eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
878 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
163 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
خودسازی(خواری مومن) امام حسن عسکری سلام الله علیه: چه زشت است براى مؤمن، به چیزی دل بندد که خوارش سازد.بحارالانوار/ج78/ص374 دلبستگی به فردی خاص، لباسی که انگشت نماست، پست و مقام و ... از مصادیق این روایت هستند. مومن باید توجه داشته باشد که ایمانش زمانی کامل می شود که هیچ دلبستگی ای به دنیا نداشته باشد. عضویت در سرویس های روزانه👇 pay.eitaa.com/v/p/ برای لغو عضویت از لینک بالا اقدام نمایید👆🏼
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت32🎬 توی سرمای زمستان و روی موتور، بدنش از گرمای خجالت عرق کرده بود و هر بار باد توی
🎬 با این که ابرهای سیاهِ درهم‌رفته، آسمان را تسخیر کرده و سوز سرما را بر شهر نازل کرده بود، اما خیابان‌ها و مغازه‌ها همچنان شلوغ بود و پر سروصدا. وقتی کنار بخاری نشست و یکی‌یکی افراد حاضر را از نظر گذراند، تازه سرما به جانش نشست. بهرام با اخمهایی درهم، انگار که هزارتا از کشتی‌هایش همین الان در اقیانوس غرق شده‌اند و کل سرمایه‌اش بر باد رفته، چشم دوخته بود به گل‌های قالی‌. از وقتی آمده بود، سکوت کرده بود. این خاموشی را دوست نداشت. توی دلش داشتند رختهای چرک را با شدت تمام مشت‌و‌مال می‌دادند و او مجبور بود تحمل کند. هر چقدر از بهرام انرژی منفی می‌گرفت، صورت مادرش غرق در آرامش بود و لب‌هایش می‌جنبید. سعی کرد دیگر به بهرام فکر نکند و تنها اجازه دهد لعیا و حرف‌هایش توی ذهنش باشد. روز یکشنبه که مادر تماس گرفته بود، خانواده لعیا خواسته بودند یک قرار بیرون از خانه باهم بگذارند. سه‌شنبه، قرار دوم را توی بوستان علوی گذاشته بودند. همه چیز خوب پیش رفت. از حرف‌ها و صورت لعیا می‌توانست حس مثبت بگیرد. انگار توانسته بود او را راضی کند. نگاهش رفت سمت پدر لعیا که دست می‌کشید به محاسنش و وقتی صدای صاف کردن گلویش را شنید، دلش لرزید: - خب اگه اجازه بدید ما یه تحقیق کنیم، بعد جواب قطعی رو خدمتتون اعلام می‌کنیم. لبخند داشت پهن می‌شد روی لبش. نیشخند بهرام روحش را خط انداخت. شبیه کشیده شدن تکه گچی رو تخته سیاه. - نیاز به تحقیق نیست آقای لطفی. معلومه مردم درباره کسی که دوسال زندان بوده به‌خاطر تهدید با چاقو چی می‌گن. انگار که یک مشت زردچوبه به صورتش پاشیده باشند، سرخی اشتیاقش پرید. لب و زبانش خشک شد. قلبش پرید توی دهانش. جلسه توی سکوتی هولناک فرو رفته بود و سایه‌ای سنگین افتاده بود روی گردن سینا. نمی‌دانست به صورت که نگاه کند و به چه فکر کند که این وهم و ترس دست از قلبش بردارد. جایی نبود، هیچ جا برای پناه بردن نبود. زبان مثل چوبش را کشید روی لب‌های خشکیده‌اش. دستش می‌لرزید. چشم چرخاند سمت بهرام که روی مبل تک‌نفره سمت چپش نشسته بود. نگاه تیز و پر از کینه‌ی بهرام شد خنجری توی قلبش. - اِ.. خودش نگفته بود بهتون؟! صدا از کسی در نمی‌آمد. چشمش دودو زد و سرچرخاند سمت مادر. صورتش سفید شده بود و لبش می‌لرزید. دیگر چهره‌ی او آرامش هم نداشت. صدای نفس‌های عمیق پدر از سمت راست گوشش را داغ می‌کرد. نگاه‌ها را شبیه کوهی سنگین بر روی دوشش حس می‌کرد. دستش را مشت کرد. جان کند تا بگوید: - من توضیح می‌دم... ماجرا... اخم میان ابروهای آقای لطفی توی صدایش کاملاً مشخص بود: - توضیحی باقی نمونده.. مسئله رو باید همون روزی که تماس گرفتید اطلاع می‌دادید. وقتی روی پا ایستاد، قلب سینا هم از تپش ایستاد: - بفرمایید... جان حرف زدن نداشت. پدر گفت: - آقای لطفی، اجازه بدید ماجرا رو تعریف کنیم. بهرام نگذاشت اقای لطفی حرفی بزند و ایستاد. سر سینا چرخید سمت او و برق عجیب چشمانش: - بله، بهتره ما بریم. ایشون نه پشتش دعای خیره نه حرف خیر. از بس بلا سر این‌واون آورده... سینا دیگر روی زمین نبود. حس می‌کرد کمرش با پتک له شده. این رسم برادری بود؟ این رسم اعتمادش بود؟ پس آن صورت درهم نشان از نیشی داشت که قرار بود این‌گونه آینده‌اش را به بازی بگیرد. نفهمید چگونه از آن خانه بیرون زد. فقط وقتی هوای سرد پیچید توی تنش، هجوم مایعی تلخ را به دهان حس کرد. دست گرفت به درخت و کمی خم شد. تو جوی پای درخت بالا آورد و تمام تنش زهر شد. دیگر هیچ درکی از اطراف نداشت و لحظه‌ی آخر فقط صدا زدن دنیا را شنید. ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
7.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در نهایت آدمیزاد باید کسی را بسیار دوست بدارد تا به بهانه‌ی آن، زندگی، ارزش زیستن داشته باشد کسی مثل تو...🖤 @hoseiniye_ye_del @Anarstory
3.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عده ای مدام میگن آقای خامنه ای تقصیر شماست که جNگ شد! ولی قبل این حرفا یه نگاه به عقب بکنید ببینید کیا باعث جNگ بودن، کیا باعث پیروزی ما شدن و کیا خاک دادن... :)))) 🗣 رضا رضوی @twtenghelabi
خدا کند تو بیایی🌱.mp3
زمان: حجم: 2.7M
برشی از کتابِ "خدا کند تو بیایی🌱" نویسنده: سیدمهدی شجاعی گوینده: زینب جعفری
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹 🔸اهمیت دعای کودکان🔸 🌧 شما فکر نکنید این بچه‌‌ها نمی‌‌فهمند. ! یادم هست مدتی باران کافی در شیراز نباریده بود. من بچۀ 4 ساله بودم و خواهرم 6 ساله بود. پدرم مجتهدِ بنام شیراز بود. به ما گفت: «دو رکعت نماز بخوانید و بعد از خدا بخواهید باران ببارد». من و خواهرم رفتیم روی پشت‌بام و دو رکعت نماز خواندیم. بعد دستمان را همینطور که بابا گفته بود گرفتیم. گفتیم: خدایا باران ببار. خدا می‌‌داند ابر شد و ! 🌧 فکر نکنید بچه‌‌ها کوچک هستند و کارشان اهمیتی ندارد و مسائل را متوجه نمی‌‌شوند. اینجوری نیست! اینکه بعضی بچۀ خردسال‌ند و حاجت می‌دهند به خاطر این است؛ انسان‌‌اند.
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#طرح_تحول💥 #داستان_کوتاه📃 #اتش‌و‌خاکستر🔥 قسمت اول جلوی آینه با دست‌های لرزان موهایم را مرتب می‌کنم.
💥 📃 😌 بیداری؟ مرا می بینی؟ صدایم چه؟ چیزی می شنوی یا باز مثل همیشه خود را به نشنیدن زدی ؟ چشم باز کن تا برایت قصه بگویم، از زنی که حالا دیگر نمی شناسی‌اش! یکی بود یکی نبود، زنی بود که به خیال خودش خوشبخت بود، اما او فقط به موقع و خوش وقت بود. اگر غذایی آماده می شد و چای به راه بود و خانه مرتب، کمی مورد توجه و احترام قرار می گرفت، در آن زندگی هرچیزی سر جای خودش بود جز خواسته ها و نیازهای معقول یک زن. به او آموخته بودند که زندگی همین است که هست، باید سوخت و بعد از ویرانی های پی در پی دوباره روی همان خرابه ها، ساخت. گفته بودند باید آنقدر به این سوخت و ساز ادامه بدهی تا جان از کفت بیرون برود، بی آنکه چیزی بپرسی. زندگی همه همین هست! حقیقت؛ من مدت هاست هسته ی تلخ حقیقت را قورت داده ام، همه چیز از سر عادت بود، ماندن های از سر جبر و نه اختیار، بودن های خوش نمک در کنار یک کم شعور بی فهم و درک. حتی یاد آوری این کابوس ها خاطر روحم را آزرده می سازد. اگر یک روز مریض می شدم حتما آسمان به زمین می آمد، کافی بود اضافه تر حرف بزنم، اما مگر حرف ها برای گفته شدن نیامده بودند؟ که تو با فحش و ناسزا بدرقه شان می کردی؟ ضرورتی هم برای عذرخواهی نمی دیدی. فکر می کردم حرف ها با تو شنیدنی تر است و چای درکنار تو، خوش طعم تر. راستش تو هیچ وقت تلاش نکردی که دوستم داشته باشی! همیشه می گفتی راه بن بست است اما برو! و خودت فرسنگ ها با فاصله از انتقاد می ایستادی. خود خوب می دانم که در باغچه ی آرزوهایم فقط خاک کاشته ام. گل بگیرند در این زندگی را که جز پوچ برایم هیچ نداشت. دیوانه ی الکی امیدوار؛ عشق ناپایدارم، یادت می آید روزهای اول آشنایی، شرم نگاهت و آن زبان چرب و چیلت چطور جواب بله را از گلویم بیرون کشید؟ من از همان آغاز راه تمام شدم و تو حواست بود که سکان این زندگی آفتاب پرست فقط با ذهن بیمار خودت هدایت بشود. حتی حواست بود موقع نمک زدن به غذا سرم فریاد بکشی؛ شور شد! نترس جانم، مگر از رابطه ی ما شور تر هم می شود؟ بلد بودی هرجا که مهری می طلبیدی و پاسخی دریافت نمی کردی سریع رنگ عوض کنی و حدود ها و اندازه ها را دستکاری کنی... همیشه از سرزنش هایت بیزار بودم، از حنای بی رنگ ات، از حقارت به جا مانده از کودکی ات، از زخم هایت، همه ی اینها ریشه در کودکی خودت دارد نه من! از تغییر بیزار بودی، بارها صدایت زدم، اما تو فقط سرگرم تایید گرفتن و آسیاب کردن روح آدم ها بودی. به تو گفتم لااقل خانه ی دلت را آب و جارو کن، به روی طاقچه ی افکارت چند گلدان تر وتازه بچین و روحت را کمی گردگیری کن. گوش ندادی، نخواستی که بشود. تو آنقدر تظاهر به هیچ بودنم می کردی که خود باور می کردم هیچ بودم و هیچ نکردم. امید داشتم آدم بشوی اما هوایی شدی. امید واهی مارا می کارد، حال یا ریشه می زنیم یا درون خاک جان می دهیم. آدم هزارتا اخلاق بد دارد و فقط خودش می‌داند کدامشان از همه ریشه‌دارتر وخطرناک‌تر است، اما تو انگار ذخایر تمام بدی ها و کم لطفی های عالم بودی. در درون تو هیولایی زندگی می کند که هزار مرتبه ازباقی هیولاهای اطرافم خطرناک تر و قوی تر است. تو آنقدر به رابطه مان سم تزریق کردی و به هزار جهت کش و قوس اش دادی تا حالت کشسانی اش را از دست داد. حال از هدررفت باقی مانده ی وجودم بیم دارم، فرسایش ثانیه ها برای تو اسراف است!. سلام بر کنترل چی ها... سال های متوالی از آدمک های این قصه سنگ خوردم. شاید چون سنگ مفت بود و گنجشک مفت تر. می دانم، سیاهی در مداد رنگی همه ی ما وجود دارد. حالا همه چیز روان و تحت کنترل است جز روان من! ولی زندگی همین است، ما گاه می میریم و نیاز به احیا داریم. عشق بی وجود من، می شنوی؟ راستی غرور کاذب ات را چه کردی؟ آن هنگام که توده ی نگرانی هایت را به من می سپردی خود کجا بودی؟ مرزبان شاهد است! تو بارها و بارها حدودها را در هم کوبیدی. دیگر دیر شده، تو نمی توانی مرا به دور میز زندگی برگردانی. تو قدر مطلق این زندگی را ندانستی، از همان ابتدا برابر بود با صفر. صورتت چرا یخ زده؟ چرا حرفی نمی زنی؟ از تو یک لیوان آب خواستم، کیسه ی قرص هایم کو؟... . ✍ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344