💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت9🎬 سیدهادی سرش را بالا انداخت. سینا هم محکمتر زانویش را میان بازو فشرد و چانهاش ر
#انفرادی2⛓
#قسمت10🎬
دستش را با دستمال توی جیبش پاک کرد و آن را انداخت توی باکس سمت چپ موتور و درش را بست. مردی نزدیکش شد. نگاه سینا سُرخورد روی دستان مرد که داشت اسکناس میشمرد. لحظهای بعد پولهای نقد را سمت سینا گرفت و گفت:
- بفرما، خدا بده برکت!
سینا پولها را گرفت و مشغول شمردن شد. به انتها که رسید، خیال کرد اشتباه شمرده و دوباره حساب کرد، نه انگار درست بود. نگاهی انداخت به مرد که داشت ماشینش را دستمال میکشید. صدایش را صاف کرد و گفت:
- ببخشید آقا، فکر کنم اشتباهی شده. این مبلغ که تقدیم کردید خیلی کمه... من فیلتر و چندتا قطعه دیگه گذاشتم براتون.
مرد تکرار کرد:
- خدا بده برکت.
سینا قدمی جلوتر رفت و گفت:
- اگه پول نقد ندارید میتونید کارت به کارت کنید، کارتخوان هم دارم.
مرد دستش را با خنده تکان داد و گفت:
- یه تخفیفه دیگه. خدا خیرت بده، بهت برکت بده.
دستمال توی دستش را پرت کرد تو جوی و سوار ماشینش شد. سینا اخم کرد و نزدیک ماشین رفت. چند تقه کوبید به شیشه. مرد شیشه را پایین کشید و با اخم گفت:
- اه آقا نکن دیگه، دستت کثیفه!
سینا دندان بهم سایید و قبل از اینکه حرفی بزند، مرد گاز داد و سینا را در بهت تنها گذاشت. به جای خالی ماشین زل زد و دستی به گردن خیسش کشید. نفسش را با شدت بیرون فرستاد.
- خدایا شکرت. عجب آدمایی پیدا میشن.
به طرف موتورش رفت. روی موتور نشست و موبایلش را چک کرد. دنیا زنگ زده بود. لبخند نشست روی لبش. شماره او را گرفت. طولی نکشید که صدای شاد دنیا پیچید توی گوشش:
- داداشی...
- جان داداشی!؟ قربونت برم!
دنیا خندید. شیرینی خندهی او، قند شد توی جان سینا.
- خدا نکنه.. خوبی؟.. کجا بودی؟
سینا آهی کشید. کش و قوسی به بدنش داد و گفت:
- تو خیابون، دنبال به لقمه نون. کاری داشتی آبجی؟
- اوهوم.. من و مامان اومدیم قم. خب؟!
برق توی بدن سینا جریان گرفت و از جا پرید.
- کجایید؟!
دنیا صدایش را صاف کرد. تکخندی زد و گفت:
- بگم عصبانی نمیشی؟!
سینا پشت دستش را کشید به چشمش. در میان خمیازه گفت:
- نمیدونم.
دنیا خندید. توی خندهاش استرس موج میزد:
- واقعیت موندیم تو جاده، نزدیک قم. ماشین خراب شد.
- وای دنیا.. بهت گفتم ماشین بابا خرابه.. گفتم نندازش تو جاده! گفتم نیا... گفتم هنوز برات سخته تو جاده رانندگی کردن. چرا حرف گوش نمیکنی؟! اصلاً چرا این موقع راه افتادید اومدید؟!.. من که گفتم خودم میام دنبالتون. چرا اینقدر خودرایی تو؟.. پسفردا تو زندگی هم میخوای همینطوری با شوهرت تا کنی؟!
دنیا سکوت کرد. دست گذاشت پشت گردنش و پوفی کشید. دندان بهم فشرد و گفت:
- لوکیشن بفرست رو گوشیم تا بیام.
- زنگ میزنیم امداد خودرو.
چشمش را بست و چند نفس عمیق گرفت:
- الان قهر کردی!؟
- چو دانی و پرسی سؤالت خطاست.
لبخند نشست روی لبهای سینا. لبش را تر کرد و گفت:
- ببخشید، امروز بلایی نبوده که سرم نیومده باشه، لوکیشن بفرست تا بیام.
تماس را قطع کرد. لحظهای بعد لوکیشن دنیا آمد. از پلیس راه قم گذشته بودند. دیگر توی محدوده شهر بودند. میتوانست خیلی زود به آنها برسد...!
#پایان_قسمت10✅
📆 #14040726
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان #انفرادی2 هستیم👇🌹🍃
🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت10🎬 دستش را با دستمال توی جیبش پاک کرد و آن را انداخت توی باکس سمت چپ موتور و درش ر
#انفرادی2⛓
#قسمت11🎬
موتور را روشن کرد و گاز داد سمت خانهی سیدهادی. اتفاقات امروز مستقیم ظرفیت اعصابش را نشانه گرفته بود. آن از برخورد مرد که آن همه برایش زحمت کشیده بود، این هم از دنیا که بیفکر و برنامه راه جاده را پیش گرفته بود. چند ساعت قبل هم که با خانمی روبهرو شده بود که یکی از بستگانش، ماشین خراب و تصادفی را با قیمتی گزاف به او فروخته بود.
موتور را مقابل خانه رفیقش پارک کرد و با او تماس گرفت. سیدهادی زود جوابش را داد:
- به.. ببین کی زنگ زده.. برادر سینا... جانم؟
سینا بیمقدمه گفت:
- هادی جان میشه ماشینت رو قرض بگیرم؟
- آره داداش، کجایی بیارم برات.
سینا چشمش را ماساژ داد و گفت:
- جلوی درم سید.
هادی لحظهای بعد با سوئیچ جلوی در بود. حتی از سینا نپرسید که ماشین را برای چه کاری میخواهد و چه حس شیرینی داشت این اعتماد برای سینا.
نزدیک غروب بود و وقت نداشت درباره آنچه پیش آمده با سید هادی صحبت کند. فقط سوئیچ را از او گرفت و با تشکر سرسری نشست توی ماشین. با ماشین یدککش هم هماهنگ کرده بود. نمیدانست مشکل ماشین چیست و نمیخواست بیش از این دنیا و مادرش کنار جاده بمانند.
چهل دقیقه بعد رسید به ماشین پدرش که توی لاین اضطراری توقف کرده بود.
دستش از حرص مشت شد. اخم نشست روی صورتش. درهای سمت شاگرد ماشین باز بود. جلو رفت. مادرش روی صندلی جلو نشسته بود و دنیا پشت سرش. با دیدن سینا از جا پرید.
- سلام!
- سلام پسرم!.. خوبی؟.. ببخش با خستگی مجبور شدی بیای دنبال ما.
- چه حرفیه مامان.. ولی من گفته بودم خودم میاما..
نگاهش رفت سمت خواهرش. دنیا گفت:
- مامان ببین چجوری نگا میکنه!
سینا ابرو بالا انداخت:
- چه جوری نگاه میکنم؟! خودت خوب میدونی چیکار کردی واسه همون فکر میکنی نگاه من یه جوریه... بیاین..ماشین پشت سر بشینید، باید بوکسل کنم اینو.
وسایل دنیا و مادرش را توی صندوقعقب جا داد و ماشین را به یدککش بست. آدرس خانهاش را داد به راننده و خودش سوار ماشین سیدهادی شد.
ماشین رفیقش را تحویل داد و غذا خرید. وقتی برگشت خانه، دیگر توان اینکه ببیند مشکل ماشین پدر چیست را نداشت. بعد از دوش کوتاهی به نماز ایستاد.
جا نمازش را که جمع کرد، دنیا و مادرش با سینی چای کنارش نشستند. دنیا زل زده بود به او. منتظر بود چیزی بگوید، اما سینا نگاهش را دوخته بود به لیوان چایش و هیچ نمیگفت.
- داداشی، قهر نباش خب؟!
- میشه غذا بخوریم؟ من خیلی ضعف دارم!
دنیا سریع بلند شد و سفره انداخت. توی سکوت غذا خوردند. سفره که جمع شد سینا سریع رختخوابها را پهن کرد.
دنیا توی گوش مادرش خندید و گفت:
- نگا کن، از اون موقع حرف نزده، حسابی عصبیه، خدا فردا رو به خیر کنه.
مادر حرکات سینا را زیر نظر گرفت. داشت ظرف میشست.
- نه عصبی نیست مادر.. اگه بود، طور دیگهای رفتار میکرد.. الانم فکرش درگیره. میخواد یه کاری کنه.
آخرین ظرف را هم شست و لامپ را خاموش کرد. خودش را انداخت روی رختخوابش و آهسته گفت:
- شببخیر.
پشت کرد به مادرش و دنیا. خیره شد به تاریکی راهپله. یک ساعت گذشته بود و او هنوز بیدار بود. صدای نفسهای مادرش منظم شده بود. نور گوشی دنیا هر چند لحظه اتاق را روشن میکرد و صدای ریز خندهاش میپیچد توی اتاق. طاقت نیاورد. پتو را کنار زد و چرخید. مادرش وسط او و خواهرش خواب بود.
- دنیا...
- جان!.. بیدارت کردم؟
- میگم.. حرف بزنیم؟
دنیا تلفن همراهش را خاموش کرد و گفت:
- آره داداشی تو میای یا من بیام؟
سینا روی رختخوابش نشست و گفت:
- بیا بریم رو پلهها بشینیم.
هر دو چند پله را که پایین رفتند، نشستند. سینا دو پله پایینتر از دنیا نشست. چراغ گوشیاش را روشن کرد و گذاشت روی راهپله.
- جانم؟ دیدی مامان خوابه میخوای دعوام کنی؟
کنجکاوانه چشم دوخته بود به سینا...!
#پایان_قسمت11✅
📆 #14040727
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان #انفرادی2 هستیم👇🌹🍃
🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
Khamenei.ir14040728_47245_64k.mp3
زمان:
حجم:
12.9M
🏆 صوت کامل بیانات صبح امروز رهبر انقلاب در دیدار قهرمانان و مدالآوران ورزشی و المپیادهای علمی جهانی. ۱۴۰۴/۰۷/۲۸
💻 Farsi.Khamenei.ir
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت11🎬 موتور را روشن کرد و گاز داد سمت خانهی سیدهادی. اتفاقات امروز مستقیم ظرفیت اعصا
#انفرادی2🎙
#قسمت12🎬
سینا چشم غرهای به او رفت. توی تاریکی و روشنی راه پله نگاهش ترسناک شده بود.
- امیدوارم شوهرت رو با این خودسر بازیات عاصی نکنی. اصلا فکر کنم یه جلسه خصوصی باید باهاش بذارم.
دنیا ابرو بالا انداخت و گفت:
- عه چشماتو اونطوری نکن برای من، اون عاشق همین اسقلالم شده.
سینا چانه بالا انداخت و با تک خنده گفت:
- اوهوک... استقلال؟ عاشق؟ خجالت نکشی یه وقت!
دنیا با لبخند مسخرهای چشمش را ریز کرد.
- نقاش خوبی نیستم خب!
- جوجهی زشت!
- اولاً خودتی! دوماً کارت چیه بگو خوابم میاد!
سینا چپچپ نگاهش کرد و گفت:
- شبا تا صبح با شوهرت دل میدی قلوه میگیری خوابت نمیاد، به من میرسه خوابت میگیره؟ اصلا ولش کن، دلم خوشه خواهر دارم!
خواست نیمخیز شود که دنیا خودش را انداخت سمت او. با دو دست سینهاش را به عقب هول داد. کتف سینا خورد به دیوار
- بگیر بشین بابا! هنوز این عادت زشتت رو داری؟
- تو الان کدوم عادت زشتت رو ترک کردی؟! جوجه رنگی زشت!
دنیا با دو دست کوبید توی سر خودش. سینا خندهاش گرفته بود:
- جوجه سیاه زشت، الان بحث سر عادت زشته منه؟ یا کار تو؟!
سینا دست گذاشت زیر چانهاش و با لذت خیره شد به حرص خوردن دنیا:
- یا کار من!
- خب؟
سینا ابرو بالا انداخت:
- خب به جمالت... به چشمون سیاهت... راستش میخوام برم...
دنیا نگذاشت حرفش را بزند با ذوق دوید میان حرفش، داد زد:
- خواستگاری؟!
- چته... خواستگاری چیه؟ مگه شعره قافیهاش رو درست میکنی؟!
دنیا بلندبلند خندید. سینا دست گذاشت روی دهان او و گفت:
- هیس... مامان الان میترسه.
همانطور که دهان دنیا را گرفته بود چشم هایش را بست.
- میخوام درس بخونم.
همزمان که دست از روی دهان خواهرش بر میداشت آهسته گفت:
- عبا بهم میاد به نظرت...؟!
#پایان_قسمت12✅
📆 #14040728
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان #انفرادی2 هستیم👇🌹🍃
🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی2🎙 #قسمت12🎬 سینا چشم غرهای به او رفت. توی تاریکی و روشنی راه پله نگاهش ترسناک شده بود. - ا
#انفرادی2⛓
#قسمت13🎬
چشمهای دنیا اگر بیشتر کش میآمد قطعاً از حدقه بیرون میزد. دهانش بیاختیار باز شد:
- اوهوک...
بعد از چند ثانیه تازه حرفهای سینا توی ذهنش حلاجی شد و انگار سینا را توی عبا تصور کرد. صدای خندهاش بالا رفت.
سینا پشت دستش را کوبید به بازوی او. چشم غره رفت:
- هیس، کوفت، چته؟!
صدای خنده دنیا قطع که نشد هیچ، بلندتر هم شد. سینا اخم کرد. خواهرش دو دستش را جلوی دهانش گرفت تا صدای خندهاش خفه شود. شانههایش با شدت تکان میخورد. صدای مادر از بالای پلهها به گوش رسید:
- شمایید بچهها؟ چرا رفتید اونجا؟! چه خبره؟
دنیا که خیالش از مادرش راحت شده باشد دوباره شروع کرد بلند خندیدن. سینا از میان دندانهایش آهسته غرید:
- یعنی کشتمت دنیا...
سرش را بالا گرفت و گفت:
- هیچی مامان، چیزی نیست، داریم حرف میزنیم... ببخشید.
- این وقت شب؟!.. بیاین بخوابین، من صبح بعد اذان میخوام برم حرم. تنها رفتم طلبکار نشیدا.
سینا چشمی گفت و چرخید سمت دنیا که هنوز شانههایش میلرزید:
- دنیا...
- وای سینا... خیلی باحالی... تو؟ میخوای... حاجآقا بشی؟ آخ دلم...
- دنیا...
- جان؟ فکرکن...
سینا پرید بین حرفش. اخم کرد و با صدای محکم گفت:
- اصلاً شوخی ندارم دنیاها! میخوام برم حوزه...میخوام اونجا درس بخونم... افکار بقیه هم اصلاً برام مهم نیست!
موبایلش را از کنار دیوار برداشت و ایستاد. دنیا دستش را گرفت.
- ببخشید... ناراحت شدی؟!
- میخوام بخوابم، تو رو هم به اندازه کافی خندوندم!
دنیا لب گزید و دست سینا را رها کرد. برخاست و پشت سرش بالا رفت.
به گفته مادر، بعد نماز صبح رفتند زیارت. سینا دعا کرد راه تحصیلش هموار باشد. دعا کرد، آرامشی از جنس آرامش سیدهادی داشته باشد. بعد از زیارت، توی صحن نشستند. مادرش هنوز میخواست نماز بخواند. سینا و دنیا دو طرفش نشسته بودند و توی افکار خودشان غرق. دنیا نفسی گرفت و ایستاد. کنار سینا نشست.
- داداشی؟!
سینا نگاهش کرد. دنیا ته نگاهش دلخوری دید. سرش را پایین انداخت و گفت:
- شرمنده واسه دیشب... به نظرم کاری رو انجام بده که حالت خوبه باهاش.
سینا زانوهایش را به آغوش کشید.
- میدونی؟.. وقتی سیدهادی و آرامش و حال خوبش رو میبینم، دلم میخواد مثل اون آرامش داشته باشم. اون یه چیزی داره که من ندارم... یه چیزی میدونه که توی سختیهایی که میکشه و کشیده تونسته خودش رو.. آرامشش رو حفظ کنه.
- پس دنبال آرامش گمشده زندگیت هستی! برو دنبالش...!
#پایان_قسمت13✅
📆 #14040729
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان #انفرادی2 هستیم👇🌹🍃
🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv