eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
879 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
163 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بروبیا🐾 #قسمت36🎬 _خورشید خانم خواهر گل من باور کن یه جوری حال این دختره رو بگیرم که حال کنی. اصلا
🐾 🎬 به پشتی قرمز تکیه داده بود و کتاب را ورق می‌زد. صدای زنگ را شنید. _یعنی کی می‌تونه باشه این وقت ظهر. عصا را دست گرفت و به کمک دیوار بلند شد. روسری خاکستریش را سر کرد و رفت سمت حیاط. برای دومین بار زنگ به صدا در آمد که صدای سمیرا هم بلند شد: _کیه؟ اومدم. به محض اینکه در را باز کرد، میترا پرید تو. _به‌به سلام سمیرا جون. خوبی گلم؟ بهتری؟ پات چطوره؟ درد که نداری؟ باور کن شبی نیست که بهت فکر نکنم. این قدر ناراحتم که نگو. نبین الان بهت سر زدما. خواب نداشتم این چند وقته به خاطرت. سمیرا که هنوز دستش به قفل در مانده بود، هاج و واج مانده بود. میترا دست آزادش را جلوی صورتش گرفت و تکان داد. _هنوز تو دنیایی؟ زد زیر خنده و به طرف خانه رفت. _مزاحم که نیستم؟ سمیرا هنوز از جایش تکان نخورده بود. پلاستیک‌های خریدش را بالا گرفت. _به خدا دستم درد گرفت. تعارف نمی‌کنی برم تو؟ سمیرا دو سه بار سرش را ریز تکان داد. لبخندی روی لبش نشاند. _سلام عزیزم. خیلی خوش اومدی. بفرما تو، اتفاقا تنها هم بودم. میترا سریع کفش‌هایش را در آورد و رفت داخل. پلاستیک‌های پر از میوه را گذاشت روی اپن. سمیرا لنگ لنگان خودش را رساند به او. _چرا این قدر زحمت کشیدی میترا خانوم. با شنیدن این حرف میترا در دلش گفت: _نه عزیزم، زحمتو تو کشیدی که آقا هاشم رو از راه به در کردی. برگشت سمت سمیرا و با لبخندی تصنعی گفت: _نه عزیزم خریدن چهارتا میوه این حرفا رو نداره دیگه. نترس. بهت قول می‌دم نصفشو خودم بخورم. _نوش جونت. سمیرا سیبی زرد برداشت. _بوش هوس انگیزه، ممنونم از لطفتون. راضی به زحمتتون نبودم. شرمنده کردید. میترا سریع از دست سمیرا گرفت. _عه، عه، عه، چی‌کار می‌کنی دختر جون. برو بشین ببینم. من این‌جا تیر برقم احیانا؟ _وای اینطوری نگو خجالت می‌کشم. بالاخره من وظیفه دارم از مهمانم پذیرایی کنم. میترا با خودش گفت: _آره دیگه شما صاحب خونه‌ای، صاحب بولدوزر و غلتک هم هستی. یه جوری از روی زندگی خورشید رد شدی که بچه چسبیده به کف آسفالت، با هیچ کاردکی هم نمی‌شه جمعش کرد. همان‌طور که حواسش نبود دارد با اخم به سمیرا نگاه می‌کند، گفت: _نه لازم نکرده. سمیرا با دیدن چهره‌ی جدی میترا ترسید و معذب شد. با ذهنی مشوش رفت نشست. میترا میوه‌ها را برد روی سینک ظرفشویی گذاشت. میوه‌ها را شست. نگاهی به جاقاشقی ایستاده‌ی روی سینگ انداخت. چاقوی متوسط دسته زردی چشمش را گرفت آن را بیرون آورد و چند سیب را به چهار قاچ تقسیم کرد. می‌خواست از یک جایی حرف اصلی‌اش را شروع کند و زیر زیرکی، زیر زبان سمیرا را بکشد بیرون. _راستی مرد ندارین که من همین جوری شالمو در آوردم؟ _نه قربونت. کسی نیست. _آها. حتما سر کارند الان؟ آخه اون روز تو ماشین مثل اینکه گفتی یکی و داری! گفتم شاید پدری برادری، همسری داشته باشی. سمیرا با لبخندی گفت: _اون که آره. یه کسی رو دارم که شده پشت و پناه زندگیم. کسی که خیلی دیر پیداش کردم. میترا با حرص گفت: _عزیزم. چقدر خوب. اگه فضولی نباشه می‌تونم بپرسم چرا این قدر هوای این مرد خوشبخت رو داری؟ ذهنش چنان درگیر شد که نفهمید کی چاقو با سَر انگشتش سرشاخ شد و آن را به خون کشید. اما او در طی یک عملیات موفق مدیریت بحران، بدون در آوردن هر گونه صدای اضافه‌ای مبنی بر آخ، اوخ، وای و آی، آن را برای چند ثانیه زیر شیر گرفت و فشار داد. _روزی که فکر می‌کردم بدبخت‌ترین عالمم، شد امید زندگیم. چیزی نمونده بود که مادرم به خاطر بی‌پولی بره بالای دار، اما اون خونه‌اش رو فروخت و مادرمو نجات داد. میترا جلوی سینک پشت به سمیرا چشمانش را بست. چاقو را برداشت و محکم فشارش داد. *** خورشید نگاهی به در سفید و زنگ زده‌ی رو به رو انداخت. گوشی را برداشت و پیامی به میترا داد: _چه خبر؟ چند دقیقه صبر کرد اما جوابی نیامد. زنی چادرش را به دندان گرفته بود و دو بطری خیارشور در دست، نزدیک همان در شد. یکی از بطری‌ها را جلوی در روی زمین گذاشت و کلیدش را در آورد. در را باز کرد اما به محض ورودش به خانه، بدون اینکه در را ببندد، بطری‌ها را انداخت. جیغی کشید و دوید...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17552793624587
حتماً بخونید 👇👇👇 . و آن شب، آسمان سرخ شد... جمعه‌ای بود آرام، یا شاید می‌خواست آرام باشد… ساعت حدود چهار صبح بود. همه‌جا در سکوت فرو رفته بود، فقط صدای آرام کولر و نفس‌هام، آن را می‌شکست. خواب شیرین صبحگاهی و آن سکوت، ناگهان با صدای زنگ گوشی از من گرفته شد. برادر خانمم بود. با دلهره و نگرانی جواب دادم: – پیمان؟ بیداری؟ – سلام چی شده؟خير باشه؟ – صدای انفجار میاد... از طرف پادگان علی... نمی‌دونم بمبه یا موشکه... یه وضعیه... همین‌که اسم علی رو آورد، خواب از سرم پرید. گفتم: «الان بیا دنبالم. سریع!» چند دقیقه بعد صدای آیفون بلند شد. پایین رفتم و سوار شدم. بی‌هیچ کلمه‌ای راه افتادیم. فاصله تا پادگان حدود ۴۵ دقیقه بود، اما آن شب، زمان از معنا افتاده بود. عقربه‌ها یخ زده بودند، جاده بی‌انتها بود، و قلب من بی‌قرار... هرچه نزدیک‌تر می‌شدیم، تاریکی غلیظ‌تر می‌شد و آسمان، آری آسمان، گاه‌گاهی از نور انفجار سرخ می‌شد. صدایی که از دور می‌آمد، دیگر فقط صدای بمب نبود، انگار ضجه‌ی زمین بود، ناله‌ی مادرانی که هنوز نمی‌دانستند پسرشان برنمی‌گردد. با ترس گفتم: «اگه علی پسرم اونجاست چی؟» برادر خانمم گفت: «شمارهٔ‌ حسن‌پور رو داری؟ شاید اون همراشه.» یاد حرفش افتادم... علی امشب شیفت داشت. با جناب سروان امیرحسین حسن‌پور. شماره‌ای نگرفتم. فقط رسیدیم. پیاده شدم. جلوی در پادگان قدم می‌زدم. دلم بند بند شده بود. ناگهان در تاریکی، صدای آشنایی از پشت سرم آمد: – «پیمان؟» برگشتم. سروان حسن‌پور بود… مردی که همیشه با اقتدار حرف می‌زد، با نگاه حرف می‌زد، با سکوتش امید می‌داد. تا دیدمش، اشکم سرازیر شد. نفهمیدم چی گفتم، فقط گفتم: – «علی… می‌خوام ببینمش. طاقت ندارم.» در همان لحظه یکی از سربازها آرام نزدیک شد و چیزی در گوشش گفت. سروان کمی مکث کرد، سپس با صدای آرامی گفت: – «پیمان... تا الآن پنج شهید دادیم.» دنیا دور سرم چرخید. زانو زدم، نشستم روی زمین. نه گریه‌ام می‌آمد، نه فریاد، فقط سکوتی که استخوانم را می‌شکست. حسن‌پور آمد، بازویم را گرفت: – «بلند شو پسر، علی سالمه. الان می‌رم میارمش.» به چشمانش نگاه کردم. برق عجیبی در آن بود. انگار از سرنوشت باخبر بود. نوری در چهره‌اش بود که دیگران نداشتند. سکوت کرد و رفت. چشم دوختم به تاریکی. صداها هنوز می‌آمد. نورها هنوز آسمان را سرخ می‌کردند. بیست دقیقه‌ای گذشت که چراغ ماشین نظامی‌ای از دل شب پیدایش شد. ایستاد. در باز شد. سروان پیاده شد. علی هم با او بود. چند سرباز دیگر هم بودند. صورت‌هاشان خاک‌آلود، لباس‌ها پاره، ولی قدم‌ها استوار. علی را که دیدم، اشک‌هایم رها شد. بغلش کردم. نه او حرف می‌زد، نه من. فقط آغوش... فقط نفس‌هایی که آرام گرفتند. حسن‌پور نگاه‌مان کرد. لبخند زد، با همان آرامش همیشگی‌اش گفت: – «دیدی گفتم سالمه؟» خواستیم تشکر کنیم. دلم می‌خواست در آغوشش بگیرم؛ ولی پشت فرمان نشست، دنده عقب گرفت و رفت. رفت. با همان وقار، با همان صلابت. برگشتیم. علی کنارم بود. حالا سکوت جاده ترسناک نبود. انگار آن شب زنده ماندم فقط چون علی کنارم بود. رسیدیم خانه. تلویزیون روشن بود. شبکه خبر می‌نوشت: «حمله موشکی اسرائیل... پدافند در حال مقابله…» اسامی شهدا و مناطق هدف قرارگرفته یکی‌یکی اعلام می‌شد. تمام روز را مثل دیوانه‌ها پای اخبار بودم. مدام به حسن‌پور فکر می کردم. خواستم بهش زنگ بزنم فهمیدم که توی پادگان گوشی همراهشان نیست. تا اینکه حدود ساعت چهار عصر، زیرنویس تلویزیون ایستاد… «اسامی شهدای پادگان...» نگاهم خشک شد. اسمش آنجا بود. "سروان پاسدار شهید امیرحسین حسن‌پور..." نفسم برید. نه فریاد زدم، نه اشک ریختم. فقط خیره شدم به آن اسم… یاد نگاهش افتادم... یاد لبخند آخرش یاد آن لحظه‌ای که گفت: «دیدی گفتم سالمه؟» (یاد چهره نورانی‌اش افتادم که حالا فقط شهادت معنايش می‌کرد.) (حسین، فقط علی را نجات نداد بلکه ما را هم نجات داد.) خودش ماند و خاک و آتش و خون. ما برگشتیم( اما او پر کشید.) اون مرد، کوه بود. ستون بود. او رفت، اما شکوهش، لبخندش، مرامش هنوز مانده در جان ما. در دل آن شب، یکی از فرشتگان خدا پر کشید. سروان حسن‌پور شهید شد؛ اما هر بار که شب می‌شود و آسمان سرخ، من می‌دانم که او بیدار است. آنجا پشت آن پادگان، در دل نور، در آغوش خدا… «این روایت به قلم شهرام قبادی‌کیا، بر اساس گفته‌های پیمان بهرامی(پدر سرباز وظیفه) نوشته شده است.» .
372.6K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
 هر کسی باید تا پیش از آشکار شدن حجت خداوند چنان زندگی کند و خود و جامعه‌اش را چنان بسازد که بتواند به هنگام ظهور در پیشگاه آن حضرت پاسخگو باشد، چراکه در آن روز دیگر توبه و پشیمانی سودی ندارد. @atabat_org
💥 📃 🎬 از روی زمین بلند شد و زانوهایش را تکاند. چاه را دور زد تا نور باشد و ببیند دیگر چیزی وجود دارید یا نه. رد خیسی زمین و سبزه چمن‌ها روی انگشتانش مانده بود. مجدد اطراف سنگ‌چاه و لکه‌های خون آن را نگاه کرد. یک چیزی مانند خوره روی مغزش راه می‌رفت. فاصله ورودی باغ تا چاه به صورت مستقیم بود. اما لکه‌های خـونی در سمت مخالف ریخته شده بود. چرا باید دعوا و درگیری را سمت دیگری ببرد؟ او که مقتول را در چاه پرت کرده. چه از این سمت پرت می‌کرد، چه از آن سمت... صدای نفس نفس عماد را که شنید، سرش را بالا آورد. _اگه کف دست من چیزی می‌بینی، بقیه جاهای این باغ هم مدرک می‌بینی. هیچی نیست! اصلا انگار نه انگار همین دیشب یکی رو خفت کردن انداختن تو چاه. صدرا همان طور که به سمت ورودی باغ برمی‌گشت باز نگاهی به باغ انداخت. _پسره ظاهرا زیاد اینجا میومده. یعنی با خانواده عموش اینا رابطه خیلی صمیمی داشته. عماد پشت سرش راه افتاد. _خب اگه انقدر صمیم بودن باید می‌دونسته اون شب عموش اینا باغ نیستن. پس چرا پا شده اومده؟ کلافه سوار ماشین شد. _نمی‌دونم. مادر و پدرش نگفتن چرا یهو پسرشون با میشه میره؟ عماد دستی به موهای کوتاهش کشید. _نه گفتن اون موقع خودشون رفته بودن خرید. همین پسره امیرعلی هم بی‌خبر از خونه بیرون زده. تازه مثل اینکه عجله هم داشته. چون بغل چاه فقط یه لنگه دمپایی بود که قبلا پیدا کردیم و مامان باباش گفتن مال خودش بوده. انگشتش را روی لبش کشید. حال و روزش دقیقا مانند این شب سیاه گرفته و تیره بود. _عماد بیا یه بار دیگه مرور کنیم. از زاویه دیگه بریم جلو. امیرعلی جاهد سه شب قبل، حوالی ساعت9 از خونه با عجله بدون اینکه به پدر و مادرش خبر بده، خارج میشه. کجامیره؟ خونه باغ عموش. با توجه به صحبت مادر و پدرش اون می‌دونسته عموش اینا نبودن. اما سوال اینجاست چرا اون مواقع شب باید بی‌خبر بره. اول بزننش، بعدم بندازنش تو چاه. عماد دستانش را در بغلش جمع کرد. _ظاهرا خيلي پسر سر به راهی بوده. حتی شیطنت‌های عادی پسرونه رو هم خیلی انجام نمی‌داده. دوستای آنچنانی هم نداشته. فقط همون عباس که دیدیش. مامانش گفت با همون بیشتر رفت و آمد داشته. کل محل هم خوبشو می‌گفتن. تازه مثل اینکه خاطرات اهالی محل و جمع می‌کرده تا تبدیل به یه کتاب بکنه. یه پا ویکتور هوگویی بوده واسه خودش... صدرا پوشه پرونده را از روی داشبورد برداشت. _ پس دوستش داشتن! اون نگهبان باغ عمو چی؟ ازش بازجویی کردی؟ _اره همه اش رو آماده کردم، روی میزت گذاشتم. رسیدیم اداره بخونشون. با پارک شدن ماشین صدرا پیاده شد. پیغامی برای نازنین فرستاد. _امشب اداره می‌مونم نبینم شام نخورده بخوابی‌.به خودت و اون بچه رحم کن. نگران منم نباش. بعد از تحویل گوشی تمام پله‌های اداره را یک نفس بالا رفت. گزارش‌ها را تک به تک خواند. مغزش به هزارتویی تمام نشدنی تبدیل شده بود. با درد چشمانش، عینک را از روی صورتش برداشت. اول نگاهی به ساعت انداخت. بعد دستش را زیر چانه‌اش قرار داد و به عکسی از آخرین نوشته دفترچه امیرعلی خیره شد. وجدان... وجدان... وجدان حتى اخرین استوری اینستای امیرعلی نیز صحبت از وجدان می‌زد. نمی‌فهمید چه چیزی او را به این وضعیت کشانده؟ ذهنش مدام وقایع را مرور و تکرار می‌کرد. مادر و پدرش خانه نبودند. این از دوربین‌های فروشگاه هم ثابت شده بود. دوربین‌های خیابان‌ها نیز چیزی را مشخص نمی کردند. خانواده عمویش هم که نبودند. می‌ماند نگهبان! به عکس نگهبان خیره شد. پدر و مادرش گفته بودند رابطه صمیمانه‌ای نیز با نگهبان داشته. این اواخر به دنبال خاطرات او هم بوده. اما چون نگهبان قبول نمی‌کرده، مدام برای رضایت آن به ملاقاتش می‌رفته. به چهره‌اش بیشتر دقت کرد. آثار سوختگی قدیمی روی پیشانی و یکی از چشمانش نمایان بود. گزارشات او را مجدد خواند. قبل از اینکه نگهبان باغ آقای جاهد باشد، سال ۱۳۸۷ سرایدار مدرسه‌ای در کرج بود. وقتی نام مدرسه را خواند تعجب کرد. این مدرسه همان مدرسه معروف متروکه محله بود. مدرسه‌ای که در اثر نشتی لوله گاز به آتش کشیده شد و همان زمان ۱۳ نفر از دانش آموزان و ۲ معلم جان خود را از دست داده بودند. گفته بود سوختگی صورتش هم به همان آتش سوزی ربط داشت. کاغذها را به روی تخته شیشه‌ای چسباند. مازیک قرمز و آبی را برداشت. تمام نقاط رفت و آمد امیرعلی را ضرب‌در آبی زد. افرادی را هم که امیرعلی با آن‌ها در ارتباط بود، با خط قرمز وصل کرد. وقتی خواست عکس‌های صحنه قتل را بچسباند، نگاهش به یکی از تیرک‌های برق افتاد...! 🌹 📆 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#طرح_تحول💥 #داستان_کوتاه📃 #قسمت1🎬 از روی زمین بلند شد و زانوهایش را تکاند. چاه را دور زد تا نور با
💥 📃 🎬 تیرک شکسته و خاموش بود. از چیزی که به ذهنش خطور کرده بود، مو بر تنش سیخ شد. سریع پای تلفن رفت. _الو عماد گوش کن ببین چی میگم. سریع هرچی خبر مربوط به آتش سوزی مدرسه امیرکبیر سال ۸۷ اینجا هست، پیدا کن برام بیار. صدای عماد اما هر لحظه متعجب‌تر می‌شد. _داداش پرونده این پسره چه ربطی به اون آتیش سوزی داره آخه؟ اصلا الان تو این هیری ویری اون به چه دردت میخوره؟ صدرا جدی تر از قبل گفت: _گفتم لازم دارم برام پیداش کن. فقط زودباش! و بعد بدون شنیدن پاسخی از سمت عماد، گوشی را سرجایش گذاشت. به دست‌هایش لبه میز تکیه داد. مغزش از احتمالات داشت منفجر می‌شد. سریع کاغذ و خودکاری برداشت و احتمالاتش را روی آن نوشت. تمام ریز و درشت پرونده این نگهبان را باید پیدا می‌کرد. که بوده چه کرده و‌... چند دقیقه بعد عماد با مشتی کاغذ و روزنامه وارد اتاقش شد. _بیا همینا رو پیدا کردم. صدرا نگاهی به تک‌تکشان کرد. عماد مرتب دلیل این کارش را می پرسید. _آخه برادر من نبش قبر داری میکنی که چی‌چی پیدا کنی؟ این اتفاق مال ۱۶ سال پیشه. یک دفعه با خواندن جمله آخر خبرنگار روزنامه حوادث آن زمان ضربه‌ای به روزنامه زد. پیداش کردم. عماد هاج و واج نگاهش کرد. _چی شد؟ چی پیدا کردی؟ امیرعلی نفش عمیقی کشید و ماژیک را برداشت. _بیین این امیرعلی خیلی دنبال خاطرات اهالی محلشون بوده دیگه. همه این اتفاقات رو هم می‌خواسته تبدیل به کتاب کنه. همه اهالی براش تعریف می‌کنند و با چاپ خاطرات مشکلی ندارن. به جز یک نفر! اونم نگهبان اون وقت چرا؟! روزنامه را سمت عماد گرفت و دور جمله آخر را خط کشید. چند قدم راه رفت. _اینجا نوشته اون زمان مشکوک بودن سهل انگاری سرایدار توی سفت کردن لوله‌های بخاری مدرسه عامل آتیش سوزی بوده یا نه. اما به هر نحوی بوده، بیشتر دلیلش مورد اعتماد بودن این نگهبان بوده. چون اهل زورخونه بوده، همه قبولش داشتن.این قضیه تموم می‌شه و تقریبا دیگه کسی نگهبان تو ذهنش نمی‌اومده. این امیرعلی هم وقتی خاطرات رو شنیده میره پیش نگهبان تا اونم براش تعريف كنه. اما متوجه میشه تقصیر نگهبان بوده. از اونجایی که توی گزارش پزشکی قانونی امیرعلی گفتن آثار ضرب و شتم هم داشته‌، امیرعلی می خواسته بهش بگه تو حق نداری اینو از بقیه پنهون کنی‌. یا مثلا عذرخواهی کن. این احتمالات وجود داره. هر دو این احتمالات برای نگهبان دردسر ساز هست. چون هر آن ممکن بوده امیرعلی خودش بره به بقیه بگه. بخاطر همین هم اون وقت شب میره باغ عموش اینا. هدفش دیدن و حرف زدن با نگهبان بوده. عماد به سختی آب دهانش را قورت داد. _خب حالا چجوری قتلشو میخوای ثابت کنی؟ امیرعلی با ته ماژیک بر روی عکس صحنه زد. _این تیرک برق رو می‌بینی؟ مشخصه خیلی وقته شکسته. پس نوری هم نداشته. این تیرک دقیقا کنار چاه به سمت ورودی باغ هست. اما یه تیرک برق دقیقا مخالف جهت در ورودی، پشت چاه بوده که نور داشته. نگهبان بخاطر سوختگی یکی از چشماش کور شده. پس درثانی توی نور کم نمی‌تونسته بلایی سر اون بیاره. بخاطر همین هم خلاف جهت می‌چرخونتش و باهاش دعوا می‌کنه. دقیقا لخته‌های خون هم جایی هست که نور انداخته می‌شده. نه جایی که تاریک بوده! موقع دعوا هم وقتی اونو می‌کشه داخل چاه می اندازتش. این شکلی دیگه کسی از راز نگهبان خبردار نمی‌شد و پرتاب از اون چاه علت مرگ رو ضربه به سر نشون میده. عماد اخمی کرد. _خب یه نگهبان ساده چرا نباید از یه پسر ۱۴ ساله کتک بخوره. سن و سال داره! صدرا عکس نگهبان را روبه‌رویش گرفت. _اره ولی ایشون که آقای مظفر برازجانی باشن، تو جوونی‌هاش ورزش زورخونه‌ای کار می‌کرده. اصلا یکی از دلایل اعتماد مردم بهش اون زمان همین مسلک زورخونه‌ایش بوده. بعدشم یه پسر۱۴ ساله کجا و یه آدم هرچند سن و سال‌دار ولی ورزشکار کجا... عماد حالا شاخک‌هایش فعال شد. _اره راست میگی. صدرا نفسی کشید و به تخته شیشه‌ای نگاه کرد. شاید نگهبان سری قبل از روی سهل‌انگاری اون آدم‌هارو فرستاد اون دنیا. ولی این قتل عمد برای سکوت روی قتل‌های دیگه بوده. ظاهرا یادش رفته سکوت‌ها گاهی فریاد می‌کشند! ✍ 📆 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بروبیا🐾 #قسمت37🎬 به پشتی قرمز تکیه داده بود و کتاب را ورق می‌زد. صدای زنگ را شنید. _یعنی کی می‌تو
🐾 🎬 خورشید کمی صبر کرد. ولی ناگهان دلش شور افتاد و نگران میترا شد. سریع از ماشین پیاده شد. پا تند کرد سمت در سفید زنگ‌زده. با احتیاط دست برد و لنگه‌ی در را روی پاشنه چرخاند. سرش را برد تو تا ببیند چه خبر است. هر چند از در حیاط تا در هال دو سه متری بیشتر فاصله نبود اما داخل خانه را به خاطر نور کمش درست نمی‌دید. چشم‌هایش را ریز کرد و رفت داخل. دل و روده‌ی خیارشورها ریخته شده بود وسط حیاط و بندری می‌رقصید و هویج و گوجه‌های قل خورده‌ی کف زمین، برایشان ساز و دهل می‌زدند. رسید جلوی در. ابروهایش درهم شده بودند مثل تمام اجزای صورتش. _هاجر دسته بیل را بالای سرش برده بود و با عصبانیت داد می‌زد: _تو کی هستی تو خونه من؟ دزدی؟ قاتلی؟ جانی‌ای؟ چی هستی؟ میترا با دست راستش گوش سمیرا را گرفته بود و می‌کشید. قبل از اینکه دست دیگرش به جایی بند شود، سمیرا با یک حرکت آن را پس می‌زد. _او که از تلاش کردن برای به چنگ آوردن گوش دیگر، مو، لباس، یا حتی دماغ طرف مقابل خسته شده بود، با فریاد ( لعنتی آشغال) سمیرا را از سرش هل داد و خاک کرد و گیس و گیس کشی راه انداخت که نگو و نپرس. _چطور دلت اومد به خاطر پول این کار رو بکنی؟ یعنی من میترا نیستم اگه حقتو کف دستت نذارم. هاجر یک طرف بیل را داده بود بغلش و با هر دو دست، سر چوبی آن را به سمت میترا نشانه گرفته بود. اما هر بار که می‌خواست آن را به طرفش پرتاب کند، میترا غلتی می‌خورد و تیر هاجر به سنگ. دقیقا مثل آن گروگان گیرها که نمی‌خواهند شکار تک تیرانداز شوند و هی با گروگان بخت برگشته دور خودشان چرخ می‌خورند. هاجر در حالی که هنوز داشت تلاش می‌کرد تا ضربه‌اش به میترا اصابت کند، گفت: _بهت می‌گم گیساشو ول کن. وإلا یه بلایی سرت میارما. کشتی بچه مو. خورشید مثل گربه‌ی گرسنه‌ای که موشی را ببیند، جست زد و بیل را از دست هاجر قاپید. هاجر که انتظار نفر دوم را نداشت، جیغی کشید و افتاد روی زمین. _میترا ولش کن تورو خدا. بعد هم رفت سراغ میترا و او را از سمیرا جدا کرد. انگار زردچوبه پاشیده باشند به رویش. صدایش را بالا برد: _حواست هست داری چی‌کار می‌کنی؟ از کی تا حالا دعوایی شدی؟ داری دختر مردمو خفه می‌کنی! هاجر که نصف جان شده بود، بی‌معطلی خودش را به سمیرا رساند. _الهی مادر فدات شه. سالمی؟ جاییت زخمی نشده؟ اینا کین؟ می‌شناسی؟ میترا خودش را از روی زمین جمع کرد. لباسش را مرتب کرد. دستانش می‌لرزید. خودش هم شوکه شده بود. نفس نفس می‌زد و توان حرف زدن نداشت. سمیرا بعد از اینکه به اندازه‌ی سد لتیان اشک ریخت‌. زبانش به حرکت افتاد. البته آن هم با خرابی موتور. _خ.. خوبم.... این همونیه که ... سوار ... ماشینش شدم. چشم‌های گرد شده‌اش را به مادر دوخت. هاجر با گوشه‌ی روسری، تری چشمش را گرفت. خورشید رفت توی آشپزخانه و بعد از کمی گشتن دنبال قندان، آب قند به دست آمد کنار هاجر نشست و تعارفش کرد: _ازتون خواهش می‌کنم دوست منو ببخشید. نمی‌خواستم اینطوری بشه. هاجر دست خورشید را پس زد. اخم کرد و با لحن عصبانی از او پرسید: _شماها کی هستین؟ چرا اومدین تو خونه زندگی ما؟ چی از جونمون می‌خواین؟ نکنه از فامیلای اون خدا بیامرزین؟ ما که دیه‌اشو دادیم. دیگه باید چی کار کنیم؟ خورشید سعی داشت هرطوری هست جو را آرام کند. _نه.... دیه‌ی چی؟ خدابیامرز کیه؟ چشم‌هایش را از هاجر گرفت و به گُل‌های کم‌رنگ قالی داد. _من زن هاشمم. چیزی که فکر نکنم دختر شما بدونه. نگاه هاجر عوض شد. از شدت بهت زبانش بند آمده بود. سمیرا با جیغی خفه گفت: _چی؟ زن هاشم؟ _می‌دونم شما هم شوکه شدین. هاجر و سمیرا با چشم‌های از کاسه درآمده، به همدیگر نگاه می‌کردند. _میترا جان عزیزم پاشو بریم. ما دیگه این‌جا کاری نداریم. باید بریم. میترا بدون هیچ حرفی بلند شد و راه افتاد. خورشید برگشت: _میدونم بهت زده شدید. درست مثل من! مثل وقتی که فهمیدم خونه رو فروخته تا خرج زن دیگه‌ای کنه. نمی‌دونم از وجود من خبر داشتید یا نه؟ ولی ترجیح می‌دم فکر کنم از هیچی خبر نداشتید. لااقل این‌طوری راحت‌تر با خودم کنار میام. هر چند هاشم... بد کرد، خیلی بد کرد. _بابت رفتار دوستم ازتون عذر می‌خوام. تو این مدت خیلی حرص منو خورده. نمی‌دونم چی شنیده، اما حتما خیلی سختش شده که این حرکت رو کرده. چون به خاطر من خیلی ناراحتی کشیده! نگاهی به میترا که داشت با خشم اشک‌هایش را پاک می‌کرد، انداخت و گفت: _اگه اجازه بدین ما دیگه زحمت و کم کنیم. خورشید با میترا همراه شد و جلوی چشمان از حدقه بیرون زده‌ی حاجر و سمیرا خانه را ترک کردند...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بروبیا🐾 #قسمت38🎬 خورشید کمی صبر کرد. ولی ناگهان دلش شور افتاد و نگران میترا شد. سریع از ماشین پیاد
🐾 🎬 خورشید بدون هیچ حرفی رفت توی ماشین نشست. میترا چند تا نفس عمیق کشید و پنج شش دقیقه‌ای دور خود، چرخ زد و بعد سوار ماشین شد. خورشید چشم دوخته بود به موتور پارک شده‌ی جلویشان و عمیق نفس می‌کشید. میترا نگاهش را به او انداخت. _چیه؟ الان این مدل نگاه کردن و حرف نزدنت یعنی مثلا خیلی بدت اومده از کاری که من کردم؟ خورشید نگاه تندش را به میترا داد. _معلومه که بدم اومده. دیر رسیده بودم معلوم نبود چه دسته گلی به آب می‌دادی. می‌دونستم قراره مثل لاتا این مشکلو حل و فصل کنی که زحمتت نمی‌دادم. بغض گلوی میترا را گرفت. _باشه من لات. اما خودتو دیدی؟ زیر چشات گود افتاده. گونه‌هات آب شده. نصف موهات از وقتی شنیدی مستاجر خونه‌ی خودت شدی سفید شده. چیزی ازت مونده دیگه؟ درسته به روت نمیارم ولی کور نیستم. حالا شاکی میشی که چرا با این دختره‌ی بی همه چیز دست به یقه شدی؟ دست به یقه شدم خوب کردم. میترا همان طور که چشمانش روی چشمان خورشید ثابت شده بود، اشک‌هایش را پاک کرد و بدون حرف دیگری، ماشین را روشن کرد و راه افتاد. میترا کنار بوستانی توقف کرد. ترمز دستی را کشید و پیاده شد. پشت بندش خورشید پیاده شد. رفت از دکه‌ای به نام عموحسین دو تا آب معدنی گرفت. برگشت سمت میترا. یکی از بطری‌ها را به میترا داد و در بطری دیگر را باز کرد. مشتش را پر از آب کرد و پاشید به صورتش. _آخیش‌. مُردم از گرما. ته مانده‌ی آب توی دستش را به صورت میترا پاشید: _غصه نخور! پسته که گرونه. بستنی که نداره، بفرما آب بخور. آب گوارا از دامنه‌های دماوند. سرد و تگری. بخور گلوت خشک شد. میترا نگاهی به خورشید انداخت و در بطری را باز کرد. _به خدا تو کار دنیا موندم. شوهر تو رفته زن گرفته. من دعوا راه انداختم. سرکار الیه شدی دایه‌ی مهربانتر از مادر! جدی جدی دوربین مخفی نبود؟ تازه خانم شوخ طبع هم شدند، جل‌الخالق. خورشید لبخندی زد. _نمی‌دونم چرا ولی وقتی خانمه رو دیدم تمام عصبانیتم تموم شد! تا الان همش با خودم می‌گفتم یعنی هاشم کیو به من ترجیح داده؟ اهل کجاست؟ چه ریخت و قیافه‌ای داره؟ سطح زندگیش در چه حده؟ شغلش چیه؟ و هزار تا سوال دیگه. وقتی دیدمش یهو همه‌ی اینا برام بی‌اهمیت شد. صدای زنگ گوشی بلند شد. خورشید با درماندگی به میترا نگاه کرد. این بار پنجمه که داره زنگ می‌زنه. چی‌کارش کنم؟ تا کی دست به سرشون کنم؟ _فعلا موبایلو خاموش کن تا بعد. میترا لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت: _راستی خورشید جات خالی، نبودی ببینی چطور حال دختره رو گرفتم. حیف که اومدی نذاشتی پوزشو کامل به خاک بمالم. همچین گوش سمیرا عفریته، که الهی بمیره، رو کشیدم که دلم خنک شد. اما ازش حرصم می گرفت. با اون پای چلاقش کم نمی‌آورد که! ولی انداختمش زمین و بهش گفتم چطور دلت اومد به خاطر پول زندگی مردمو به هم بزنی؟ یعنی من میترا نیستم اگه حقّتو کف دستت نذارم. ایکاش نیومده بودی قشنگ تر حالشو می‌گرفتم. وای وای وای... خورشید خانم، ازت خیلی ناراحتم که نذاشتی دختره‌ی شوهر دزد و سرجاش بنشونم. خورشید نفس عمیقی کشید. میترا ادامه داد: عه عه عه عه. آخه یه آدم چقدر بی‌شعور، چقدر وقیح، چطور تونستن زندگیِ تو رو نابود کنن؟ جان خودت نیومده بودی یه بلایی سرش می‌آوردم که تا عمر داره یادش نره. می‌خواستم بزنم دماغ خوشگل‌شو تو صورت بد ترکیبش بی‌ریخت کنم. که دیگه نتونه شوهر کسیو بدزده. زنیکه‌ی شوهر دزد. ایییییش چه معنی میده شوهر مردم و بدزدن آخه...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بروبیا🐾 #قسمت39🎬 خورشید بدون هیچ حرفی رفت توی ماشین نشست. میترا چند تا نفس عمیق کشید و پنج شش دقی
🐾 🎬 هاجر بلند شد. آب قندی که خورشید درست کرده بود را نزدیک دهان سمیرا برد. _یه ذره بخور داری از حال میری. سمیرا به زور یک جرعه از آن را قورت داد و ساعدش را روی پیشانی‌اش گذاشت نفسی عمیق کشید و گفت: _این بلای آسمونی یه دفعه از کجا نازل شد؟ _این دختره همونیه که گفتی از دم کافه سوارت کرد؟ _آره. _پس یعنی از اول میشناختت؟ _این‌طوری که بوش میاد، احتمالا.... _حتما فکر کردن تو زن هاشمی! درسته؟ سمیرا زد زیر خنده. _آره دیگه. مگه ندیدی اون یارو نزدیک بود جِرَم بده. یک دفعه پلک هاجر شد، ظرف اشکش. _خدایا من چقدر بدبختم که نمی‌دونم خوشحال باشم یا ناراحت. پلک‌های سمیرا تا منتها‌الیه از هم فاصله گرفت. _این بلبشو خوشحالی داره؟ هاجر آه عمیقی کشید. _تو چه می‌دونی من چقدر دلم می‌خواست عروس هاشم و ببینم. الان دیدمش، اما چه دیدنی! کاش اینطوری نمی‌دیدمش. تا حالا مونده بودم چطور باهاش روبه‌رو بشم؟ حالا موندم چطور تو چشماش نگاه کنم. خدا می‌دونه این دو تا جوون چقدر به خاطر ما، با هم دعوا کردن؟ سمیرا پوفی کشید. موهایش را مرتب کرد. _تقصیر منه‌ که از هاشم خواستم چیزی به زنش نگه. _یه زنگ بهش بزن ببین در چه حاله؟ گوشی را برداشت، شماره هاشم را گرفت. _بوق می‌خوره ولی جواب نمیده. _دوباره بگیر. هاجر خاک‌انداز را گرفته بود و ترشی‌ها را جمع می‌کرد. _خاموش کرد. با شنیدن صدای سمیرا دستش را به کمر گرفت. چهره‌اش در هم رفت و به آرامی قد راست کرد. _خب بهش پیام بده. بگو یه جا بیاد ببینیش. اصلا بگو بیاد خونه می‌خوام خودم باهاش حرف بزنم. _باشه! *** سیب‌زمینی‌ها را ریخت توی آبکش و شیر را رویش باز کرد. صدای روغن داغ بلند شده بود. زیر گاز را کم کرد تا خیسی سیب‌ها گرفته شود. دو طرف آبکش را گرفت و به چپ و راست، بعد به بالا تکان داد. وقتی مطمئن شد که دیگر با ریختن آن‌ها، آتش به پا نمی‌کند، خالی‌شان کرد روی روغن داغ. _یعنی چطور بهشون بگم؟ میترا رو با خودم ببرم یا نه؟ به نظرت می‌تونم بهشون بگم یا می‌زنم زیر گریه؟ مادره بیشتر ناراحت میشه یا دختره؟ حالا مواظب باش سیبا نسوزه! کفگیر چوبی را برداشت و سیب‌ها را هم زد. _یعنی باور می کنن؟ اگه موبایل رو کلا خاموش کنم چی؟ بالاخره که باید بفهمن. آدرس بنگاهی رو داره. از اونجا می‌تونه خونه رو پیدا کنه. لب گزید و ادامه داد: خاک تو سرت، بیاد آبرو ریزی به پا کنه می‌خوای چی کار کنی؟ گوشی را از روی اُپن برداشت. لیوانش چپ کرده بود. قاب مشکی سیلیکونی گوشی خیس شده بود. با لبه‌ی آستین آن را خشک کرد. رمز گوشی را زد و وارد پیامک‌ها شد. _مامان میگه امشب بیا خونمون. باید باهات حرف بزنیم. خورشید پوزخندی زد. _چیه می‌خوای آمار بدی بهش؟ بگی زنت اومد همه چی رو ریخت به هم؟ قرار نبود بفهمه؟ یا باید منو انتخاب کنی یا اونو؟ و از حرص جوری دندان‌هایش را روی هم سایید که انگار دارد استخوان‌های سمیرای بخت برگشته را زیرشان له می‌کند. انگشت‌هایش را روی صفحه کلید موبایل می‌چرخاند تا بنویسد: _‌امشب نه! فردا شب ساعت هشت. ولی قرار نیست خبرای خوبی بشنوید. پیامک نرفته، جوابش رسید: _تا فردا شب سکته می‌کنم که! چیزی شده؟ پشت بند پیام یک استیکر خنده فرستاد. _ببخشید تو این موقعیت شوخی می‌کنما نکنه زنت رات نداده خونه؟ تا کوبیده شدن موبایل توی دیوار فقط یک قدم فاصله بود که خورشید نفس عمیقی کشید و نوشت: _فردا بهت میگم...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17552793624587
مغبون‌منم،‌اگه امروز نتونم بیشتر از دیـروز دوستت داشتـه باشم. 🌱 @anarstory
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بروبیا🐾 #قسمت40🎬 هاجر بلند شد. آب قندی که خورشید درست کرده بود را نزدیک دهان سمیرا برد. _یه ذره ب
🐾 🎬 عقربه‌ی بزرگ ساعت روی عدد شش بازی می‌کرد و برادر کوچک‌ترش، لاکپشت وار در تلاشِ رسیدن به هشت بود. خورشید با اکراه لنگ دوم جورابش را بالا کشید و از خانه بیرون آمد. سوار تاکسی شد. دستش را روی قلبش گذاشت. تند می‌زد. دیافراگمش از روی حالت خودکار خارج شده بود. یکی در میان نفس می‌کشید. اولین باری بود که می‌خواست خبر مرگ کسی را به کسی دیگر بدهد. در این‌طور موقع زبانش نمی‌چرخید و دلش تاب نمی‌آورد. نه تنها تاب، بلکه سرسره و الاکلنک هم نمی‌آورد. دست‌هایش را به هم مالید تا کمی از اضطرابش کم شود. هر بار که صحنه‌ی رویارویی خودش و سمیرا را تصور می‌کرد، ضربان قلبش تندتر می‌شد. افکارش مثل مگس گیر افتاده توی لیوان شیشه‌ای به دیواره‌های مغزش ضربه می‌زدند. _چطور باید بهش بگم؟ چشم‌هایش را بست. هاشم دیگه شوهرت نیست. یعنی کلا نیست. نه اینکه فقط شوهرت نیست. ببین، هاشم دیگه..‌. مرده. اگه درجا سکته کرد چی؟ کاش میترا هم بود. که کار ناتمامش رو تموم کنه و بزنه دختر مردمو ناکار کنه؟ آه، ولش کن بابا. اونم زندگی داره. ماشین ایستاد. _رسیدیم خانوم. رشته‌ی افکار پاره شد. کرایه را حساب کرد و پیاده شد. زنگ در سفید را زد. صدای هاجر به گوشش رسید. _الان میام. تا رسیدن هاجر، خورشید کلافه قدم زد به محض باز شدن در، صاف رو به رویش ایستاد. یک لحظه پیچ و مهره‌ی مغزش درست کار نکرد و خیلی سریع گفت: _سلام هاشم. هاجر که انتظار دیدن خورشید را نداشت دستش به در خشک شد. خورشید بعد از چند لحظه فهمید که چه گفته. دستش را جلوی دهنش گرفت و با چشم های گرد شده گفت: _ببخشید سلام. هر دو سر جایشان خشک شده بودند و اگر سمیرا به دادشان نمی‌رسید احتمالا علف از روی آسفالت، زیر پایشان سبز می‌شد. _مامان کیه؟ هاجر برگشت و با صدایی که تقریبا هیچ بود، گفت: _خورشید. با سرش اشاره‌ای داد و هاجر برگشت رو به خورشید. با صدایی آرام گفت: _بفرمایید. خورشید قدم گذاشت توی حیاط و با راهنمایی هاجر رفت و وسط هال، تکیه به پشتی‌های سرخ داد. سرش را انداخته بود پایین. هاجر رو به رویش نشست و سمیرا رفت به آشپزخانه تا کتری را روی گاز بگذارد. انگار حرف‌ در دهان همه‌شان زندانی شده بود. میترا تپش نامنظم و تند قلبش را به وضوح می‌شنید. نفس عمیق و کوتاهی کشید. می‌خواست شروع کند که هاجر پیش دستی کرد و گفت: _‌عجیبه که شما این‌جایی! چون قرار بود هاشم بیاد. خورشید سرش را بالا گرفت و چشم در چشم‌های قهوه‌ای هاجر شد. _عجیب‌تر هوایی شدن هاشم و سبز شدن دختر شما وسط زندگیم بود. نمی‌دونم کجا براش کم گذاشته بودم که این کار رو باهام کرد. شایدم دختر شما خیلی.... حرفش را خورد و نفسش را بیرون داد. سمیرا که پشت اپن ایستاده بود تیم واکنش سریعش فعال شد: _نه واقعا این‌طوری که فکر می‌کنی نیست. شما از خیلی چیزا خبر نداری. خورشید نگاه تیزش را به سمیرا دوخت. چنان‌که اگر زره فولادی جلویش بود، سوراخ می‌شد. _درسته خبر ندارم چه ترفندی زدی که حاضر شده زنشو آلاخون والاخون کنه، خونه رو بفروشه بریزه تو دامن شما. الان از کاری که کردی خوشحالی؟ ببینم شبا چطور می‌خوابی؟ عذاب وجدان نداری؟ چشم‌های قرمز هاجر سرخ‌تر شد و سرش را انداخت پایین. _خدا می‌دونه قبل اینکه پام بشکنه روزی دو شیفت تو کارگاه شمسی خانوم کار می‌کردم. مادرمم که شب و روزش رو یکی کرده تا بتونه سوپری کوچیک‌مونو نگهداره. هاجر وسط حرف‌هایشان بلند شد و رفت توی اتاق...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344