار سر پاهایش ایستاد، اما دستش نرسید. کمی فکر کرد.
_میترا بیا.
میترا، خیلی سریع به طرف خورشید آمد.
_نگفتی میخوای چیکارش کنی.
خورشید سرش را نزدیک گوش میترا برد. دستش را کنار گوش میترا گذاشت و با صدای آرام گفت:
_من رو بغل کن تا چراغ رو روشن کنم. بعدش بهت میگم.
چشمهای میترا گرد شد.
_آخه تو سنگینی. نمیتونم.
_حالا زورت رو بزن. شاید شد.
میترا انگار که رستم باشد و بخواهد دیو سفید را از وسط نصف کند، دستانش را دور کمر خورشید حلقه کرد. هردو با هم گفتند:
_ یک...دو...سه...!
میترا هر چه زور در بازوانش داشت و نداشت، خرج بلند کردن خورشید کرد؛ اما هر بار یک یا دو سانت او را بالا میکشید. خورشید با کلافگی گفت:
_اَه. مگه مامانت بهت صبحونه نمیده؟
میترا در حالی که نفس نفس میزد و هر بار سعی میکرد خورشید را بیشتر از زمین بلند کند، گفت:
_چرا تازه شام و نهارم میده. ولی من نمیخورم که. اما چیپس... پُهَک(پفک)، آلوچه... لواشک و یه عالمه چیز خوشمزه میخورم. چقدر دلم آب افتاد. میای بریم بخریم؟!
خورشید که دلش از فشارهای دست میترا درد گرفته بود، گفت:
_نه. من که تنهایی مغازه نمیرم. بابام برام میخره. فقط من رو بذار پایین، دلم درد گلفته!
_نه، بذار یه بار دیگه بلندت کنم!
حلقهی دستهایش را پایینتر آورد تا قد خورشید بالا تر برود. اینبار توانست او را بیشتر از دفعات قبل بلند کند.
_آفرین. یه ذره دیگه... آها... داره دستم میرسه.
در همین زمان بود که چیزی به پر و پای میترا پیچید و تعادلش را از دست داد. هردو با جیغ بلندی کف زمین پهن شدند.
میترا دست روی سرش گذاشته بود. خیره به خورشید، با صدایی که مثل ژلهی کتک خورده ترسیده بود، گفت:
_ به خدا یه چیزی از روی پام رد شد.
خورشید یک دستش را تکیهی بدنش کرد. بلند که شد، آن را روی بازویش گذاشت. چشمانش را به هم فشار داد و باز کرد. آخ ریزی گفت و عصبانی به میترا نگاهی انداخت.
_مثلاً چی؟
چیزی زیر صندلیها تکان خورد و دو چشم سبز براق از بین کارتنها به هر دویشان زل زد. ناگهان گربه صدایی از خودش در آورد و هر دو، آژیرکشان فرار کردند.
بعد از چند لحظه، خورشید ایستاد. به فکر فرو رفت و میترا هنوز دورش چرخ میخورد.
_ میترا، چی بود اون زیر؟
میترا ایستاد و دستهایش را روی صورتش گذاشت و از لای انگشتها به خورشید نگاه کرد و جواب داد:
_یه هلولای (هیولا) نی نی!
_مطمئنی؟ آخه صداش خیلی ناز بود.
بی معطلی راهش را کج کرد به سمت انباری.
میترا هینی کشید و گفت:
_میخورَدِتا.
خورشید بیتوجه به حرف میترا رفت سمت انباری. خم شد زیر صندلی و با دیدن بچه گربه، چشمهای سبزش برق زد. لبهایش تا بنا گوش باز شدند و با خوشحالی گفت:
_ وای میترا! این یه بچه پیشیه.
میترا که ترسش ریخته بود، آمد کنارش.
_عه چه نازه. چقدر زرده. مثل لیموئه.
خورشید گربه را در بغلش گرفت و ناز کرد.
***
بین سر و صدای این و آن در فیلم، هرزگاهی صدای دیگری میشنید. چشم میچرخاند و دست آخر هم چون چیزی نمیفهمید، باز بیخیال میشد. فیلم که به آخر خط رسید، تلویزیون هم خاموش شد. موبایلش را برداشت و اینستا را باز کرد. چیزی نگذشت که هاشم مثل دلمههای کلم پیچ شدهی مامان پز، حوله پیچ و آبچکان از حمام بیرون آمد.
خورشید نگاهی به او انداخت. چشمهایش را ریز کرد و گفت:
_قیافهتون آشنا میاد. من میشناسم شما رو؟
هاشم خندید. با انگشت اشاره و شَست، زیر چانهاش را گرفت. یک تای ابرویش را بالا داد و گفت:
_گمونم چند سالی میشه اسمتون تو شناسناممه!
هردو زدند زیر خنده.
_بله بله. یه تصاویر محوی داره یادم میاد. میگم حالا یه سه چهار ساعت دیگه هم کنسرتتون رو ادامه میدادید جناب همسر. داشتیم فیض میبردیم.
هاشم در حالی که به سمت اتاق میرفت گفت:
_بشکنه این دست که نمک نداره. بیا و خوبی کن. حالا اگه دفعه دیگه خوندم برات.
خورشید روی مبل نشست و بلند گفت:
_نکشیمون خواننده!
ناگهان صدای برخورد دو چیز به گوشش رسید...!
#پایان_قسمت2✅
📆 #14040524
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344