هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان #انفرادی2 هستیم👇🌹🍃
🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت35🎬 دانههای درشت تسبیح فیروزهاش را بوسید و به سجده رفت. مهر را بوسید و صاف نشست.
#انفرادی2⛓
#قسمت36🎬
- منظورت از این حرفا، سینا جمالیه؟
سیدهادی سرتکان داد و آقای لطفی تسبیح را توی دستش چرخاند و نگاهش را به دانههای درشت آن دوخت. چند بار دست کشید به محاسنش:
- نمیدونم آقا سید، نمیدونم چی درسته چی غلط.
سیدهادی دست گذاشت روی سینهاش و گفت:
- من به حدیثه قول دادم دخالت نکنم، ولی میدونم که سینا حقش یه زندگی خوبه. نتونستم نیام و این حرفا رو نزنم بهتون. باید این حرفا رو یکی براتون توضیح میداد که اگه خواستید ردش کنید، بخاطر گناه نکردش نباشه.
دستش را فشرد روی زمین و ایستاد.
- با اجازه من برم.
آقای لطفی دست دراز کرد سمت او:
- بریم منزل ما...
سید لبخند زد و دستش را فشرد.
- با حدیثه خانم خدمت میرسیم انشاءالله.
سید هادی که رفت. آقای لطفی در مسجد را قفل کرد و راه افتاد سمت خانه. واقعا کار درست چه بود؟ باید به سینا اعتماد میکرد؟
به خانه که رسید یکراست رفت به کتابخانه. حسن پشت میز نشسته بود و از کتاب مقابلش یادداشتبرداری میکرد.
- حسن بابا، فردا صبح زود آماده باش باید بریم جایی.
حسن با شنیدن صدایش از جا پرید و ایستاد. آنقدر سریع که نزدیک بود زمین بخورد. دو طرف میز را محکم گرفت. پدر خندید و گفت:
- آروم باش بابا.
حسن هم خندید و گفت:
- چشم بابا، کجا قراره بریم؟
- میریم برای تحقیق.
در اتاق را بست. چرخید. لعیا با ظرف میوه پشت سرش ایستاده بود. آهسته سلام کرد.
- علیک سلام دخترم.
قدمی به او نزدیک شد.
- با زندان رفتنش مشکلی نداری؟
قلب لعیا لرزید. بشقاب توی دستش را محکم گرفت و لب زد:
- اگه شما مشکل نداشته باشید نه.
- بعداً میتونی بین دوست و آشنا و فامیل...
لعیا چشم بست و لب گزید. نگذاشت جمله کامل شود:
- شما خودتون همیشه گفتید گذشته آدما هرچی بوده تموم شده و مهم حال آدماست، فکر کردم وقتشه که اینو نشون بدیم، که حرفامون فقط شعار نیست و بهش عمل هم میکنیم.
- این یعنی ماجرا رو برات گفته بود؟
لعیا آهسته لب زد:
- گفته بود.
آقای لطفی ابرو بالا انداخت و نفسی گرفت:
- بعد نباید به ما میگفتی؟
لعیا لب گزید. چهرهاش رفت توی هم. صدایش گرفت:
- خواستم بگم، گفته بود که بگم، ولی نشد، یعنی موقعیتش پیش نیومد. گفتم بعد جلسه سوم بگم که همه چی خراب شد.
پدر آهی کشید و گفت:
- باشه، بیا برو برس به کارت.
لعیا از کنارش گذشت و آقای لطفی زیر لب گفت:
- خدایا هرچی خیر و صلاحه براش رقم بزن. اگه خیره، قلب منم آروم کن.
خانم لطفی، سینی چای را روی میز گذاشت و نگاهش را دوخت به حسن و پدرش که باهم صحبت میکردند. طاقت نیاورد و پرسید:
- چی شد؟ چیگفتن همسایههاشون؟
حسن رو کرد به مادرش و گفت:
- یه بقالی نزدیک خونشون بود، خیلی از خانوادهشون و حتی از خود سینا، تعریف کرد. گفت سینا رو میشناسه و اهله. بقیه همسايهها هم از خانوادش تعریف کردن و درباره همین زندانی شدنش و اثبات بیگناهیش گفتن.
- خب الان چی پچ پچ میکنید با هم؟
حسن خودش را جلو کشید و لیوانی چای برداشت.
- داشتم به بابا میگفتم فردا به سینا گوشه بدم که زنگ بزنن برای جواب. بابا میگفتن نه.
مادر به او چپ چپ نگاه کرد و گفت:
- راست میگه به تو ربطی نداره. بخوان خودشون زنگ میزنن.
همان موقع تلفن خانم لطفی روی عسلی کنار دستش زنگ زد. ابرو بالا انداخت و گفت:
- بفرما، حتماً به گوششون رسیده رفتید تحقیق.. خودشون زنگ زدن. چی بگم بهشون؟
- جمله بندیش با خودت، ولی باید یه مدت بیشتر رفت و آمد کنیم تا بیشتر همدیگر رو بشناسیم.. هم ما.. هم این دو تا جوون..
#پایان_قسمت36✅
📆 #14040826
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان #انفرادی2 هستیم👇🌹🍃
🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت36🎬 - منظورت از این حرفا، سینا جمالیه؟ سیدهادی سرتکان داد و آقای لطفی تسبیح را توی
#انفرادی2⛓
#قسمت37🎬
دو روز از ماه دوم زمستان گذشته بود که خانواده آقای لطفی بالاخره اجازه عقد را دادند. سینا داشت میشد مرد زندگی. مردی که میخواست برای همسرش زندگیای بسازد از جنس آرامش.
مادر میخندید و چشم پدر برق میزد. دنیا اتو را به برق زده بود و داشت خطوط تای پیراهن سفید سینا را باز میکرد و سینا... روی ابرها سیر میکرد و برای اولین مکالمهاش با همسرش برنامه میچید. صدای جدا شدن دوشاخهی اتو از پریز، همزمان شد با کوبیده شدن در.
نگاهها بین هم چرخید. دنیا صدایش را صاف کرد و سرش را انداخت پایین.
- فکر کنم داداش بهرامه.
سینا اخم کرد. لبش را جلو فرستاد و گفت:
- الان باید بگی؟!
صدای در دوباره بلند شد. دنیا نگاهی به پدرش انداخت و گفت:
- به بابا گفتم.. گفته بود میاد تا براش تو مسافرخانه اتاق بگیرم. منم گرفتم. بابا گفتن بگم اول بیاد اینجا بعد باهم میریم مسافرخونه.
پدر بدون حرف بلند شد و از پلهها رفت پایین. لحظاتی بعد با بهرام برگشتند. دست سینا مشت شد و بدنش لرزید. اخم میان ابروهای بهرام اصلاً خوشایند نبود. سینا خیلی وقت بود او را بدون اخم ندیده بود. آقای جمالی خطاب به سینا گفت:
- خوب نیست آدم زندگیش رو با کینه و نفرت شروع کنه، گفتم بهرام بیاد تا کدورت بذارید کنار و با هم آشتی کنید. اینطوری دل هر دوتون آروم میگیره.
سینا دست به زمین فشرد و ایستاد. نگاهی به پدر انداخت و گفت:
- من از کسی کدورت ندارم...
چشم چرخاند سمت اخم بهرام قدمی جلو گذاشت و گفت:
- ولی سوال دارم...بعدش چشم آشتی هم میکنم.
بهرام نیشخند زد. سینا جلوتر رفت. دست کشید به شانه برادرش. سرش را تکان داد و لبش لرزید:
- چرا؟!
گوشه لب بهرام بالا پرید. دست سینا را پس زد. گردنش را بالا گرفت و گفت:
- چراش که مشخصه...
زل زد توی چشم سینا:
- نگاه به گذشته کنی میفهمی تو سینه من چه خبره!
سینا آب دهانش را فرو برد. نمیخواست چشم از بهرام بردارد:
- بخاطر زندان...
بهرام چشم بست و صدایش رفت بالا. دنیا هین کشید و دست مادرش را چسبید. نگاه پدر پرتلاطم شد:
- بخاطر اون نیست... بخاطر اون نیست چون من بهتر از هر کس میدونستم تو بیگناهی.
زبان سینا بند آمد و انگار سؤالش از توی چشمش پرید توی دهان پدر:
- چی؟
بهرام نفس بلندبالایی کشید. چانه بالا انداخت و چسبید به دیوار پشت سرش:
- از اول میدونستم اون عربدهکشی و تهدید... کار امیره، میدونستم که سینا خطا نکرده، میدونستم... برای همین وقتی دیدم امیر سینا رو راضی کرده بره ماجرا رو گردن بگیره، رفتم شهادت دادم که... چاقو کشی کار سیناست.
#پایان_قسمت37✅
📆 #14040827
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان #انفرادی2 هستیم👇🌹🍃
🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
12.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میخواستند ۳۷۰ شهید را در یک روز خاک کنند و قبر نداشتند ...
ماجرایی عجیب و شنیدنی از ۳۳ سال پیش اصفهان
@hamidkasiri_ir