🥰 ٠٠"٠٠ 🥰
#دعای_سلامتی_امام_زمان_(عج)
اَللّهُمَّ
کُنْ لِوَلِیِّکَ
الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ
فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة
وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً
وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ
طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها
طَویلا..
#اݪهۍعَجللِۅَلیڪالْفࢪج
#ساعت صفر عاشقی
# ساعت ٠٠ : ٠٠
@Anarstory
Mohsen Farahmand Azad, Sayed Mustafa Al Musawi, Ali Fani63f0c9c1bb3ce6d2f07ffb09_-7085336328756683485.mp3
زمان:
حجم:
28.6M
📝دعای کمیل
🎤علی_فانی
#شب_جمعه
#دعای_کمیل
📌هر شب جمعه دعای کمیل به نیت فرج آقا امام_زمان عجل الله
اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
#بیاد شهیدانمون
@Anarstory
سلام صبحتون بخیر دوستان
به نظرم بهترین مرجعی که کتاب صوتی بتونید گوش کنید ایرانصدا هست این برنامه رایگان هست و علاوه بر کتاب کلی چیزای دیگه هم توش هست
مثل پادکست ،موسیقی ،مداحی ،سخنرانی و کل شبکه های رادیویی از استانی بگیر تا..... حتی میتونی آرشیو برنامه های رادیو رو هم با ایرانصدا گوش کنید
و اما ...
اولین کتاب صوتی که میخوام معرفی کنم (خدایا بین اینهمه کتاب کدومو بگم 😍)
اولین کتاب خاطرات یه پزشک هست که در نوجوانی هیچی از درس نمیفهمید و حتی دو سال رفوزه شده بود
ولی به خاطر یه اتفاق خیلی کوچیک کل زندگیش تغییر میکنه و طوری میشه که انگار ذهنش باز میشه و همه چی رو عالی میفهمه دوسال رو جهشی میخونه ...
وارد ارتش میشه و بعد هم دکتر جراح میشه و بعد هم جنگ
در بخشی از کتاب یه مجروح میارن که یه بمب عمل نکرده در بدن یه مجروح جنگی گیر کرده بوده و ممکن بود با یه تکون کوچیک منفجر بشه و کل بیمارستان بره رو هوا و کسی حاضر نمیشه عملش کنه ولی دکتر داستان ما میره اتاق عمل و ....
دیگه لو ندم چی میشه خودتون بشنوید این کتاب صوتی رو که با اجرای زیبای آقای حامد عباسی آماده شده
این شما و این "به رنگ دماوند " با صدای حامد عباسی
https://player.iranseda.ir/book-player/?w=43&g=538161
https://eitaa.com/har_roz_angizeh
@Anarstory
19.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
موشن گرافیک "از رباخواران سنتی تا بانکداری مدرن"
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#طرح_تحول💥 #داستان_کوتاه📃 #بوی_بهشت🦋 بوی الکل و خون و بتادین توی فضای سبز اتاق پیچیده بود. سرما، لر
#طرح_تحول💥
#داستان_کوتاه📃
#اتشوخاکستر🔥
قسمت اول
جلوی آینه با دستهای لرزان موهایم را مرتب میکنم. کسی با مشت به قفسهی سینهام میکوبد. امروز روز مهمی است. پارسا خواست برای حرفهای مهمتر بیرون برویم. میگوید قصد ازدواج دارد، اما من مطمئن نیستم. فکر میکنم هیچکس برای ماندن نمیآید، همه یک روز خسته میشوند و میروند. پارسا هم ممکن است یک روز مثل پدر مرا رها کند و برود.
دستم روی گره روسری ثابت شد. نگاهم را به چشمانم در آینه دوختم.
اصلاً برای چه قبول کردم به دیدنش بروم؟ پارسا با آن چشمان آرام به من قول ماندن داده است. مادر هم میگوید پسر خوبی است و خوشبختم میکند، ولی اگر از من خسته شود چه؟
پوست گوشهی لبم را به دندان میکنم و گره روسریم را محکم میکنم. همه میگویند من حساسیت بیجا دارم. امروز میخواهم متفاوت با هر روز باشم و طوری رفتار نکنم که پارسا هم بگوید من خوب نیستم.
کیفم را برمیدارم و همزمان با بیرون رفتن به خودم قول میدهم امروز آرام و خونسرد رفتار کنم.
***
کافه دنج است. بوی قهوه و کتابهای قدیمی، فضای گرمی ایجاد کرده است. پارسا جذابتر از هر روز شده است. تصمیم گرفتم دیوار بلندی که دور قلبم کشیده بودم تا هیچ مردی وارد آن نشود را فرو بریزم. من میگویم هیچکس نمیماند و بقیه میگویند تا آخر عمر که نمیتوانم تنها بمانم. از تنهایی میترسم، اصلاً به همین دلیل پارسا را قبول کردم. علیرغم توصیههای مغزم که میگوید او هم نمیماند، دلم آمادهی تسلیم شدن در برابر اوست.
پارسا حرف میزند. درمورد کار و سفرهای زیادی که به خاطر کارش باید برود، درمورد خانوادهاش و اینکه چرا مرا انتخاب کرده، میگوید من دلخواه اویم و قلبم از شادی تپش میگیرد. او باز هم میگوید، از اینکه چه چیزهایی او را در زندگی میترساند و چه چیزهایی خوشحالش میکند و من با تمام وجود به حرفهایش گوش میدهم. قلبم این مرد را میخواهد، اما مغزم به جای فکر کردن به آیندهی خودم با او، به این فکر میکند که آیا حرفهایش راست است؟ نکند میخواهد مرا تحقیر کند؟ واقعاً مرا دوست دارد؟ شاید همه چیز یک بازی است.
یک دفعه لبخند میزند و میگوید:
- من زیاد حرف زدم، حالا تو بگو... از خودت، از زندگی، از آینده.
تمام دقایق طولانی بعدی را من حرف میزنم. از توقعات و علایقم فقط حرف میزنم و از ترسهایم نمیگویم. شاید اگر بفهمد از همانها سوءاستفاده کند و مرا آزار دهد. او با تمام وجود گوش میدهد. در انتهای حرفهایم حس میکنم من هم مثل آدمهای دیگر لیاقت عاشق شدن و معشوق بودن را دارم.
وقتی دستش را روی دستم میگذارد، همهی جهان یک لحظه میایستد. لبخندش میگوید من مرد خود را پیدا کردهام. دیگر هیچ طوفانی در دلم نیست و همه چیز به آرامش رسیده است؛ اما این راحتی خیال دوامی ندارد، فقط چند لحظه بعد به ساعتش نگاه میکند.
- متأسفانه باید برم، یه جلسهی مهم دارم که باید خودمو بهش برسونم.
تمام شد. مات ماندم. برخاست. میز را حساب کرد و «به امید دیدار»ی گفت. با لبخندی مصنوعی خداحافظ آرامی در جوابش گفتم. رفت. از در کافه که خارج شد، دنیا به یکباره روی سرم آوار شد. «باید برم»! دیدی؟ او هم میخواهد از تو دور شود. همه از تو دور میشوند. او هم تو را دوست ندارد. دیدی همه حرفهایش دروغ بود؟ الکی باور کردی.
احساس شکست میکنم. درونم پر از فریاد است، اما نمیتوانم خالی شوم. به سختی از جا بلند شده و با قدمهای بیجان از کافه خارج میشوم. تمام راه را تا خانه به زمین زل میزنم. بدون پلک زدن. تمام شد. عشق فقط یک رویاست. هیچکس کنار آدم نمیماند.
همین که به خانه رسیدم، مستقیم به اتاق میروم و به درخواستهای مادر برای تعریف کردن از دیدارم با پارسا توجهی نمیکنم. او الکی خوشحال است پارسا هم مرا رها کرد. به محض ورود به اتاق در را قفل میکنم. کنار تخت روی زمین مینشینم. مادر از پشت در جویای حالم میشود و بلند «ولم کن» را فریاد میزنم. همین فریاد در گنجهی خشمم را باز میکند. باید به او بگویم چه فکر میکنم. گوشی را برمیدارم و یک پیام برای پارسا مینویسم.
- برات مهم نیستم؟
جواب میآید
- چرا اینطوری فکر میکنی؟ واقعاً برام مهمی.
حرفش را باور نمیکنم. میخواهد مرا گول بزند. خشم و ترس همزمان وجودم را گرفته است. برایش مینویسم:
- اگه بهم اهمیت میدادی نمیرفتی.
با دیدن جوابش بغض گلویم میشکند و اشکهایم سرازیر میشود، چرا که نوشته:
- جلسه داشتم عزیزم باید میرفتم.
باز هم یک دروغ دیگر؛ بهانه میآورد. او مرا دوست ندارد. فقط مرا فریب میدهد. اشکهایم به شدت میریزد تا قلب شکستهام را آرام کند. نگاهم را تار کردهاند، اما تمام عقدههای درون دلم پیام بلند بالایی میشود که برای او مینویسم.
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#طرح_تحول💥 #داستان_کوتاه📃 #اتشوخاکستر🔥 قسمت اول جلوی آینه با دستهای لرزان موهایم را مرتب میکنم.
اول عصبانیتم را فریاد میکشم و او را متهم میکنم، بعد دل شکستهام به او التماس میکند تا برگردد و در نهایت چون میدانم او به من توجهی ندارد، تهدیدش میکنم اگر برنگردد خودم را میکشم.
دکمه ارسال را میزنم و گوشی را پرت میکنم. به پهلو خودم را روی زمین میکشم و درحالی که زانوهایم را در بغل گرفتهام بیصدا اشک میریزم.
صدای کوبیدن در مرا بیدار میکند و بعد صدای کسانی که مرا صدا میزنند. مادر است و او. صدایش ذوق رفته از جانم را به من برمیگرداند. سریع بلند میشوم. صدایش هنوز از پشت در میآید.
- گلرخ جان... گلرخ... جواب بده...
صدایش پر از نگرانی است. او به خاطر من آمده؟ «بله» میگویم.صدای «خداروشکر» گفتنش را میشنوم.
- منو ترسوندی، لطفاً درو باز کن.
نگاهم به گوشی روی زمینم میفتد و یاد پیامم میفتم. شرمنده میشوم. چرا باز هم نتوانستم خودم را کنترل کنم و مثل آدمهای عادی رفتار کنم؟ با «گلرخ» گفتن دوبارهاش سریع بلند شده و در اتاق را باز میکنم. نگاهم به نگاه دلخور او که افتاد فقط توانستم بگویم «ببخشید» و چشمانم را به زمین دوختم. لبخند زد:
- از نگرانی مردم دختر!
لبهایم را به دندان میگیرم. همیشه همینطور بود. شعلههای خشم مرا میگرفت و درنهایت فقط خاکستر پشیمانی برایم میماند. مادر که خیالش راحت شده ما را ترک میکند و میرود. پارسا «خوبی؟» میگوید و من جواب میدهم:
- حتماً میخوای مسخرم کنی مثل بچهها رفتار کردم؟
جرئت ندارم نگاهش کنم. میترسم پشیمان شدنش را ببینم.
- میتونم بیام داخل حرف بزنیم؟
دستپاچه راه را باز میکنم و او داخل میشود. نگاهش را به اتاقم میدوزد و من میگویم:
- چرا اومدی؟ چرا ولم نکردی؟
پایش به گوشی افتاده روی زمین میخورد. خم میشود و آن را برمیدارد. به طرف من میچرخد.
- چون دوستت دارم، مادرت بهم گفت بعضی وقتا میریزی بهم، چون از رها شدن میترسی.
یک قدم پیش میگذارد و گوشی را به طرفم میگیرد.
- اما من نمیرم، چون انتخابت کردم، اینو بهت قول میدم.
باز اشک در چشمانم جمع شد، اما نه از ترس رها شدن بلکه از امید بودن کسی که رهایم نمیکند.
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
اول عصبانیتم را فریاد میکشم و او را متهم میکنم، بعد دل شکستهام به او التماس میکند تا برگردد و در
#طرح_تحول💥
#داستان_کوتاه📃
#آتشوخاکستر🔥
قسمت دوم
باد پاییزی برگهای چنار پشت پنجره را تکان میدهد. دستانم عرق کرده است. ناخن انگشت شستم را به دندان کندم و بعد به جان پوست کنارش افتادم. تمام تنم میلرزد. هوا خفه است، نمیتوانم درست نفس بکشم. قاضی پشت میزش نشسته، سرد و رسمی. بوی کهنگی همه فضای دادگاه را گرفته است. نگاه قاضی هم مثل فضا سنگین و بیحس است. زندگی خوبی با پارسا داشتم. چرا باید به اینجا میرسید؟ پارسا ناجی من بود. بدخلقیهای مرا تحمل میکرد و گاهی اصرار که پیش درمانگر بروم. اوایل دلخور میشدم، اما بعد برای از دست ندادنش راضی شدم. به خاطر او میرفتم، نه از سر خواستن خودم. فقط برای اینکه از من ناامید نشده و رهایم نکند تا ببیند من حرفش را گوش میدهم و کنارم بماند. میرفتم و به حرفهای مشاور گوش نمیدادم. من که طوریم نبود تا درمان شوم. مشکلم فقط این بود میخواستم پارسا پیش من بماند، چون عاشقش بودم. او میگفت دوستم دارد، اما بعضی وقتها میگفت کار دارم. چطور میتوانست هم مرا دوست داشته باشد، هم برایم وقت نداشته باشد؟ نمیدانم. سفر زیاد میرود. دوستان زیادی دارد. هربار که به سر کار میرود حس میکنم نکند دیگر برنگردد؟ وقتی سفر میرود بدتر. هر بار که از سفر برمیگردد و من سریع از سر ترسی که گذراندهام، دلخوری و اعتراض میکنم، فقط در سکوت گوش میدهد و بعد مرا در آغوش میگیرد و میگوید درکت میکنم. آغوشش به همهچیز میارزد. اصلاً برود سفر، دیر به دیر بیاید اما کاش باز مرا بخواهد. من آغوشش را میخواهم. حیف... حیف که زندگیام به اینجا رسید و من روی لبهی تیغ رفتم. کسی که همیشه دستم را میگرفت تا نیفتم الان میخواهد رهایم کند، یعنی او از ازدواج با من پشیمان شده؟ کاش نمیشد!
همه چیز از سه هفته پیش شروع شد. از آن شب لعنتی.
نگاهم را به طرف او چرخاندم. در سوی دیگر دادگاه سر به زیر نشسته است از صبح همان شب ندیدمش. موهایش بهم ریخته است، اصلاً به پارسای جذاب من شباهتی ندارد، یعنی تنها تکیهگاه من در زندگی، درحال دور شدن از من است؟ واقعاً او هم مثل پدر بود؟ کاش از سر خشم آن پیام بیدقت را نمینوشتم.
ساعت هفت شب بود و پارسا یک ساعت دیر کرده بود. پیام دادم:
- کجایی؟
نوشت:
- گلرخجان! ببخشید! فراموش کردم خبر بدم، یه کار فوری پیش اومد رفتم خارج شهر، دیر میام، شاید هم اصلاً شب نتونم بیام، تو نگران نشو و برو بخواب.
اما خواب به چشمانم نیامد. آشفتگی همه وجودم را گرفت. هی در خانه قدم زدم و به پیامش چشم دوختم. داشت دروغ میگفت. او میخواست مرا رها کند. حتماً زن دیگری را دیده و خوشش آمده بود. آن زن از من بهتر بود؟ حتماً حرف مادر و خواهرش را باور کرده بود، آنها مرا دوست نداشتند و بیشتر از هرکس میگفتند من مریضم. ولی من که مریض نبودم، فقط پارسا را دوست داشتم و نمیخواستم از من دور شود. وای.. پارسا هم حتماً خسته شده بود و میخواست از دست من خلاص شود. دوساعت گذشت. این را از روی ساعتش که صبح در خانه جا گذاشته و من تکیه زده به تخت آن را در دست گرفته و میخ صفحهاش شده بودم فهمیدم. فکرم در تسخیر پیام پارسا بود. او دیگر برنمیگشت و فقط همین ساعت از او برایم میماند. دلم میخواست اینجا بود تا گلایههایم را فریاد بکشم و او در سکوت نگاهم کند؛ ولی او دیگر نمیآمد. جرئت کردم و گوشی را برداشتم. نامش را لمس کردم تا تماس بگیرم. باید به من میگفت کجا میرود و چرا بیخبر رفته اما...
- دستگاه مشترک موردنظر خاموش میباشد.
بغض گلویم بزرگ و بزرگتر شد. حتی گوشیاش را هم خاموش کرده بود تا نتوانم پیدایش کنم. آه جانسوزی کشیدم و پشت سرش اشکهایم سرازیر شد. او واقعاً مرا ترک کرده بود. من دیگر تنهای تنها شده بودم. هیچکس مرا دوست نداشت و من هم دیگر تحمل زندگی را نداشتم. ساعتش را روی میز کوچک گذاشته و عکس گرفتم. عکس را در صفحهی مجازیام گذاشتم و درحالی که زار میزدم پایینش نوشتم.
- اگر برمیگشتی با شربت آلبالوی پر از قرص خواب از هر دویمان پذیرایی میکردم تا دیگر هرگز تنها نمانم.
ارسال کردم و به پهلو روی زمین افتادم. با گریه به بخت بدم فکر کردم تا خوابم برد. صبح وقتی با صدای ممتد زنگ خانه بیدار شدم تمام بدنم درد میکرد.
به جان پوست لبهایم افتادم. چرا آن پیام را نوشتم؟ باز هم کنترلم را از دست داده بودم و نفهمیده بودم چه کردم. باز هم آتش خشمم به خاکستر پشیمانی رسیده بود. خواهرش پشت جایگاه داشت حرف میزد.
- آقای قاضی! اول صبح همین که گوشیمو باز کردم چشمم به پستش خورد. ساعت داداشم بود. زیرش هم نوشته بود شربت آلبالوی پر از قرص، همه میدونن پارسا عاشق شربت آلبالوئه، اداهاشو نبینید، این میخواست دادش منو بکشه، ترسیدم، گفتم داداشمو مسموم کرده، هرچی زنگ زدیم پارسا جواب نداد. تلفنش خاموش بود. دلمون اومد توی دهنمون. گفتیم دیگه تموم شد، این روانی بدبختمون کرد.
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#طرح_تحول💥 #داستان_کوتاه📃 #آتشوخاکستر🔥 قسمت دوم باد پاییزی برگهای چنار پشت پنجره را تکان میدهد.
- آقای قاضی... من... اون شب... ترسیدم... فکر کردم... پارسا رفته... دیگه برنمیگرده... میدونم اشتباه کردم... اما من نمیخواستم... من به پارسا صدمه نمیزنم... فقط عصبانی بودم... میگن من مریضم... باشه... قول میدم برم درمان بشم... فقط بهم فرصت بدید... ثابت میکنم پارسا رو دوست دارم... خواهش میکنم.
قاضی لحظاتی فکورانه به من چشم دوخت. تمام نیرویم را التماس کردم و در نگاهم ریختم. همزمان به زندان، جریمه، طلاق و نگاه تحقیرآمیز حاضران هم فکر کردم. بالأخره قاضی لب باز کرد.
- دادگاه درخواست دادستان برای مجازات سنگین رو وارد نمیدونه و طبق شهادت شهود، گزارش پلیس و رویت پروندهی پزشکی متهم و همچنین صرفنظر کردن شاکی از شکایت، تعقیب کیفری تعلیق میشه، اما چون اقدامات متهم عواقب داشته، ملزم به گذراندن دورههای آموزشی مدیریت خشم به طور کامل و نیز ادامهی درمان بیماریش به مدت دوسال تا رسیدن به نتیجه مطلوب، میباشد. تایید صحت انجام این کار منوط به نظر متخصصین معتمد دادگاه میباشد. ختم جلسه!
باورم نمیشد. از روی صندلی بلند شدم. دادگاه به جنب و جوش افتاد. همه میخواستند بروند. من اما حیران مانده بودم. پارسا خودش را به من رساند تا «گلرخ!» گفت پرسیدم:
- من آزاد شدم؟
لبخند زد.
- آره عزیزم! همه چی گذشت، از همین الان باید فقط روی بهبودیت تمرکز کنی.
خودم را در آغوشش انداختم.
- من نمیخواستم کاری کنم.
سرم را نوازش کرد.
- میدونم... تو فقط باید یاد بگیری چطور احساساتتو کنترل کنی.
بغضم ترکید.
- قول میدم... قول میدم هرچی گفتی گوش کنم فقط نرو!
- من نمیرم عزیزم! همینجام تا آخرش!