eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
878 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
163 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
3.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عده ای مدام میگن آقای خامنه ای تقصیر شماست که جNگ شد! ولی قبل این حرفا یه نگاه به عقب بکنید ببینید کیا باعث جNگ بودن، کیا باعث پیروزی ما شدن و کیا خاک دادن... :)))) 🗣 رضا رضوی @twtenghelabi
خدا کند تو بیایی🌱.mp3
زمان: حجم: 2.7M
برشی از کتابِ "خدا کند تو بیایی🌱" نویسنده: سیدمهدی شجاعی گوینده: زینب جعفری
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹 🔸اهمیت دعای کودکان🔸 🌧 شما فکر نکنید این بچه‌‌ها نمی‌‌فهمند. ! یادم هست مدتی باران کافی در شیراز نباریده بود. من بچۀ 4 ساله بودم و خواهرم 6 ساله بود. پدرم مجتهدِ بنام شیراز بود. به ما گفت: «دو رکعت نماز بخوانید و بعد از خدا بخواهید باران ببارد». من و خواهرم رفتیم روی پشت‌بام و دو رکعت نماز خواندیم. بعد دستمان را همینطور که بابا گفته بود گرفتیم. گفتیم: خدایا باران ببار. خدا می‌‌داند ابر شد و ! 🌧 فکر نکنید بچه‌‌ها کوچک هستند و کارشان اهمیتی ندارد و مسائل را متوجه نمی‌‌شوند. اینجوری نیست! اینکه بعضی بچۀ خردسال‌ند و حاجت می‌دهند به خاطر این است؛ انسان‌‌اند.
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#طرح_تحول💥 #داستان_کوتاه📃 #اتش‌و‌خاکستر🔥 قسمت اول جلوی آینه با دست‌های لرزان موهایم را مرتب می‌کنم.
💥 📃 😌 بیداری؟ مرا می بینی؟ صدایم چه؟ چیزی می شنوی یا باز مثل همیشه خود را به نشنیدن زدی ؟ چشم باز کن تا برایت قصه بگویم، از زنی که حالا دیگر نمی شناسی‌اش! یکی بود یکی نبود، زنی بود که به خیال خودش خوشبخت بود، اما او فقط به موقع و خوش وقت بود. اگر غذایی آماده می شد و چای به راه بود و خانه مرتب، کمی مورد توجه و احترام قرار می گرفت، در آن زندگی هرچیزی سر جای خودش بود جز خواسته ها و نیازهای معقول یک زن. به او آموخته بودند که زندگی همین است که هست، باید سوخت و بعد از ویرانی های پی در پی دوباره روی همان خرابه ها، ساخت. گفته بودند باید آنقدر به این سوخت و ساز ادامه بدهی تا جان از کفت بیرون برود، بی آنکه چیزی بپرسی. زندگی همه همین هست! حقیقت؛ من مدت هاست هسته ی تلخ حقیقت را قورت داده ام، همه چیز از سر عادت بود، ماندن های از سر جبر و نه اختیار، بودن های خوش نمک در کنار یک کم شعور بی فهم و درک. حتی یاد آوری این کابوس ها خاطر روحم را آزرده می سازد. اگر یک روز مریض می شدم حتما آسمان به زمین می آمد، کافی بود اضافه تر حرف بزنم، اما مگر حرف ها برای گفته شدن نیامده بودند؟ که تو با فحش و ناسزا بدرقه شان می کردی؟ ضرورتی هم برای عذرخواهی نمی دیدی. فکر می کردم حرف ها با تو شنیدنی تر است و چای درکنار تو، خوش طعم تر. راستش تو هیچ وقت تلاش نکردی که دوستم داشته باشی! همیشه می گفتی راه بن بست است اما برو! و خودت فرسنگ ها با فاصله از انتقاد می ایستادی. خود خوب می دانم که در باغچه ی آرزوهایم فقط خاک کاشته ام. گل بگیرند در این زندگی را که جز پوچ برایم هیچ نداشت. دیوانه ی الکی امیدوار؛ عشق ناپایدارم، یادت می آید روزهای اول آشنایی، شرم نگاهت و آن زبان چرب و چیلت چطور جواب بله را از گلویم بیرون کشید؟ من از همان آغاز راه تمام شدم و تو حواست بود که سکان این زندگی آفتاب پرست فقط با ذهن بیمار خودت هدایت بشود. حتی حواست بود موقع نمک زدن به غذا سرم فریاد بکشی؛ شور شد! نترس جانم، مگر از رابطه ی ما شور تر هم می شود؟ بلد بودی هرجا که مهری می طلبیدی و پاسخی دریافت نمی کردی سریع رنگ عوض کنی و حدود ها و اندازه ها را دستکاری کنی... همیشه از سرزنش هایت بیزار بودم، از حنای بی رنگ ات، از حقارت به جا مانده از کودکی ات، از زخم هایت، همه ی اینها ریشه در کودکی خودت دارد نه من! از تغییر بیزار بودی، بارها صدایت زدم، اما تو فقط سرگرم تایید گرفتن و آسیاب کردن روح آدم ها بودی. به تو گفتم لااقل خانه ی دلت را آب و جارو کن، به روی طاقچه ی افکارت چند گلدان تر وتازه بچین و روحت را کمی گردگیری کن. گوش ندادی، نخواستی که بشود. تو آنقدر تظاهر به هیچ بودنم می کردی که خود باور می کردم هیچ بودم و هیچ نکردم. امید داشتم آدم بشوی اما هوایی شدی. امید واهی مارا می کارد، حال یا ریشه می زنیم یا درون خاک جان می دهیم. آدم هزارتا اخلاق بد دارد و فقط خودش می‌داند کدامشان از همه ریشه‌دارتر وخطرناک‌تر است، اما تو انگار ذخایر تمام بدی ها و کم لطفی های عالم بودی. در درون تو هیولایی زندگی می کند که هزار مرتبه ازباقی هیولاهای اطرافم خطرناک تر و قوی تر است. تو آنقدر به رابطه مان سم تزریق کردی و به هزار جهت کش و قوس اش دادی تا حالت کشسانی اش را از دست داد. حال از هدررفت باقی مانده ی وجودم بیم دارم، فرسایش ثانیه ها برای تو اسراف است!. سلام بر کنترل چی ها... سال های متوالی از آدمک های این قصه سنگ خوردم. شاید چون سنگ مفت بود و گنجشک مفت تر. می دانم، سیاهی در مداد رنگی همه ی ما وجود دارد. حالا همه چیز روان و تحت کنترل است جز روان من! ولی زندگی همین است، ما گاه می میریم و نیاز به احیا داریم. عشق بی وجود من، می شنوی؟ راستی غرور کاذب ات را چه کردی؟ آن هنگام که توده ی نگرانی هایت را به من می سپردی خود کجا بودی؟ مرزبان شاهد است! تو بارها و بارها حدودها را در هم کوبیدی. دیگر دیر شده، تو نمی توانی مرا به دور میز زندگی برگردانی. تو قدر مطلق این زندگی را ندانستی، از همان ابتدا برابر بود با صفر. صورتت چرا یخ زده؟ چرا حرفی نمی زنی؟ از تو یک لیوان آب خواستم، کیسه ی قرص هایم کو؟... . ✍ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات، پیشنهادات و انتقادات شما راجع به داستان کوتاه‌های هستیم👇🌹🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17607141716049
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت33🎬 با این که ابرهای سیاهِ درهم‌رفته، آسمان را تسخیر کرده و سوز سرما را بر شهر نازل
🎬 چشم‌هایش را به سختی باز کرد. نور مهتابی بالای سرش، زد توی چشمش. سرش تیر کشید. انگار تو دهانش زهر ریخته باشند، گلویش می‌سوخت و زبانش گس و خشک بود. دست راست به سر گرفت و نیم‌خیر شد. دست چپش تیر کشید. با دیدن سرم، سر روی تخت گذاشت. قطره‌های آخر بود که توی رگ‌هایش جاری می‌شد. شیر سرم را بست و نگاه چرخاند. دو طرف تخت پرده‌های آبی روشن کشیده شده بود و بعضی قسمت‌های پرده‌، چرک و پر از لکه‌ی قرمز خون بود. زبانش را دور دهان چرخاند تا کمی بزاق ترشح کند و بتواند گلویش را از سوزش نجات دهد. ولی مثل کویر، خشک بود. چشمش افتاد به زنگ روی نرده تخت. خواست آن را بفشارد که پرده کنار رفت و قامت دنیا ظاهر شد. خواهر سر را به بیرون پرده چرخاند و گفت: - بله.. به هوش اومد، سرمش هم تموم شده. با یک قدم کنارش ایستاد. سینا به سختی لب باز کرد: - چی شده؟! دنیا لبخند زد ولی چشم‌ها توی این لبخند همراهی‌اش نکرد: - هیچی داداشی، مثل همیشه وقت تهوع از حال رفتی. پرده کنار رفت و این‌بار مردی سفیدپوش کنارش قرار گرفت. سرم را از دستش بیرون کشید و رو به دنیا گفت: - پنبه رو فشار بده کبود نشه. خودش رفت. دنیا محکم جای زخم زیر چین آرنجش را فشرد. سینا دست راستش را روی تخت گذاشت و پنبه را گرفت: - ولش کن، خودم فشار می‌دم. مامان بابا کجان؟ - رفتن نماز. داداش بهرام برگشت خونه. سرش با شنیدن اسم برادر تیر کشید. یعنی حاضر نشده بماند و ببیند چه بلایی سر برادرش آمده؟ دندان بهم سایید و گفت: - اسم اونو نیار... دنیا لب گزید و سرش را انداخت پایین. سینا از تخت پایین آمد. کفشش را پوشید. دنیا پرده را کشید و پشت سر سینا رفت. - نمازخونه کجاست. - طبقه بالا. از اورژانس بیرون رفت. پله‌های روبه‌روی در را بالا رفت. زخم دستش را چک کرد. دیگر خون نداشت. سرویس بهداشتی توی پاگرد بود. دنیا به دیوار پاگرد تکیه داد و چشم دوخت به او. جای خون سرم را آب کشید و وضو گرفت. دنیا گفت: - داداشی. بهرام راست می‌گه ما باید از اول بهشون می‌گفتیم. سینا آب محاسنش را گرفت و تکاند توی روشویی. چرخید سمت دنیا. نگاهش مثل تیغ بود: - من به اونی که باید می‌گفتم، گفتم، هیچ چیزی رو ازش پنهان نکردم. لزومی نداشت اون‌طوری توی جمع آبرو ببره... میگه دعای خیر پشتم نیست مگه چیکار کردم؟ برادرم بود، بهش اعتماد کردم که بردمش توی مجلس خواستگاری و اون... از سرویس بهداشتی بیرون زد و پله‌های باقی مانده را طی کرد. دنیا لب گزید و بغض چسبید توی گلویش. دیگر به بهبود رابطه بین دو برادر امید نداشت... هیچ امیدی. ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344