eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
875 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
163 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
در مورد این موجود زیبا صد کلمه بنویسید. سوسک ها چه حسی به شما منتقل می‌کنند؟
این تصویر را توصیف کنید. فرض کنید شخصیتی دارید که در اتاق نشسته و در حال گوش دادن به نصیحت های بزرگتر است. با توجه به این موضوع توصیفش کنید. یا مثلا یک کودک سر کلاس که نور از پنجره عبور کرده و خورده به گوشش و بعد از این برخورد ساکت می‌شود و به حرفهای معلمش گوش‌ می‌دهد. یا مثلا پ.ن خیلی خوشمزه به نظر میاد مگه نه؟!
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت13🎬 چشم‌های دنیا اگر بیشتر کش می‌آمد قطعا‌ً از حدقه‌ بیرون می‌زد. دهانش بی‌اختیار ب
🎬 سینا چهار زانو زد. بدنش را به عقب خم کرد و به دستانش تکیه زد. نگاهی به آسمان انداخت. گردنش را کج کرد سمت دنیا: - به نظرت واکنش بقیه چیه؟ دنیا شانه بالا انداخت و گفت: - چه اهمیتی داره؟! مهم خودتی... تهش مثل من بهت می‌خندن! ولی تو قدبلندی شونه‌هاتم پهنه فکر کنم لباس طلبگی بهت بیاد! لبخند نشست روی لب‌های سینا. صاف نشست و سرش را پایین انداخت. دنیا دست گذاشت روی شانه‌اش و گفت: - مامان خوب می‌شناسدت، دیشب گفتمش که سینا خیلی عصبیه.. گفت نه.. تو فکره، می‌خواد یه کاری کنه. لبخند سینا عمیق‌تر شد. مادرش را نگاه کرد و لب زد: - فداش بشم. مادر سلام نمازش را داد و دست به دعا برداشت و بعد لحظه کوتاهی چرخید سمت آن دو: - شما خیلی دارید جیک‌جیک می‌کنید... خبریه؟ دنیا خودش را جلو کشید و پشت به قبله نشست. با چشم براق زل زد به مادرش و گفت: - حدست درست بود مامانی، سینا یه فکرایی داره، حالا خودش بهت می‌گه. سینا به نشانه تأیید سر تکان داد و گفت: - آره مامان می‌گم بهتون، فقط باید مطمئن بشم که میشه و قبولم می‌کنن. مادر پشت چشمی نازک کرد. تسبیحش را از روی جانماز برداشت و گفت: - از خداشونم باشه که قبولت کنن.. چی کم داری مگه؟...کی هست حالا؟! سینا و دنیا هر دو خندیدند. مادر مشکوک نگاهشان کرد و سر تکان داد. دنیا گفت: - می‌خواد درس بخونه مامانی، اونم نه دانشگاه، حوزه علمیه... مادر ابرو بالا انداخت. تسبیح را روی زمین گذاشت و کمی چرخید سمت سینا. - چرا اونجا حالا؟ چرا رشته خودت رو ادامه نمی‌دی؟ - دوست دارم وارد یه فضای تازه بشم مامان. این‌طوری شاید.. اون تیکه از وجودم که گم شده.. پیدا شد. مادر سرش را بوسید و گفت: - باشه... اگه فکر می‌کنی راه درستیه، می‌تونی توش قدم بذاری و خسته نشی، واردش شو... لبخند نشست روی لب‌های سینا. این روزها آن‌قدر حساس شده بود و نیاز به تأیید داشت که با کوچکترین جمله‌ها، توی قلبش، خوشحالی شکوفه می‌زد. نگاهی به دنیا انداخت، خواهرش چشمکی به او زد و گفت: - خب، اینم از تأیید مامانی. می‌گما داداشی، نبینم همه‌اش لباس قهوه‌ای و مشکی بپوشیا... خودم می‌رم برات عبای آبی می‌خرم بپوشی کیف کنم... سینا خندید و گفت: - حالا چرا آبی؟! - آبی خاصه... آرامش میده... - خیله خب... دستش را به زمین فشرد و گفت: - بریم، صبحانه بخوریم... من خیلی گرسنه‌ام. بعدش درباره رنگش صحبت می‌کنیم.... صبحانه را که خوردند، برگشتند خانه و سینا رفت سراغ ماشین پدرش...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی⛓ #قسمت14🎬 سینا چهار زانو زد. بدنش را به عقب خم کرد و به دستانش تکیه زد. نگاهی به آسمان اند
🎬 توی نمازخانه مدرسه علمیه نشسته بود و منتظر بود سید هادی بیاید. صدای بحث طلاب و گاه خنده و گاه لحن جدی‌شان، او را هم به وجد آورده بود. سن‌شان کمتر از هجده سال نشان می‌داد. محاسنشان هنوز کامل نشده بود، با خودش فکر کرد: خوش به حالشان، چقدر زود راهشان را انتخاب کرده‌اند. حضور کسی را کنارش حس کرد. نگاهش را از گروه جوانانی که دایره‌وار دور هم نشسته بودند گرفت، لبخندی به روی سیدهادی زد: - سلام. اومدی استاد؟! - علیکم السلام... خوبی؟ نگاه سینا دوباره چرخید سمت گروه طلبه‌ها. زیر لب گفت: - چه دنیایی دارن برای خودشون. - آره، دوران قشنگیه. سرش را پایین انداخت و آهسته گفت: - منم می‌تونم بیام توی این دنیا؟! - چی؟! دست کشید به ابرو‌هایش. کمی جابه‌جا شد و صدایش را صاف کرد: - راستش می‌خواستم باهات مشورت کنم. چند وقتی هست دارم فکر می‌کنم بیام درس بخونم، پیش شما. ولی نمی‌دونم، منو قبول می‌کنن اینجا یا نه؟! لبخند نشست روی صورت سید هادی. سری تکان داد و گفت: - اینجا که قبولت نمی‌کنن... قلب سینا برای لحظه‌ای ایستاد. دهانش تلخ شد و بدنش لرزید. - باید بری یه مدرسه دیگه، اتفاقاً الان وقت ثبت نام هست. من چندتا مدرسه خوب بهت معرفی می‌کنم خودت برو یه بررسی کن، هرجا به دلت نشست برو برای ثبت نام. زبان کشید به لب‌های خشکیده‌اش. پیشانی‌اش خیس شده بود. نگاهی به رفیقش انداخت. جدی بود. توی چشمش برق خوشحالی را دید. سیدهادی ابرو بالا انداخت: - چرا رنگت پرید؟ سینا دست برد توی جیب روی سینه‌اش. دستمالی بیرون کشید و پیشانی‌اش را خشک کرد. خودش هم نمی‌دانست چرا یک لحظه این همه تحت فشار قرار گرفت: - فکر کردم می‌خوای بگی کلاً منو قبول نمی‌کنن برای درس خوندن. سیدهادی آهسته خندید. ضربه‌ی آهسته‌ای کوبید به پشت سینا. - حیف اینجا دستم بسته‌ست... نفس عمیقی گرفت و دقیق شد توی صورت سینا. - از تصمیمت چقدر مطمئنی؟ نگاه سینا دوباره پرید سمت گروه طلبه‌ها، یکیشان کم شده بود. - حس می‌کنم بین شما حالم خوب باشه... محیط اینجا خیلی فرق داره... سید هادی دست کشید توی تار و پود فرش. نفس عمیقی کشید و گفت: - من آدرس‌‌ها رو بهت می‌دم.. ولی حواست باشه، حوزه، دانشگاه، یا مدرسه و تدریس هیچ کدوم نمی‌تونه باعث کمال انسان‌ها بشه، نمی‌تونه به تو چیزی بده... تو خودت هستی با رفتارهای خودت... توی این مسیر آدم‌های مختلفی می‌بینی، خوب و بد..‌. بدون توی هر لباسی یه عده هستن که نمی‌تونن حرمت انسان بودن و لباس تنشون رو نگهدارن... تو باید توی این مسیر خیلی مقاوم باشی... نباید با دیدن یه شخصی که نتونسته خودش رو تربیت کنه دلسرد بشی... باید خودت، مواظب خودت باشی و خیلی بیشتر از کتاب‌های اینجا بخونی و مطالعه کنی. سینا رفت تو فکر. دست کشید پشت گردنش. چشم چرخاند توی نمازخانه. کم کم داشت به افراد اضافه می‌شد.‌ سیدهادی از توی جیب قبایش دفترچه‌ای بیرون کشید و مشغول نوشتن آدرس ها شد. برگه را کند و داد دست سینا. - بیا، خودت برو یه بررسی کن. برای ثبت نام هم سؤالی داشتی از خودم بپرس. فقط.. حواست باشه، تا آخر خرداد بیشتر وقت نداری. ان شاءالله خیره. برگه را از سیدهادی گرفت. دست گذاشت روی شانه او، ایستاد. - ممنون، جبران می‌کنم برات. به حرفات هم خوب فکر می‌کنم. سید هادی گردنش را بالا گرفت و گفت: - باشه جبران کن، امشب با مادر و خواهرت تشریف بیارید خونه ما. سینا کمی فکر کرد - خبرشو بهت می‌دم. سید‌هادی دستش را کشید. - کجا حالا؟.. ده دقیقه دیگه اذانه، بمون نماز بخون. وضو هم اگه می‌خوای بگیری اون در کنار در ورودی، وضوخانه‌ست. سینا کمی به عقب چرخید. - باشه پس میام...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
_من خوبیت رو میخوام باباجان. نگاه به این دوستها نکن. اینها هیچ کدوم به دردت نمی‌خورن. بچسب به درس و مشقت. چسبیده بود؛ خوب هم چسبیده بود. نرمی چسب را حس می‌کرد. بدون آنکه چشم از لبهای پدر بزرگ بردارد، پایش را کشید. چسب، کش آمد و ....کنده شد. زیر چشمی نگاهی به جورابش انداخت. دندانهایش را به هم سایید و توی دلش به کوروش و آدامسش لعنت گفت. _ به قول شاعر: این دغل دوستان که می‌بینی یه روز بینی‌ات رو میگیرن و خفه‌ات می‌کنن. تا دیر نشده بندازشون دور؛ بابا. می‌خواست بیندازدش دور؛ اما کنده نمی‌شد. با نوک انگشت پای چپ، گوشه‌ای از آن را گرفت و کشید. مصیبت دو تا شد. حالا نوک انگشتش هم آدامسی شده‌بود. بی آنکه سرش را کج کند، چشم چرخاند به درون اتاق کناری و با نگاه غیظ‌ آلودش گفت: کوروش بخواب؛ ما بیداریم. _اینقدر هم سربه سر داداشت نگذار. اذیتش نکن. دوست واقعی تو اونه. اون و پدر و مادر و خانواده‌ت. بقیه یه روز تنهات میگذارن، اما کوروش برادرته. اونه که واسَت می‌مونه. از خیر کندن آدامس گذشت. تکیه‌اش را داد به دسته مبل و با کف پا شروع کرد به گِرد کردن آدامس....«لامصب چقدر هم بزرگه....لعنتی کیلویی آدامس می‌خوره...» لبهای پدربزرگ همچنان باز و بسته میشدند و امواج صوتی می‌رفتند و می‌آمدند که صدای زنگ در بلند شد. پدربزرگ حرفش را نیمه‌کاره رها کرد و از جا بلند شد و به طرف حیاط رفت. _ فکر کنم آقا مرتضی باشه. قرار بود بیاد آبگرمکن رو درست کنه. با رفتن پدربزرگ، نیم‌خیز شده، به طرف اتاق کناری حمله‌‌ور شد. ابر انتقام بدجور جلوی چشمانش را گرفته بود. دیگر همان نیمچه عقلی هم که داشت، کار نمی‌کرد. مثل عقاب خود را به ماشین کنترلی کوروش رساند و در یک چشم به هم زدن، دل و روده‌ی ماشین را پخش زمین کرد. بعد هم ایستاد و فاتحانه یک نگاه به برادر خواب آلودش انداخت و یک نگاه به ماشینی که دیگر ماشین نبود....
هدیه صدای جیغ بلندی از کلاس کنار دفتر آمد. بلافاصله فریادهای پشت سر هم به گوش رسید. مریم برخاست. رو کرد به مدیر:« خدا بخیر کنه. فک کنم صدا از کلاس اول ب بود. برم ببینم بچه‌ها باز چه آتیشی سوزوندند.» رو کرد به معلم‌ها که ردیف روی صندلی نشسته بودند و مشغول صحبت بودند: _همکارا! کم‌کم برید سر کلاس! مریم هنوز قدم از چارچوب بیرون نگذاشته بود که دید چندتا دختر با رنگ پریده و موهایی که از اطراف مقنعه زده بود بیرون، مثل موشک از کلاس بغلی پرتاب شدند توی سالن. صدای همهمه، راهرو را پر کرد. بچه‌های کلاس‌های دوم و سوم از دم در سرک می‌کشیدند بیرون. مریم صدا بلند کرد:« همه سر کلاسهای خودشون. الان دبیرا میان.» دخترها با خیرگی از جا تکان نخوردند. مریم ابروها را درهم گره کرد. انگشت اشاره را گرفت طرفشان:« تا یک دقیقه‌ی دیگه هرکی رو تو سالن ببینم، دونمره از انضباطش کم می‌کنم.» چند نفر با غرغر برگشتند توی کلاس. مریم رو کرد به سمت دفتر:« همکارا! لطفاً زودتر.» خودش پا تند کرد سمت کلاس اول ب. باید منشأ فتنه را پیدا می‌کرد. صدای جیغ و داد بلندتر به گوش می‌رسید. مریم چشم گرداند توی کلاس. مهسا با رنگ پریده و چشم‌های گرد، افتاده بود کف اتاق. پودر سفید گچ، مانتوی سورمه‌ای‌اش را مثل لباس کار رنگرز‌ها نقاشی کرده بود. چندتا از دخترها ایستاده بودند روی نیمکت و مدام جیغ می‌زدند. آن طرف، سارا روی لبه‌ی پنجره ایستاده بود. یک دست به چارچوب گرفته بود و به بیرون نگاه می‌کرد. دخترک بی‌عقل داشت خودش را از طبقه دوم پرت می‌کرد پایین. مریم با صدای بلند مستخدم را صدا زد. دوید آن طرف. پشت مانتوی سارا را گرفت و کشید. دخترک رو برگرداند. رنگ به چهره نداشت. چشمان درشتش، دو دو می‌زد. کمک کرد سارا پایین بیاید. شانه‌ی او را گرفت و نشاند روی نیمکت. سارا مثل فنر بازشده، دوباره بلند شد. می‌خواست چیزی بگوید اما زبانش بند آمده بود. با تته پته به میز بغل اشاره کرد. از جیغ و داد بچه‌ها، صدا به صدا نمی‌رسید. مریم داد زد:« ساکت!» یک لحظه جیغ‌جیغ قطع شد. مریم باور نمی‌کرد اینهمه ابهت داشته باشد. رفت سمت میز بغل. کاغذ کادوی کوچک تکه تکه افتاده بود کنار جعبه‌ی کبریت. تا دست دراز کرد که آن را بردارد، زمزمه‌ی سو سو کلاس را برداشت. مریم صدا بلند کرد:« همه بنشینید سر جاتون.» لیلا که روی تریبون کلاس به زحمت ایستاده بود پرید پایین اما همانجا کنار دخترهای بالای سکو ماند. مریم چشمش به مهسا افتاد. از خیر برداشتن کبریت گذشت. دوید طرفش. خانم مستخدم سلانه سلانه آمد تو کلاس. مریم کلافه غرید:« عجله نبود. دیرتر می‌آمدی!» مستخدم ابروهای تتو شده‌ را به هم نزدیک کرد:« چشم خانم ناظم!» مریم متوجه لحن طعنه آمیز او هنگام گفتن خانم ناظم شد اما الان وقت به رو آوردن نبود:« برو یه لیوان آب بیار. به خانم مدیر بگو یکی از بچه‌ها غش کرده. اگه صلاح می‌دونند زنگ بزنند اورژانس.» نشست کنار مهسا. سرش را بالا داد و گذاشت روی ران. آرام چندتا سیلی به صورت مهسا زد. سروصدا کمتر شد. یکی از بچه‌ها قمقمه‌اش را داد به خانم ناظم. مریم نگاه تشکرآمیزی به او انداخت. مشت را پر آب کرد و چند قطره پاشید روی صورت مهسا. کم‌کم نگاه دختر به حالت طبیعی برگشت. دهان باز کرد اما فقط جیغ خفه‌ای کشید. چشمانش بسته شد و سرش به کناری افتاد. مریم زمزمه‌ کرد:« ای بابا! حالا کی جواب خانواده‌ی طلبکار اینو رو بده.» دوباره مشت را پرآب کرد. همه‌ی آن را پاشید روی صورت مهسا. سردی آب را از روی شلوار حس کرد. مقنعه‌ی دختر پر از خال‌خال‌های تیره شد. قطرات آب روی زمین پر از غبار گچ، ذره‌بین‌های کوچکی درست کردند. مهسا چشم باز کرد. آرام نالید:« سو...» مریم سر بلند کرد. هفت هشت تا صورت قاب گرفته با مقنعه‌های مشکی، بین او و سقف حائل شده بودند. بلند گفت:« بشینید سر جاتون. بذارید هوا بیاد.» بچه‌ها با غرغر دور شدند. _ یکیتون مثل آدم بگه چی شده؟ دوباره همهمه کلاس را برداشت. مریم آرام مهسا را نشاند. با دست خاک مقنعه‌اش را تکاند. رو کرد به بچه‌ها:« کسی چیز شیرین داره تو کیفش؟» فاطمه یک شکلات گرفت طرفشان. مریم پوسته‌ی طلایی آن را با صدای خش خش باز کرد. آنرا برد نزدیک دهان مهسا:« بخور دختر.» مهسا سر را به علامت نفی تکان داد. آرام نالید:« چاق می‌شم خانم!» مریم می‌خواست موهایش را تکه تکه بکند:« بخور رنگ به صورت نداری! کاریت بشه صدتا صاحب پیدا می‌کنی.» و شکلات را چپاند توی دهان او. مهسا انگار که زهر هلاهل را روی زبانش ریختند، صورت را جمع کرد. مریم رو کرد به فاطمه:« کمک کن تا مهسا بشینه سر جاش.»
بلند شد. رفت طرف سارا که همان‌طور با دهان باز ایستاده بود. دست دراز کرد سمت کبریت روی میز. صدای جیغ بچه‌ها با هر حرکت او پله‌پله زیاد می‌شد. تو هوا دستش ماند:« چه خبرتونه؟» صدای سو سو مثل همهمه جیرجیرک‌های وقت بهار بلند شد. مریم کف دست را گرفت سمت بچه‌ها:« سااااکت! ارشد کلاس کیه؟» زهرا تر و فرز دست بلند کرد:« خانم! ما!» وقتی صحبت می‌کرد کنار لپ‌های تپلش چال می‌افتاد. _بگو چی شده؟ دوباره سوسو بلند شد. _ هرکی به جز زهرا صحبت کنه یه نمره از انضباطش کم می‌کنم. زهرا موهای بیرون آمده از مقنعه را با دست داد تو. آب دهان را قورت داد:« اجازه خانم! وقتی بعد از صف اومدیم کلاس، یه بسته‌ی کادوپیچ شده روی میز بود که روش نوشته شده بود تقدیم به مهسای عزیزم.» _ خب! یکی از دخترها پرید وسط صحبتشان: _ خیلی هیجان داشت. اول سعی کردیم حدس بزنیم کی می‌تونه برای این دختره‌ی آب زیر کاه هدیه بیاره، اما به جایی نرسیدیم. مهسا آرام غرید:« خودتی!» زهرا با درز وسط مقنعه ور می‌رفت تا آن را برابر ردیف دکمه‌های مانتو کند: _ هیچی دیگه مهسا با ذوق کادو رو باز کرد. فکرش رو بکنید! توی جعبه‌ی کبریت، یه سوسک چندش بود. به این بزرگی. و دو انگشت سبابه و شست را از هم دور کرد. مریم لبخند محوی زد: _حالا این مایه‌ی فتنه کجاست؟ بچه‌ها با انگشت به زیر میز اشاره کردند. مریم خم شد. سوسکی به رنگ نارنجی چرک مرده‌ به پشت افتاده بود روی زمین. از نوک شاخک تا پاهای عقبش دو بند انگشت درازا داشت. دوتا پای پرزدار رو به آسمان و چهارتا رو زمین بود. غرور را در چانه رو به بالایش می‌شد دید. مریم بینی را جمع کرد: _از همین حیوون مرده ترسیدید؟ هی! و سر را به دو طرف تکان داد. _هم‌سنای شما الان دوتا بچه دارند، اونوقت به خاطر یه فسقل حشره، مدرسه رو بهم ریختید. _دوتا کمه خانم! _ دعا کن شوهرش پیدا بشه! _خدا از زبونتون بشنوه! _بگو ایشالله! مریم سریع خود را جمع و جور کرد. گردو خاک لباس را تکاند: _ حالا زود دختر خاله نشید. رو کرد به بچه‌های روی سکو: _ بشینید سر جاتون! خانم مستخدم با لیوان آب نصفه رسید. روی آستین و جلوی مانتویش، از خیسی تیره‌تر بود. لیوان را دراز کرد طرف مریم: _بفرما! خانم مدیر گفتند الان زنگ می‌زنند اورژانس. مریم پشت چشم نازک کرد: _ آفرین! چه سرعتی! یادم باشه به مدیر بگم ازت تشکر کنه. برگرد بگو اورژانس لازم نیست. مستخدم دماغ بالا داد: _خواهش می‌کنم. _ نه صبر کن! تا تو بجنبی، احتمالا اتاق عمل رو هم تو بیمارستان آماده کردند. خودم می‌گم. زمین را نشان داد: _بیا این سوسک رو بنداز بیرون. مستخدم با لیوان به سینه اشاره کرد. آب لب‌پر خورد روی زمین: _من؟ من از بچگی به حشرات فوبیا داشتم. مریم خود را کنترل کرد تا از دهانش آتش بیرون نریزد. بالاخره بچه‌های مردم از رفتار او ادب می‌آموختند: _ برو بگو مدیر اورژانس رو لغو کنه. رو کرد به بچه‌ها: _دوتا کاغذ بهم بدید. صدای خرت خرت بگوش رسید و همزمان ده‌تا برگه به طرفش دراز شد. مریم سری به نشانه خدا عقل بده تکان داد. خم شد روی زمین. بچه‌ها دورش جمع شدند. مریم یک کاغذ را گذاشت کنار سوسک. صورتش را جمع کرد. چقدر چندش بود. با کاغذ دیگر او را هدایت کرد رویش. یک لحظه حس کرد شاخک حیوان تکان خورد اما توی دل به شیطان لعنت فرستاد. پای سوسک به کاغذ گیر کرد و رو به سمت زمین برگشت. یک آن زنده شد و مثل تیر از کمان پرتاب شده دوید. فقط کمی لنگ می‌زد. مریم جیغی از ته دل کشید. بچه‌ها مثل رود نیل از هم فاصله گرفتند. صدای جیغ مسری بود. همه همزمان داد می‌زدند. سوسک بین کفش‌های بچه‌ها ویراژ می‌داد. مهسا غش کرد وسط کلاس.