🥰 ٠٠"٠٠ 🥰
#دعای_سلامتی_امام_زمان_(عج)
اَللّهُمَّ
کُنْ لِوَلِیِّکَ
الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ
فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة
وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً
وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ
طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها
طَویلا..
#اݪهۍعَجللِۅَلیڪالْفࢪج
#ساعت صفر عاشقی
# ساعت ٠٠ : ٠٠
Mohsen Farahmand Azad, Sayed Mustafa Al Musawi, Ali Fani63f0c9c1bb3ce6d2f07ffb09_-7085336328756683485.mp3
زمان:
حجم:
28.6M
📝دعای کمیل
🎤علی_فانی
#شب_جمعه
#دعای_کمیل
📌هر شب جمعه دعای کمیل به نیت فرج آقا امام_زمان عجل الله
اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
#بیاد شهیدانمون
🎙بسم الله الرحمن الرحیم
📖روزمان را با قرآن آغاز کنیم، هر روز قرائت یک صفحه از قرآن کریم
💌صفحه ۲۵۱ قرآن کریم
@BisimchiMedia
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#طرح_تحول💥 #داستان_کوتاه📃 #حیاتوحش 🦖 آیا ترس را میشناسید؟ بله من!، از همانکودکی... از همان
#طرح_تحول💥
#داستان_کوتاه📃
#مادر 🧕
مادر از مقابلم رد میشود و تا به در خانه برسد. نگاهم را روی کلمات کتاب میگردانم. هوفی از سر کلافگی میکشم. این چندمین بار است که میرود و برمیگردد. در را باز میکند و در حیاط نگاهی میاندازد.
- نیومد این پسر، دیگه شب شد، یعنی چی شده؟
برمیگردد. همانطور که نگاهم روی کلمات کتاب است میگویم:
- هیچی نشده، تا از ایستگاه برسه دیر میشه دیگه.
مادر از روبهرویم رد شده و تا سالن میرود. رو به پدر که نگاهش به تلویزیون است میگوید:
- بیا برو سر کوچه ببین این بچه کجا مونده؟
پدرم همانطور که نگاه به تلویزیون دارد، میگوید:
- اگه برم سر کوچه زودتر میاد؟
مادر حرصی میشود.
- نگران نیستی تو؟
پدر «میاد» میگوید و من با بستن کتاب ادامه میدهم.
- مامان مگه اولین باره؟
حق با من است. خانهی ما در حاشیهی شهر است و از خطوط حمل و نقل شهری دور، و از آخرین ایستگاه اتوبوس باید کلی پیاده آمد تا به خانه رسید. این روال همیشگی شبهای زمستان است که برادرم تا برسد به خانه هوا تاریک میشود.
مادر از روبهروی من رد شده و باز به طرف در میرود.
- نه، من میدونم، بچهمو گرفتن خفت کردن، یه چاقو کشیدن توی شکمش، الان افتاده یه جا هیشکی هم نیست به دادش برسه.
دیگر نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم و بلند میخندم.
- آخه مادر من کی به بچهی تو کار داره؟ ملت مگه بیکارن اونو خفت کنن؟ اصلاً هیشکی هم نه پسر تو رو باید چاقو بزنن؟ مگه آدم قحطه؟
مادر برمیگردد و چشم غرهای میرود.
- مادر نشدی که بفهمی.
صدای زنگ در که بلند میشود میگویم:
- اینم پسرت.
سالها میگذرد. من به دختر نوجوانم اجازه دادهام برای اولین بار تنها به خانه برگردد و حالا از همان لحظه ی اول درحال خودخوریام.
- نکنه تصادف کنه؟ نکنه یه وقت یه اراذلی ببینه دختر تنهاست گولش بزنه؟ نکنه یه ولگرد معتادی از یکی از ساختمونهای نیمهکاره بیاد بیرون اذیتش کنه؟ اصلاً نکنه یکی بچه رو وسط راه بندازه توی ماشین ببره؟
تا دخترم را در خانه نمیبینم دلم آرام نمیشود، اما صدایی در ذهنم جان میگیرد و مرا شرمنده میکند.
- مادر نشدی که بفهمی.
#پایان✅
#فرهنگ✍
📆 #14040928
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
منتظر نظرات، پیشنهادات و انتقادات شما راجع به داستان کوتاههای #طرح_تحول هستیم👇🌹🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17607141716049
دعای فرج.mp3
زمان:
حجم:
5.7M
❤️دعـــــــــــای فـــــــــــرج ❤️
بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم
💚اِلهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.💚
#دعای_فرج🔻
باصدای:مهدی تهوری
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت75🎬 لحظهی آخر همزمان با صدای فرو رفتن مبل، صدای سینا را شنید: - خدایا خودت به خیر
#انفرادی2⛓
#قسمت76🎬
آسمان با تمام بلندیاش برایش مثل قفسی تنگ مینمود. آفتاب گرچه از او خیلی دور بود؛ اما او احساس میکرد میان جهنم دست و پا میزند. حتی تشرف به حرم هم حال دگرگون قلبش را آرام نکرده بود. بیست روز میشد که آمده بودند قم و از دیشب، هرچه به سینا زنگ میزد، بیپاسخ میماند. تماسهای بیجواب خلاف قول سینا بودند. توی ایستگاه اتوبوس نشست و اشک روی گونهاش روان شد.
- کجایی سینا؟.. چرا جواب نمیدی؟.. یعنی اینقدر با آقا سیدهادی خوشی که منو یادت رفته؟
وارد صفحه مخاطبین شد. چشم گرداند روی اسم سیدهادی. سه روز پیش سیدهادی رفته بود تهران و قرار بود با سینا برگردند. با دستی لرزان شمارهی او را گرفت. توقع نوای پیشواز همیشگی را داشت. نوای دعای فرج. اگر با او زمزمه میکرد حتماً گشایش روبهرویش بود. سیدهادی حتماً از سینا خبر داشت. لب خشکیدهاش را تر کرد. بوقهای کشدار، حال بدش را زیرورو کردند. آنقدر منتظر ماند تا اپراتور گفت سیدهادی هم جواب او را نخواهد داد.
با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و شماره دخترخالهاش را گرفت. بازهم همان بوقهایی که به صدای حدیثه ختم نشد.
دست گذاشت روی سینهاش و کمی خم شد:
- چی میخوای بگی؟ چرا آروم نمیگیری؟
اتوبوس آمد و سوار شد. به خانهی پدری رسید. بی سروصدا وارد حیاط شد و روی صندلیهای سفید وسط حیاط نشست. با این حالش نمیتوانست داخل خانه شود. برای بار صدم شماره گرفت. سینا، سیدهادی حدیثه. باز هم امیدش هیچ شد. شمارهی خانم انصاری را گرفت.
- اگه بهش بگم حتماً میره سراغ سینا.
ولی صدای زنانه خبر از خاموش بودن تلفن او داد.
- چرا امروز همه باهام اینطوری میکنن؟ خدایا...
چشم برهم زد و وارد یکی از پیام رسانها شد. از یک شمارهی ناشناس پیام داشت. پیام را باز کرد. دایرهی وسط ویدئو خیلی سریع چرخید و فیلم پخش شد.
سر انگشتانش سر شد. چشمانش وقزده خیره به تصویر بود. زبانش شد یک چوب خشک. چندبار دهانش بازوبسته شد. گوشی از دستش افتاد. صدای برخوردش با موزائیکهای کف حیاط شبیه انفجار مین عمل کرد. دست گذاشت روی گوشهایش و شروع کرد جیغ کشیدن. مادر پابرهنه بیرون دوید و حسن پشت سرش. مادر شانهاش را گرفت و تکانی به تنش داد. جیغهای لعیا، تمامی نداشت. صدایی نمیشنید جز یاحسین گفتنهای سینا...
#پایان_قسمت76✅
📆 #14040929
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت76🎬 آسمان با تمام بلندیاش برایش مثل قفسی تنگ مینمود. آفتاب گرچه از او خیلی دور بو
#انفرادی2⛓
#قسمت77🎬
سینا زل زد تو صورت مرد روبهرویش. نیشخندی زد و صدایش رفت بالا:
- شما.. کل دنیا رو ضرر کردید... ولی من اگه زندگیمم از دست بدم سود کردم... بسوزم هم خاکسترم شما رو کور میکنه.
صدایی از سر کوچه به گوش رسید. صدا ترسیده بود، از صدای بلند سینا. از جمعی که جلوی در جمع شده بودند. از صدای کوبیده شدن بدنی به در آهنی:
- چه خبره اونجا؟!.. چرا جمع شدید در خونهی حاجآقا.
مرد روبهروی سینا کمی گردنش را عقب داد:
- ساسان!.. نذار کسی بیاد توی کوچه. مرد جوانی از آنها فاصله گرفت و دوید به سمت ابتدای کوچه.
سینا از غفلت او استفاده کرد و کوبید تخت سینهاش. هنوز قدرت بازو داشت. هنوز از پس خودش بر میآمد. مرد پرت شد عقب. مرد دیگری به سمتش هجوم آورد. چاقوی ضامندارش را بیهوا کشید به صورت سینا. صدای دادوفریاد از ابتدای کوچه به گوش میرسید.
- یا میگی پشیمونی و یا با همین چاقو تیکه تیکهت میکنم...
نیشخند سینا رفت روی اعصابش.
- هزار تیکه هم بشم هر تیکهام پیرو حقه.
مرد مشتش را کوبید به صورت سینا. شدت ضربه زیاد بود و سینا نتوانست خودش را کنترل کند و چرخید. دست گرفت به در که زمین نخورد. ضربهای سنگین از پشت سر به او وارد شد.
عمامه از سرش افتاد. پیشانیاش فرو رفت توی برآمدگی عمودی در. خون شره کرد تا پایین. فرصتی برای چرخیدن و دفاع از خود پیدا نکرد. ضربهای محکم خورد به کتفش. سینهاش فرو رفت توی شیارهای در. ریههایش انگار فراموش کردند باید هوا را خارج کنند. سُر خورد روی زمین. چند ضربهای محکم فرو رفت توی پهلویش. خون جلوی چشمانش را گرفته بود. دستی قدرتمند او را از جا کند و کوبید به در. نگاهش تار بود. درد توی تکتک سلولهای تنش پیچیده بود.
- بهت هشدار دادیم سرت به کار خودت باشه. بگیر که حقته..
نفسش لرزید. لبهای خونین را به سختی تکان داد:
- اتفاقاً به حرفتون گوش دادم. صدبار دیگه هم...
شیای سخت خورد به شقیقهاش. سرش به دوران افتاد. سنگ بود یا میله آهنی؟ موهای سرش چنگ دستانی شدند و سرش چندبار کوبیده شد به دیوار. لگدی نشست زیر زانویش. فرود آمد روی زمین. دیگر درک نمیکرد این درد است یا چیزی فراتر. نمیدانست از کجای تنش مراقبت کند که نمیرد. از یکطرف ضربههایی که میخورد توی سرش، از طرف دیگر تیزی چاقو را توی جای جای بدنش حس میکرد. سرفه زد. خون فواره زد بیرون. جوی خون جاری شده بود کف کوچهی یکمتری.
جانی در بدنش نداشت. اما با همان بیجانی فریاد میزد:
- یاحسین... یاحسین...
با هر نفس و هر یاحسین خون از زخمهایش فواره میزد و زخم تازهای میافتاد روی بدنش.
بیجان چشم باز کرد. زنی گفت:
- آخری رو من میزنم.
کفشهای نوک تیز پاشنه بلندی جلوی صورتش قرار گرفت. با آخرین توان لب زد:
- یاحسین.
نوک کفش فرو رفت توی حنجرهاش دیگر صدایی هم نداشت و تهمانده جانش با فشرده شدن گلویش زیر لگدی از بدن خارج شد...
#پایان_قسمت77✅
📆 #14040929
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344