eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
872 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
163 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
خانم فلاح بعد از دیدن برگه های امتحان و نمرات پایین دانش آموزان ناراحت و عصبانی وارد کلاس شد. مدام تاکید می کرد که از شما انتظار نداشتم،چرا باید نمرات نود درصد دانش آموزانم زیر ده باشد. از شانس بد من، بالاترین برگه برای من بود. نامم را صدا زد. -سمیعی، شونزده!! لبخند به لب و با خیال اینکه از من راضیست رفتم تا برگه ام را بگیرم. با چشم غره ای که نثارم کرد لبخندم جمع شد. برگه را سمتم گرفت و با اخم گفت: -می خندی؟ تو باید شونزده بگیری؟ من خیلی بیشتر از اینا ازت انتظار دارم سمیعی! دلم می خواد اسمتو بین قبولیای دانشگاه ببینم اونم یکی از بهترین دانشگاه ها. نه اینکه تو درس تاریخ شونزده بگیری و به خودت افتخار کنی. برگه را دستم داد، به ناچار حالت شرمگین به خود گرفته و سمت نیمکت خود بازگشتم. خانم فلاح شروع کرد به صحبت که این وضعیت امتحان و درس خواندن درست نیست؛ و من تمام مدت حواسم به لباسی بود که دیروز برای عقد برادرم خریدم. بعد از چند دقیقه خانم فلاح پرده را کنار زد و آفتاب دلچسب پاییز دست و صورتم را نوازش کرد. نور گرم و دلنشینی که انگار خورشیدی درونم روشن شده باشد و تلألو نورش به جانم نشسته باشد. دبیر دلخور تاریخ در حال نصیحتمان بود؛ من نیز خلاقیتم شکوفا شده به این فکر می کردم که با لباس زیبایم حتما باید زیر نور طلاییِ آفتابِ پاییز با پس زمینه گندمزار عکسی به یادگار بگیرم و جلوه ی سرخ و طلایی اش را بر روی لباس نباتی ام ثبت کنم.
حالا که کله‌پا شده‌ام و در این گودال شیشه‌ای، گرفتار شمردن ثانیه‌های آخر عمر گشته‌ام، باز دست از سر من بر نمی‌دارد؛ گویی تنها دشمنش منم. در دفتر نانوشته‌ی ذهنش، نامم با نام دمپایی و کفش و جارو، گره خورده است. انگار نه انگار که من احیا کننده‌ی قدرت و شهامت از دست رفته‌‌اش در پیش اهل و عیالش هستم. هر کجا مرا می‌بیند چینی به پیشانی و گره‌ای به ابروانشان می‌اندازد و یا به دنبال دمپایی می‌گردد و یا پیف پیف کنان از پیِ پیف پاف می‌رود. افسوس که خدمات من هیچ به چشمش نمی‌آید. همین دیروز بود که باطن پوچِ همکارِ خانمش را، جلوی همه، برملا کردم و به یک اشاره، رنگ و لعاب و دک و پزش را به هم زدم و از در و دیوار آویزانش کردم و ادعای روشنفکریش را مضحکه‌ی عام و خاص نمودم. ...همچنین من بودم که برگ برنده‌‌اش شدم تا پسر بچه‌‌ی سرتق‌اش، هله هوله نخورد و ته‌ِ جیب پدرش را خالی نکند. آیا من نبودم که از پنجره وارد کلاسش شدم و چرت شاگردانش را پاره کردم و یادآور شدم که اینجا کلاس است نه خوابگاه؟! افسوس که هیچ کس قدر و قیمت این پاهای پرزدار و شاخکهای نازنین و بالهای قهوه‌ای رنگ را نمی‌داند و هر وقت سری در سرها درمی‌آورم، تو سری میخورم و مماس زمین سخت می‌شوم
در مورد این موجود زیبا صد کلمه بنویسید. سوسک ها چه حسی به شما منتقل می‌کنند؟
این تصویر را توصیف کنید. فرض کنید شخصیتی دارید که در اتاق نشسته و در حال گوش دادن به نصیحت های بزرگتر است. با توجه به این موضوع توصیفش کنید. یا مثلا یک کودک سر کلاس که نور از پنجره عبور کرده و خورده به گوشش و بعد از این برخورد ساکت می‌شود و به حرفهای معلمش گوش‌ می‌دهد. یا مثلا پ.ن خیلی خوشمزه به نظر میاد مگه نه؟!
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت13🎬 چشم‌های دنیا اگر بیشتر کش می‌آمد قطعا‌ً از حدقه‌ بیرون می‌زد. دهانش بی‌اختیار ب
🎬 سینا چهار زانو زد. بدنش را به عقب خم کرد و به دستانش تکیه زد. نگاهی به آسمان انداخت. گردنش را کج کرد سمت دنیا: - به نظرت واکنش بقیه چیه؟ دنیا شانه بالا انداخت و گفت: - چه اهمیتی داره؟! مهم خودتی... تهش مثل من بهت می‌خندن! ولی تو قدبلندی شونه‌هاتم پهنه فکر کنم لباس طلبگی بهت بیاد! لبخند نشست روی لب‌های سینا. صاف نشست و سرش را پایین انداخت. دنیا دست گذاشت روی شانه‌اش و گفت: - مامان خوب می‌شناسدت، دیشب گفتمش که سینا خیلی عصبیه.. گفت نه.. تو فکره، می‌خواد یه کاری کنه. لبخند سینا عمیق‌تر شد. مادرش را نگاه کرد و لب زد: - فداش بشم. مادر سلام نمازش را داد و دست به دعا برداشت و بعد لحظه کوتاهی چرخید سمت آن دو: - شما خیلی دارید جیک‌جیک می‌کنید... خبریه؟ دنیا خودش را جلو کشید و پشت به قبله نشست. با چشم براق زل زد به مادرش و گفت: - حدست درست بود مامانی، سینا یه فکرایی داره، حالا خودش بهت می‌گه. سینا به نشانه تأیید سر تکان داد و گفت: - آره مامان می‌گم بهتون، فقط باید مطمئن بشم که میشه و قبولم می‌کنن. مادر پشت چشمی نازک کرد. تسبیحش را از روی جانماز برداشت و گفت: - از خداشونم باشه که قبولت کنن.. چی کم داری مگه؟...کی هست حالا؟! سینا و دنیا هر دو خندیدند. مادر مشکوک نگاهشان کرد و سر تکان داد. دنیا گفت: - می‌خواد درس بخونه مامانی، اونم نه دانشگاه، حوزه علمیه... مادر ابرو بالا انداخت. تسبیح را روی زمین گذاشت و کمی چرخید سمت سینا. - چرا اونجا حالا؟ چرا رشته خودت رو ادامه نمی‌دی؟ - دوست دارم وارد یه فضای تازه بشم مامان. این‌طوری شاید.. اون تیکه از وجودم که گم شده.. پیدا شد. مادر سرش را بوسید و گفت: - باشه... اگه فکر می‌کنی راه درستیه، می‌تونی توش قدم بذاری و خسته نشی، واردش شو... لبخند نشست روی لب‌های سینا. این روزها آن‌قدر حساس شده بود و نیاز به تأیید داشت که با کوچکترین جمله‌ها، توی قلبش، خوشحالی شکوفه می‌زد. نگاهی به دنیا انداخت، خواهرش چشمکی به او زد و گفت: - خب، اینم از تأیید مامانی. می‌گما داداشی، نبینم همه‌اش لباس قهوه‌ای و مشکی بپوشیا... خودم می‌رم برات عبای آبی می‌خرم بپوشی کیف کنم... سینا خندید و گفت: - حالا چرا آبی؟! - آبی خاصه... آرامش میده... - خیله خب... دستش را به زمین فشرد و گفت: - بریم، صبحانه بخوریم... من خیلی گرسنه‌ام. بعدش درباره رنگش صحبت می‌کنیم.... صبحانه را که خوردند، برگشتند خانه و سینا رفت سراغ ماشین پدرش...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی⛓ #قسمت14🎬 سینا چهار زانو زد. بدنش را به عقب خم کرد و به دستانش تکیه زد. نگاهی به آسمان اند
🎬 توی نمازخانه مدرسه علمیه نشسته بود و منتظر بود سید هادی بیاید. صدای بحث طلاب و گاه خنده و گاه لحن جدی‌شان، او را هم به وجد آورده بود. سن‌شان کمتر از هجده سال نشان می‌داد. محاسنشان هنوز کامل نشده بود، با خودش فکر کرد: خوش به حالشان، چقدر زود راهشان را انتخاب کرده‌اند. حضور کسی را کنارش حس کرد. نگاهش را از گروه جوانانی که دایره‌وار دور هم نشسته بودند گرفت، لبخندی به روی سیدهادی زد: - سلام. اومدی استاد؟! - علیکم السلام... خوبی؟ نگاه سینا دوباره چرخید سمت گروه طلبه‌ها. زیر لب گفت: - چه دنیایی دارن برای خودشون. - آره، دوران قشنگیه. سرش را پایین انداخت و آهسته گفت: - منم می‌تونم بیام توی این دنیا؟! - چی؟! دست کشید به ابرو‌هایش. کمی جابه‌جا شد و صدایش را صاف کرد: - راستش می‌خواستم باهات مشورت کنم. چند وقتی هست دارم فکر می‌کنم بیام درس بخونم، پیش شما. ولی نمی‌دونم، منو قبول می‌کنن اینجا یا نه؟! لبخند نشست روی صورت سید هادی. سری تکان داد و گفت: - اینجا که قبولت نمی‌کنن... قلب سینا برای لحظه‌ای ایستاد. دهانش تلخ شد و بدنش لرزید. - باید بری یه مدرسه دیگه، اتفاقاً الان وقت ثبت نام هست. من چندتا مدرسه خوب بهت معرفی می‌کنم خودت برو یه بررسی کن، هرجا به دلت نشست برو برای ثبت نام. زبان کشید به لب‌های خشکیده‌اش. پیشانی‌اش خیس شده بود. نگاهی به رفیقش انداخت. جدی بود. توی چشمش برق خوشحالی را دید. سیدهادی ابرو بالا انداخت: - چرا رنگت پرید؟ سینا دست برد توی جیب روی سینه‌اش. دستمالی بیرون کشید و پیشانی‌اش را خشک کرد. خودش هم نمی‌دانست چرا یک لحظه این همه تحت فشار قرار گرفت: - فکر کردم می‌خوای بگی کلاً منو قبول نمی‌کنن برای درس خوندن. سیدهادی آهسته خندید. ضربه‌ی آهسته‌ای کوبید به پشت سینا. - حیف اینجا دستم بسته‌ست... نفس عمیقی گرفت و دقیق شد توی صورت سینا. - از تصمیمت چقدر مطمئنی؟ نگاه سینا دوباره پرید سمت گروه طلبه‌ها، یکیشان کم شده بود. - حس می‌کنم بین شما حالم خوب باشه... محیط اینجا خیلی فرق داره... سید هادی دست کشید توی تار و پود فرش. نفس عمیقی کشید و گفت: - من آدرس‌‌ها رو بهت می‌دم.. ولی حواست باشه، حوزه، دانشگاه، یا مدرسه و تدریس هیچ کدوم نمی‌تونه باعث کمال انسان‌ها بشه، نمی‌تونه به تو چیزی بده... تو خودت هستی با رفتارهای خودت... توی این مسیر آدم‌های مختلفی می‌بینی، خوب و بد..‌. بدون توی هر لباسی یه عده هستن که نمی‌تونن حرمت انسان بودن و لباس تنشون رو نگهدارن... تو باید توی این مسیر خیلی مقاوم باشی... نباید با دیدن یه شخصی که نتونسته خودش رو تربیت کنه دلسرد بشی... باید خودت، مواظب خودت باشی و خیلی بیشتر از کتاب‌های اینجا بخونی و مطالعه کنی. سینا رفت تو فکر. دست کشید پشت گردنش. چشم چرخاند توی نمازخانه. کم کم داشت به افراد اضافه می‌شد.‌ سیدهادی از توی جیب قبایش دفترچه‌ای بیرون کشید و مشغول نوشتن آدرس ها شد. برگه را کند و داد دست سینا. - بیا، خودت برو یه بررسی کن. برای ثبت نام هم سؤالی داشتی از خودم بپرس. فقط.. حواست باشه، تا آخر خرداد بیشتر وقت نداری. ان شاءالله خیره. برگه را از سیدهادی گرفت. دست گذاشت روی شانه او، ایستاد. - ممنون، جبران می‌کنم برات. به حرفات هم خوب فکر می‌کنم. سید هادی گردنش را بالا گرفت و گفت: - باشه جبران کن، امشب با مادر و خواهرت تشریف بیارید خونه ما. سینا کمی فکر کرد - خبرشو بهت می‌دم. سید‌هادی دستش را کشید. - کجا حالا؟.. ده دقیقه دیگه اذانه، بمون نماز بخون. وضو هم اگه می‌خوای بگیری اون در کنار در ورودی، وضوخانه‌ست. سینا کمی به عقب چرخید. - باشه پس میام...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv