eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
879 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
163 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17552793624587
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بروبیا🐾 #قسمت12🎬 قطره‌ها قطار قطار، پشت سر هم پایین می‌ریختند و بعد از سر خوردن در لوله ی شفاف و ب
🐾 🎬 پرستاری که بیشتر شبیه آدم فضایی‌ها بود تا پرستار بیمارستان وارد سالن شد. با دیدن آنها نزدیک آمد: _خانما اینجا ملاقات ممنوعه شما چطور وارد شدید؟ زودتر بفرمایید بیرون لطفا! خورشید با التماس گفت: _شوهرمه یه هفته بود ازش خبر نداشتم بذار چند لحظه کنارش باشم باهاش حرف بزنم. _امکانش نیست خانم، لطفا زودتر این جا رو ترک کنید. ممکن ناقل باشید یا خدای ناکرده مبتلا بشید، پس به خاطر خودتون و بیمارتون هر چه زودتر اینجا رو ترک کنید. پرستار چنان قاطع گفت که خورشید بی هیچ حرفی به طرف در خروجی بخش راه افتاد. خانم کریمی سریع خود را به خورشید رساند و دستش را پشت کمر خورشید گرفت. خانم کریمی بیرون ساختمان بیمارستان زیر سایه درختی نیمکتی خالی پیدا کرد: _بیا این جا بشین خورشید خانم. من برم یه آبمیوه بگیرم. فشارت افتاده. رنگ به رو نداری. خورشید آرام از لبه‌ی نیمکت، خودش را پایین کشید و روی سبزه‌ها نشست. زانویش را در بغل گرفت و سرش را روی آن‌ها گذاشت. اشک‌هایش باریدند روی سبزه‌ها. خانم کریمی که برگشت کنارش نشست. پلاستیک نی را در آورد، زد توی آبمیوه و برد نزدیک دهان خورشید. _بیا یکمی از این آبمیوه بخور جون بگیری. این طوری خودتم از پا درمیای. خورشید خیره به چمن‌ها: _محال بود هاشم روی چمنای پارک بشینه. لبخندی زد و ادامه داد: _یه بار که رفته بودیم پارک، وقتی رفت سیخا رو از روی آتیش برداره، یه لیوان آب پر کردم و ریختم جایی که نشسته بود. از همه جا بی‌خبر اومد نشست، وای شلوار طوسی و اطراف شلوغ طفلکی دیگه تکون نخورد، عین بچه‌هایی که شب تو رختخواب خیس می‌کنند. مدام می‌خندید و خط و نشون می‌کشید تلافی می‌کنه! با باندی که دور دستش پیچیده شده بود، اشکی که شک داشت از نوک دماغش بیفتد یا نه را بلعید. میترا گوشی به دست، بالاخره خورشید را میان سبزه‌ها پیدا کرد. دو تا ظرف غذا داخل پلاستیکی توی دستش بود. با خانم کریمی احوالپرسی کرد و نشست کنار خورشید. ظرف‌ها را درآورد. بازشان کرد و جلوی دوستش گذاشت. _وقتی از خانم کریمی شنیدم خیلی ناراحت شدم. ایشالله هر چی سریعتر حال هاشم خوب شه برگرده. نگفتن چطوری کرونا گرفته؟ تو خونه مریض بود؟ یا سرِ کار گرفته؟ من فکر نمی‌کردم قضیه این مریضی این قدر جدی باشه. راستی میگن... خورشید سرش را برگرداند. نگاهش را به چشم‌های نگران و پر از سوال میترا دوخت. میترا از نگاه خورشید سکوت را بر حرف‌های تمام نشدنی‌اش، ترجیح داد. دست روی زمین گذاشت و خود را کنار خورشید کشید. دستانش را دور خورشید حلقه زد و سر او را به شانه‌اش تکیه داد. ماه یکی دو ساعتی بود که از آن بالا تماشایشان می‌کرد. ساختمان‌های بلند خیابان‌های شلوغ و پر شده از ماشین‌های رنگارنگ، پارک‌های سرسبز و بچه‌های پر از جنب و جوش. و خورشید و میترا با دنیایی از غم و ترس. میترا کاغذ روی ساندویچ مرغ را کنار زد و جلوی خورشید گرفت: _اینم نخوری مجبور می‌شم مثل غذای ظهر خودم دخلشو بیارما! دِ پس می‌افتی که این جوری دختر. اولش سخته ولی یه گاز که بزنی راه معده و مری و همه چی باز میشه. بعد هم تکانی به ساندویچ داد و گفت: _بیا بگیرش دیگه. خورشید با دست ساندویچ را کنار زد...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بروبیا🐾 #قسمت13🎬 پرستاری که بیشتر شبیه آدم فضایی‌ها بود تا پرستار بیمارستان وارد سالن شد. با دیدن
🐾 🎬 شهاب روی نیمکت نزدیک خورشید نشست. اخلاقش را می‌دانست. چیزی نمی‌پرسید. گوشی‌اش را درآورد و رفت سراغ کانال هایش. *** مثل بچه هایی که دزدکی می‌خواهند در بزنند و فرار کنند سرش را این طرف و آن طرف چرخاند. کسی نبود. پله اول را بالا رفت به خیر که گذشت شش تای بعدی را تندتند قدم برداشت. چشم‌تان روز بد نبیند، آخری را ندید و نوک کفشش مثل کسی که بعد سال‌ها رفیق نیمه راهش را پیدا کرده لبه‌ی پله را از شدت شوق بغل کرد جیغ بلندی کشید و با زمین چشم در چشم شد. یکی از پرستارها در راهرو را باز کرد و با دیدن زنی که سعی می‌کرد از کف زمین بلند شود، جا خورد. _خانم ایزدی بیاین کمک این بنده خدا... میترا چشم‌هایش را از درد روی هم فشار داد، دست راست را روی زانوی چپ دست چپش را روی پیشانی‌اش گذاشته بود، سرش را بالا کرد و با چشم‌های نیمه باز، به آقای پرستاری که از زیر شیلد به او نگاه می‌کرد گفت: _خوبم... خوبم. کمک لازم نیست. پرستار مردد به او نگاه کرد و خیلی جدی پرسید: _پس مشکلی نیست؟ درسته؟ میترا در حالی که سعی داشت با تکیه به دیوار خود را بالا بکشد و راست بایستد گفت: نه... فقط دارم تمرین می‌کنم که چطور بازیگر فیلم‌های اکشن بشم. اونم بدون بدل! پرستار لبخندی زد. دستش را به پشت گردنش کشید که مانع خنده‌اش بشود که با صدای بلند میترا دوباره چشم‌هایش گرد شد. _واااای عالی شد. و در حالی که دنبال رد پای یادگاری دیوار روی مانتویش می‌گشت گفت: _آقای پرستار نمی‌شد بگید دیوارتون تازه رنگ شده؟ پرستار معذرت خواهی کرد و گفت: _ورود به این بخش ممنوعه. اگر کاری ندارین من باید برم. میترا که نمی‌خواست این فرصت را از دست بدهد، سریع خبردار جلوی پرستار ایستاد: _نه اتفاقا با خودتون کار داشتم. پرستار با چشمانی گرد شده دستش را سمت خودش گرفت و گفت: _با من؟ _چیزه... یعنی... منظورم اینه که دنبال یکی از بخش کرونا می‌گشتم. پرستار که معلوم بود از فشار بندهای ماسک پشت گوشش کلافه شده، کمی آن‌ها را جا به جا کرد: _بفرمایید امرتون چیه؟ _هر کی این جا بستری شه، می‌میره؟ پرستار که انگار برق گرفته باشدش، یک دفعه از حرکت ایستاد. به چشم‌های میترا خیره شد و این قدر طولش داد که میترا سوالش را تکرار کرد. پرستار نفسش را محکم بیرون داد. _عه... چی بگم... بیماری ناشناخته‌ایه. درمان قطعی نداره. اما... اما این طوری هم نیست که هر کی این جا باشه خدای نکرده...ما تمام تلاش‌مونو می‌کنیم که... در از پشت سرشان باز شد، بوی محلول ضدعفونی که فقط می‌شد لنگه‌اش را در بیمارستان‌ها پیدا کرد توی دماغ میترا پیچید. نزدیک بود عُق بزند. پرستاری نفس نفس زنان و با چهره‌ای عرق کرده، انگار که از مسابقه‌ی دوی رسیده باشد، رو به پرستار گفت: _کجایین شما؟ بیمار تخت ۵۶ حالش وخیمه سریعتر بیاین. پرستار ببخشیدی گفت و میترا را تنها گذاشت. برگشت پایین. دست از پا و پا از دست درازتر. موزاییک‌های سفید راهرو را به سمت نمازخانه طی کرد. نور سفید همه جا را در خود بلعیده بود. روی صندلی‌های راهرو پر از آدم‌های جورواجور نشسته بود. یکی دو نفر داشتند با تلفن حرف می‌زدند. انگار کسی در گوشش بشکن زد و چیزی به ذهنش آمد. گوشی‌اش را در آورد. به همان شماره‌ای که ظهر با او تماس گرفته بود، زنگ زد. چند بوقش به هدر رفته بود و هنوز کسی پاسخگو نبود. میترا انگشت شصت و اشاره‌اش را روی لبش گذاشت و انگار که طلبی از آن داشته باشد، دلش می‌خواست پوست های کله‌اش را بکند. _بردار دیگه جون عمه‌ات. در همان لحظه تختی حامل مجروح تصادفی، به سرعت از کنارش گذشت. بعد از بوق آخر صدای خانم کریمی در گوشش پیچید. هول شد و گوشی از دستش سر خورد پایین. یکی دو بار دستش را در هوا تکان داد تا جلوی افتادنش را بگیرد اما حتی پایش هم نتوانست مانع از سقوط پیروزمندانه‌یذموبایلش شود. خم شد تا موبایلش را بردارد. _یعنی...امروز همه چی تصمیم گرفته سقوط آزاد کنه. من جمله اعصاب اینجانب. _عزیزم شما؟ _سلام خانوم کریمی. ببخشید با شما نبودم. خوب هستین؟ خسته نباشین. من میترام دوست خورشید. خانم آقای هوشنگی! به جا آوردین؟ _بله، بله. سپاسگزارم شما خوبید؟ خورشید خانوم و آقا هاشم چطورن...؟! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17552793624587
نحنُ مساکینُ و انت الکریم . . کم نخواید از این خاندان! @anarstory
زمان: حجم: 271.2K
🎤اجرای قطعه ای از مداحی ترکی《 حسین گلدی کربلای قوناق》 التماس دعا ▪️حسین گلدی؛ کربلای قوناق 🔺گوزلروندن ایراق، یا رسول الله ▪️اولوب عطشان فاطمه بالاسی 🔺دوشدی ائلدن اوزاق یا رسول الله ▪️محرمده قان گلر جوشه 🔺دوشر یاده قبر شش گوشه؛ یا رسول الله ▪️حسینون قربان اولوم آدینا 🔺بیزلره آدین، مادر ئورگتدی ▪️ولادتده جبرئیل امین 🔺 گاهواره سینی گلدی ترپتدی ▪️ولی بیلمم کربلاده نیه 🔺سینه سون بوغازین؛ شمره گورستدی ▪️معاذالله اللهین قانینی؛ 🔺 توکدی اهل عراق یا رسول الله @anarstory
انتهای انتظار ♡_1.mp3
زمان: حجم: 3.6M
اگه براتون مقدوره، بعد از شنیدن این پادکست، برای شهید صلوات بفرستید. 🎙 @anarstory
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بروبیا🐾 #قسمت14🎬 شهاب روی نیمکت نزدیک خورشید نشست. اخلاقش را می‌دانست. چیزی نمی‌پرسید. گوشی‌اش را
🐾 🎬 _آقا هاشم که همون طوریه. خورشید حال خوشی نداره. از تو حیات تکون نخورده، زل زده پنجره‌ی اتاق هاشم! _خدا به هر دوشون کمک کنه. _ایشالله. خانم کریمی یه سوال داشتم. _جانم در خدمتم. میترا دست آزادش را دور بازویش گرفت و بالا و پایین کرد. نزدیک ترین جا را به شوفاژ گیر آورد و همان جا ایستاد. _میگم... چی شد که آقا هاشم این‌طوری شد؟ کرونا گرفته! زخم‌ها و کبودی‌های روی صورتش چیه؟ چرا به خورشید خبر ندادین؟ خانم کریمی برای چند لحظه‌ای سکوت کرد. سکوت سنگین شد. میترا فکر کرد خط دچار مشکل شده حرفش را دوباره تکرار کرد. _آقای هوشنگی به خاطر کرونا بیمارستان نرفتن که، متاسفانه تو بیمارستان کرونا گرفتند! میترا بلند گفت: _یعنی چی؟ از نگاه مردمی که به طرف او چرخید متوجه شد بلند داد زده است. خانم کریمی آهی کشید و ادامه داد هفت، هشت روز پیش بود. زنگ زدن به آتش نشانی، یه آپارتمان کوچیک آتیش گرفته بود. تیم ما و تیم آقای هوشنگی اعزام شدیم. رسیدیم اون جا، سیاهی دود کل کوچه رو گرفته بود. گزارش داده بودند یه زن و یه بچه‌ی کوچیک تو آتیش گرفتار شده. من و یکی از خانم‌ها رفتیم بالا. آقای هوشنگی و بقیه هم پشت سر ما برای خاموش کردن آتیش اومدن. خونه وضعیت خوبی نداشت. به شدت دودآلود بود. بیشتر فرش‌ها، پرده‌ها، درهای چوبی خونه داشت می‌سوخت. مادر با دستهای سوخته پسر کوچکش رو بغل گرفته بود و گریه می‌کرد. توی آشپزخونه گیر افتاده بودن و خیلی ترسیده بودن. با هر سختی بود آوردیم‌شان بیرون. آقایون بعد از اینکه مطمئن شدن کسی نیست، از بیرون خاموش کردن آتیش رو ادامه دادن. یکمی که حال مادر بهتر شد. دیدیم داره دور و اطرافش رو می‌بینه از پسرش می‌پرسه نیلوفر کجاست؟تو ندیدیش؟ ازش پرسیدم نیلوفر کیه. زد تو صورتش با جیغ و گریه گفت دخترم تو خونه است. خواب بود. توی اتاقه. جیغ می‌کشید و می‌گفت تو رو خدا نجاتش بدین. از بس وضعیت خونه خطرناک بود هر آن ممکن بود سقفش ریزش کنه همکارا از بیرون ساختمان آتیش و خاموش می‌کردند در تلاش بودند آسیب کمتری به خونه برسه. وقتی آقای هوشنگی شنید که دختر بچه تو خونس، بی‌درنگ شلنگ رو داد دست یکی از همکارا و سریع وارد ساختمان شد. در اتاق دچار مشکل شده به سختی باز کرده بود. آقای هوشنگی که می‌رسه دختره بیدار شده بوده، یکم سوختگی سطحی پیدا کرده بود. آقای هوشنگی بچه رو پتو پیچ بغل گرفته آورد، ولی متاسفانه موقع بیرون شدن از در بخشی از ساختمان ریزش کرده و ریخته بود سرش، خودشو سپر بچه کرده بود. جان خودشو به خطر انداخت تا جان طفل معصوم و نجات بده. _پس زخم‌های صورتش به خاطر همینه. _بله! فقط کبودی صورتش نیست. سرش شکسته، استخون ساعدش ترک برداشته و از همه بدتر، ریه‌هاش آسیب دیده. کرونا هم که تو بیمارستان اضافه شد و باعث شد کما بره! خب چرا همون روز به خورشید خبر ندادید؟! _آقای هوشنگی خودشون اصرار داشتند کسی چیزی به خانمش نگه! بعد از تشکر، خداحافظی کرد. زیر لب گفت: _دیدی بالاخره راز مریضیتو کشف کردم هاشم خان! البته هاشم خان نه، هاشم قهرمان! من باید کاراگاه می‌شدم حیفه تو خونه از دست برم آخه. حالا برم برای کشف راز بعدی...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بروبیا🐾 #قسمت15🎬 _آقا هاشم که همون طوریه. خورشید حال خوشی نداره. از تو حیات تکون نخورده، زل زده پن
🐾 🎬 میترا نفسش را محکم بیرون داد. _نه مثل اینکه خروست یه پا داره. پس لااقل بیا بریم نماز خونه، شوفاژ روشنه! _میشه ولم کنی؟! میترا نوچی کرد و گفت: _یکی دو ساعت دیگه هوا این قدر سرد میشه که کلاغا هم شال و کلاه می‌پوشند. پاشو بریم. یکی دو نفر بیشتر تو نمازخونه نبود. برو چند ساعت استراحت کن بعد دوباره صبح کله سحر بیا واسه خودت همین جا بشین. بعد از آنکه زبانش مو درآورد، بالاخره خورشید راضی شد و همراه میترا به نمازخانه رفت. * از ماشین پیاده شد و برای شهاب دست تکان داد. به سمت دکه‌ی کنار بیمارستان رفت. نگاهی به قفسه‌های چیده شده‌ی کوچکش انداخت و از بین انتخاب‌های نامحدودش، دو تا کمپوت گلابی و گیلاس برداشت. کارت کشید و رفت سراغ همان همیشگی این چند وقت بیمارستان‌. به نیمکت کنار سرو رسید، اما ندید که جوانی بر درخت تکیه زده باشد. چشم چرخاند. باز هم جوان مورد نظر را پیدا نکرد. رفت داخل ساختمان. در این پنج روز علاوه بر اهالی بیمارستان اعم از پزشکان، پرستاران، سرپرستاران، کارکنان، نگهبانان و مسئولان، بیماران، بیمار همراهان، پستچی محل و پاکبانان، که هر روز کله صبح جارو به دست دم در اصلی را جارو می‌کشند، هم خورشید را شناخته بودند. گرمای لذت بخشی به صورتش خورد هر چند که به خاطر بوی مواد ضدعفونی کننده و الکل، کمی نفسش تنگ شده بود. نگاهی به اطراف انداخت. روی صندلی‌های فلزی به هم چسبیده، دختر بچه‌ای که ماسکش کل صورتش به انضمام نصف چشم‌هایش را رفته بود دید با دیدنش لبخندی زد. به پذیرش رفت. پرستار سرگرم کارش بود و داشت چیزی یادداشت می‌کرد. _سلام. خوب هستین؟ خسته نباشین! ببخشید. دنبال دوستم می‌گردم. سر جاش نبود. شما ازش خبری ندارین؟ نمی‌دونین کجا رفته؟ پرستار سرش را بالا آورد و در صورت میترا دقیق شد. ابروهایش را در هم گرد و گفت: _سلام. ممنونم. دوست شما؟! من باید بشناسم‌شون؟! _خورشید خانم، همسر آتش‌نشانی که بخش کرونا بستریه! _عا، بله متوجه شدم. بنده خدا یکی دو ساعت پیش از حال رفت. بستری شد. پیشنهاد می‌کنم ببریدش خونه. این‌طوری دووم نمیاره خدای ناکرده مبتلا بشه فاتحه‌ش خونده‌س. میترا آهی کشید. _هی خانوم. راستی اسمتون چی بود؟ بعد چشم‌هایش را تنگ کرد و اتیکت مشکی روی پیراهن سفید پرستار را خواند. _خانوم محبی، سخن از دل ما می‌گویی. ولی کو گوش شنوا؟ گوش نمیده که بیاد خونه. _امیدوارم که همسرش زودتر مرخص بشه، ممکن هست که حالا حالا مرخص نشه! نمیشه که تو بیمارستان... _آره جانم می‌دونم. حالا اتاقش کدومه؟ کجا باید برم؟ خندید و گفت: _انتهای راهرو سمت چپ؟ لبخندی روی لب پرستار آمد: _نه طبقه بالا اتاق تزریقات. _ممنونم لطف کردی عزیزم. * میترا در زد و وارد اتاق شد. خورشید در اتاق تنها بود. ساعد دستش را روی چشم‌هایش گذاشته بود. با شنیدن صدای در، دستش را برداشت و کمی سرش را بالا آورد. با دیدن میترا نفس راحتی کشید و دوباره چشم‌هایش را بست. _سلام بر خورشید خانوم. چطوری؟ این بار به جای بوم، از اتاق طلوع کردی. آفرین تنوعت رو دوست دارم. بعد کمپوت‌ها را روی تخت گذاشت. یکی را باز کرد و یکی از تکه‌های گیلاس را با قاشق صید کرد. وقتی دید خورشید هیچ واکنشی نشان نمی‌دهد، قاشق را به دست چپش داد و با دست راست ادای سلام کردن را درآورد. در حالی که دستش را در هوا تکان می‌داد گفت: _ بله خواهش می‌کنم. منم خوبم. نه قابل شما رو نداره که وظیفه‌ست. بالاخره باید حواسمون باشه شما از گشنگی این‌جا تلف نشید. خبر داریم که سه تا در میون غذا می‌خورید. گفتیم کمپوت بگیریم شاید راحت الحلقوم دادینش پایین. _میترا، حوصله ندارم. _ از حال و روزت که معلومه ولی به من چه! تا پا نشی این دو تا قوطی رو خالی تحویل من ندی تا شب برات قصه میگم. خورشید که کم طاقت‌تر از دهن به دهن گذاشتن با میترا بود نچی کرد و کمی خودش را بالا کشید. خواست قوطی و قاشق را از دست میترا بگیرد که نداد. _شما همین که مرحمت فرمودین و منت بر سر بنده گذاشتین که یه چیزی بخورین کافیه. بذار خودم بریزم تو حلقت که کاملا مطمئن بشم داری یه چیزی می‌ریزی تو اون معده‌ی بدبخت. لبخندی بی‌رنگ روی لب‌های خورشید نشست. آخرین دانه گیلاس را که قورت داد، میترا دست برد تا دومین قوطی را هم باز کند. خورشید با دست مانع شد و گفت: _نه توروخدا، واقعا دیگه نمی‌تونم. میترا به حرف خورشید گوش نداد. قوطی را برداشت و در تلاش بود تا درش را باز کند. خورشید، سریع به طرف میترا خم شد و آن را از دستش گرفت. میترا یکی از ابروهایش را بالا داد: _آها خوب شد دادم یه چیزی خوردی جون گرفتی که به خودم ضد حمله بزنی! هر دو خندیدند...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17552793624587
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا