#راهنمایی
برای این که یادداشتها روی نقشه نمایش داده بشه باید اون پایین، گزینه ای که دورش خط کشیدم رو فعال کنید. قسمتی که بالا خطر کشیدم رو اول بزنید تا گزینه مپ نوت(همون که پایین دورش خط کشیدم) نمایش داده بشه. بعد چِکِش رو فعال کنید.
#رزمایش_انارهای_فاتح_قدس
#مرگ_بر_اسرائیل
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
متنهای پیشنهادی با ترجمههای عربی، عبری و انگلیسی(البته فارسی هم بنویسید اشکال نداره.)
הממשלה הציונית לא תראה את 25 השנים הבאות
دولت صهیونیستی 25 سال آینده را نخواهد دید
🔸🔸🔸
ما کشوری به نام اسرائیل نمی شناسیم
איננו מכירים מדינה בשם ישראל
🔸🔸🔸
אני אוהבת להילחם בישראל
من(زن) عاشق مبارزه با اسرائیلم
🔸🔸🔸
אני אוהב להילחם בישראל
من(مرد) عاشق مبارزه با اسرائیلم
🔸🔸🔸
הנקמה שלנו תוציא את השינה מעיניך. חכה לנו...
Our revenge takes sleep from your eyes, wait for us
ثأرنا یأخذ النوم عن عیناکم إنتظرونا
انتقام ما خواب را از چشمان شما میگیرد راحت نخوابید ومنتظر ما باشید.
🔸🔸🔸
אני עמאד מורנייה צמא הדם
من خونخواه عماد مغنیه هستم
🔸🔸🔸
הממשלה הציונית לא תראה את עשרים וחמש השנים הבאות
دولت صهیونیستی بیست و پنج سال آینده را نخواهد دید
🔸🔸🔸
אנו נקום במוהסן פחריזדה
انتقام محسن فخری زاده را خواهیم گرفت
🔸🔸🔸
חכה לנקמה הקשה שלנו
منتظر انتقام سخت ما باشید
🔸🔸🔸
ישראל תושמד
اسرائیل نابود خواهد شد
🔸🔸🔸
אתה יודע מה להגיד למישהו שמתנקש؟ #מְחַבֵּל! #פְּלִילִי! #מִתנַקֵשׁ!
המשטר הישראלי חיסל את כל מדעני הגרעין האיראניים הללו וממשיך לומר כי איראן היא טרוריסטית וסיכנה את האזור!
זה נקרא התנקשות - נקמה מגיעה
میدانید به کسی که ترور میکند چه میگویند؟ بله! تروریست! جنایتکار! آدمکش!
رژیم اسرائیل، همه این دانشمندان هسته ای ایران را ترور کرده و همچنان میگوید ایران تروریست است و منطقه را به خطر انداخته! به این میگویند وقاحت بعد از جنایت. — انتقام در راه است.
🔸🔸🔸
ישראל לא מספרת לך על התורה:
סוף היהודים בארץ המובטחת:
ואז אלוהים אמר למשה "אתה תמות ותצטרף לאבותיכם." אחריך, האנשים האלה יבגדו בי בארץ המובטחת, יעבדו לאלים הזרים וישכחו אותי וישברו את הברית שכרתתי איתם. אז יתחולל כעסי נגדם, ואעזוב אותם, ואפנה מהם, כדי שהם יאבדו. " (תורה ללא עיוות)
آنچه اسرائیل از تورات برای شما نمیگوید:
عاقبت یهودیان در سرزمین موعود:
"آخرین دستورات خداوند به موسی: سپس خداوند به موسی گفت: «تو خواهی مرد و به پدرانت ملحق خواهی شد. بعد از تو، این قوم در سرزمین موعود به من خیانت کرده، به پرستش خدایان بیگانه خواهند پرداخت و مرا از یاد برده، عهدی را که با ایشان بسته ام خواهند شکست. آنگاه خشم من بر ایشان شعله ور شده، ایشان را
ترک خواهم کرد و رویم را از ایشان برخواهم گرداند تا نابود شوند» (سفر تثنیه: 31)
🔸🔸🔸
خداوند می گوید: ای خاندان اسرائیل، اینک من امتی را از دور بر شما خواهم آورد، امتی که زور آورند و امتی که قدیمند و امتی که زبان ایشان را نمیفهمی و گفتار ایشان را نمیدانی. ارمیا، پنج، 15
Allah says: O generation of Israel, Behold, I will bring a nation against you from far away, a nation that is strong and a nation that is old and a nation that you do not understand their language and do not know their speech.
يقول الله: يا بني إسرائيل ، الآن سأجلب عليكم أمة من بعيد ، أمة قوية وأمة قدیمة وأمة لا تفهمون لغتها ولا تعرفون كلامها.
אלוהים אומר: בני ישראל, עתה אביא נגדכם לאום מרחוק, עם חזק ואומה עתיקה ואומה שאת שפתה אינכם מבינים ואת נאומה אינכם מכירים.
🔸🔸🔸
وَقَضَيْنَا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأَرْضِ مَرَّتَيْنِ وَلَتَعْلُنَّ عُلُوًّا كَبِيرًا ﴿٤﴾
ما در تورات به بنی اسرائیل خبر دادیم که قطعاً دو بار در زمین فساد می کنید و [در برابر طاعت خدا] به سرکشی و طغیان [و نسبت به مردم به برتری جویی و ستمی] بزرگ دچار می شوید. سوره اسراء، (۴)
We revealed to the Children of Israel in the Book: ‘Twice you will cause corruption on the earth, and you will perpetrate great tyranny.’
גילינו לבני ישראל בספר: 'פעמיים תגרום לשחיתות על פני האדמה ותבצע עריצות גדולה'.
🔸🔸🔸
فَإِذَا جَاءَ وَعْدُ أُولَاهُمَا بَعَثْنَا عَلَيْكُمْ عِبَادًا لَنَا أُولِي بَأْسٍ شَدِيدٍ فَجَاسُوا خِلَالَ الدِّيَارِ ۚ وَكَانَ وَعْدًا مَفْعُولًا ﴿٥﴾
پس هنگامی که [زمان ظهور] وعده [عذاب و انتقام ما به کیفر] نخستین فسادانگیزی و طغیان شما فرا رسد، بندگان سخت پیکار و نیرومند خود را بر ضد شما برانگیزیم، آنان [برای کشتن، اسیر کردن و ربودن ثروت و اموالتان] لابه لای خانه ها را [به طور کامل و با دقت] جستجو می کنند؛ و یقیناً این وعده ای انجام شدنی است. (۵)
So when the first occasion of the two [prophecies] came, we aroused against you Our servants possessing great might, and they ransacked [your] habitations, and the promise was bound to be fulfilled.
לכן, כאשר האירוע הראשון מבין שתיים [הנבואות] הגיע, אנחנו עוררנו נגדך המשרתים אצלנו בעל עצמה הרבה, והם בזזו המשכנות [שלך], ואת ההבטחה הייתה חייבת להתגשם.
🔸🔸🔸
روحیه اسلامی مبارز و حماسی و جهادی یک لحظه صیهونیست ها را راحت نخواهد گذاشت. این را بدانند.
Revolutionary, epic, jihadi and Islamic spirit will not let you feel comfort even for one single moment! They should know this.
لن تترك الروح الكفاحية و الحماسية و الجهادية الصهاينة يرتاحون حتى للحظة واحدة؛ ليعلموا هذا
🔸🔸🔸
من حریف شما هستم، نیروی قدس حریف شماست. بدان در آنجایی که فکر نمی کنی ما در نزدیک شما هستیم.
I am your opponent, the Quds Force is your opponent. Know that where you do not think we are near you.
أنا خصمك ، فيلق القدس هو خصمك. اعلم أنك لا تعتقد أننا بالقرب منك.
🔸🔸🔸
شما بیست و پنج سال آینده را نخواهید دید. ان شالله به توفیق الهی تا 25 سال دیگه چیزی به نام رژیم صهیونیستی در منطقه وجود نخواهد داشت به فضل الهی.
you will not see 25 years from today!
By Allah's favor and grace, nothing called the "Zionist regime" will exist by 25 years from now.
إنكم لن تروا ما بعد 25 عاماً. إلى حد 25 عاماً إن شاء الله و بتوفيق و فضل من الله لن يبقى شيء اسمه الكيان الصهيوني في المنطقة.
🔸🔸🔸
بیا، ما منتظریم. مرد این میدان ما هستیم برای شما. این جنگ را شما شروع می کنید اما پایانش را ما تعیین می کنیم.
Come on, we're waiting. We are the heroes of this battle against you. You start this war, but we determine its end.
تعال ، نحن ننتظر. نحن أبطال هذه المعركة ضدكم. تبدأون هذه الحرب ، لكننا نحدد نهايتها.
🔸🔸🔸
ملت عاشق مبارزه با صهیونیست هاست.
Our people love fighting against the Zionists
الشعب يعشق الكفاح ضد الصهاينة
🔸🔸🔸
الموت الإسرائیل
مرگ بر اسرائیل
🔸🔸🔸
All we are General Soleimany.
We will stand against you.
همهی ما ژنرال سلیمانی هستیم.
ما در مقابل شما میایستیم.
🔸🔸🔸
#رزمایش_انارهای_فاتح_قدس
#مرگ_بر_اسرائیل
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از محمدعلی غروی
http://skyroom.online/ch/shahrestanadab/mahafel
دوستان حتما با مرورگر کروم آپدیت شده بیایید.
🌹
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#یادآوری ﷽ 📌 ششمین کارگاه سال ۱۴۰۰ باغبان گرامی ابراهیمی ⤵️ براعت استهلال یا خوش آغازی در ادبیا
📌جلسه تکمیلی این کارگاه
🔸امشب
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۰
به وقت: ۲۲
💯ادامه مبحث براعت استهلال
به صورت همزمان در ناربانو و باغ انار.
(فعالیت بانوان صرفا در ناربانو)
ناربانو🔻
@Yamahdy_Adrekny
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار #پارت33 احف گوسفندان را به گوشهی باغ هدایت کرد. سپس به همراه استاد ابراهیمی سر سفره نشست ک
#باغنار
#پارت34
استاد ابراهیمی کمی فکر کرد و سپس گفت:
_اونایی که با ما نمیان، از طریق لایو خواستگاری رو تماشا کنن.
چشمهای بانوان برقی زد که بانو سُها هورایی کشید و گفت:
_آخ جون حنابندون!
بانو حدیث پوفی کشید و گفت:
_سُها جان، لایو فرداشب مربوط به خواستگاریه، نه حنابندون.
بانو سُها جوابی نداد که احف گفت:
_خب استاد کدوم خانوما رو با خودمون ببریم؟
استاد ابراهیمی خواست جواب بدهد که بانو فرجامپور گفت:
_چرا با پدر و مادرتون نمیرید خواستگاری؟
احف جواب داد:
_راستش چون پدر و مادرم شهرستانن، نمیتونن بیان. در ضمن خودشون گفتن خودت همه کارا رو بکن و هر موقع عروسیت شد، ما هم میاییم.
ابروهای بانو فرجام بالا رفت که استاد ابراهیمی گفت:
_آقایون که فقط خودم و خودت میریم. میمونه خانوما که...
استاد مجاهد از پشت دستش را روی شانهی استاد ابراهیمی گذاشت و گفت:
_ای بی معرفت! یعنی من رو نمیخوایید ببرید؟
سپس پوزخند ریزی زد و گفت:
_باشه، اشکالی نداره.
بعد بدون اینکه منتظر جوابی بماند، رفت. استاد ابراهیمی سریع برگشت و گفت:
_ناراحت نشو مجاهد جان. اگه قضیه جور شد، ما شما رو واسه عقد میبریم که صیغه رو بخونی.
استاد ابراهیمی جوابی نشنید که بانو سیاه تیری گفت:
_من و احد و شهیده و خادم الزهرا که باید بیاییم. چون ما اهالی تیرستان هستیم و باید همه جا باشیم.
سپس بانو شبنم گفت:
_منم که بچههام خواستگاری دوست دارن و باید بیام.
استاد ابراهیمی سرش را خاراند و سپس گفت:
_بانو شبنم با بچههاش رو میبریم. از اهالی تیرستان هم فقط یه نفر میبریم. پس نمایندتون رو انتخاب کنید.
اهالی تیرستان به هم نگاهی انداختند که بانو رجایی گفت:
_جناب برگ من رو نمیبرید؟ کنترل بچههای شبنم جان خیلی سختهها.
احف خواست جواب بدهد که استاد ابراهیمی گفت:
_لازم نیست. شما همین بچههای باغ انار رو کنترل کنید که یه وقت نظم لایو رو به هم نزنن.
بانو رجایی چَشمی گفت که ناگهان احف زد زیر گریه و گفت:
_آخ! چقدر جای استاد واقفی خالیه. الان اگه بود، خودش برام آستین بالا میزد. اینطوری دیگه منم به شماها زحمت نمیدادم.
استاد ابراهیمی چند بار به پشت احف زد و گفت:
_زحمتی نیست احف جان. در ضمن شادوماد که گریه نمیکنه.
احف اشکهایش را پاک کرد که بانو مایا گفت:
_وای که چقدر شماها بیخیالین. استاد واقفی و یاد فوت کردن، بعد شما به فکر عروسی و زن گرفتن و رقص بندری و اینجورچیزا هستید؟ واقعاً متاسفم براتون. اینجاست که میگن وقتی توی حوضی ماهی نباشه، قورباغه سپهسالاره!
بانو احد نزدیک بانو مایا شد و گفت:
_عزیزم اولاً چهلم استاد و یاد در اومده و ما تا آخر عمر که نمیتونیم عزاداراشون باشیم. دوماً ما همه کار کردیم که روح این دو عزیز شاد بشه. براشون قبر و سنگ قبر خریدیم، چهلم گرفتیم، باقالی پلو با ماهیچه دادیم، از قاتلینشون شکایت کردیم. دیگه باید چیکار میکردیم که نکردیم؟ الانم که منتظریم دادگاه و دای جان قاتلینشون رو پیدا کنن تا یه انتقام سخت بگیریم.
بانو مایا دیگر جوابی نداد که احف گفت:
_میخوایید قاب عکس استاد واقفی و یاد رو با خودمون ببریم خواستگاری که یه یادی هم ازشون بشه؟
بانو مایا حرفی نزد که بانو احد گفت:
_بابا دارید میرید خواستگاری، نه یادوارهی شهدا.
استاد ابراهیمی حرف بانو احد را تایید کرد و گفت:
_دوستان زود باشید وضو بگیرید که استاد مجاهد بیشتر از این دلخور نشه.
همگی با کمک هم سفرهی افطار را جمع کردند و آمادهی وضو گرفتن شدند که دیدند بانو کمالالدینی مشغول عکاسی از آقای بَبَعوند و پاندای بانو طَهورا است. به خاطر همین دخترمحی پرسید:
_مگه دوربینت رو پیدا کردی فائزه جان؟
بانو کمالالدینی با شوق و ذوق جواب داد:
_نه. این یه دوربین پلاستیکیه که اومدنی از مغازهی سر کوچه خریدم. بعد پیش خودم گفتم بهتره اولین عکسایی که با این دوربین میگیرم، از این تازه عروس و دوماد باشه. تازه فیلمبرداری عروسیشون رو به عهده گرفتم.
کسی چیزی نگفت که احف نزدیک بانو طَهورا شد و گفت:
_ببخشید، ولی یه چیزی به این پانداتون بگید. نیومده داره چیز به گوسفندم یاد میده. بَبَعوندِ من تا الان چشم و گوشش بسته بود، ولی ببینید چهجوری پانداتون مخش رو زده که واسه عروسیشون دارن خودسَر تصمیمگیری میکنن و حتی فیلمبردار مراسمشون رو هم مشخص کردن.
بانو طَهورا سرش را پایین انداخت و گفت:
_چشم! تذکر میدم.
اعضای باغ انار پس از خواندن نماز جماعت مغرب و عشاء، شام بانو نسل خاتم و احد را نوش جان کردند. سپس بانوان به ناربانو منتقل شدند و آقایان هم در حیاط باغ پشه بند زدند و رختخوابها را پهن کردند. در این میان ناگهان علی پارسائیان گفت:
_احف بلند شو این پوشک گوسفندات رو عوض کن. مُردیم از بوی گَندِش.
احف پوفی کشید و گفت:
_بابا من دیگه پوشک ندارم.
سپس سرش را به نشانهی کلافگی خاراند و از جایش بلند شد که علی پارسائیان پرسید...
#پایان_پارت34
#اَشَد
#14000222
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 منظور آوینی از اینکه گفت «من کسی هستم که غذا را از پشت سر در دهانم می کنم» چه بود
🔸یکی از دعاهای ثابت قنوت آقا مرتضی / شهید آوینی وحشتناک می گفت «ولایت»
#آقا_مرتضی
__
♨️کلیپهای بیشتر 👇
🌺 @Shahid_GhasemSoleymani
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
سلام و حلواشکری
این عیدِ خوشمزه را به گردویی ها و باغبانش آقای مجاهد
و به
قلمداران و باغبانش خانم مقیمی
و به کوچه ای ها و باغبانش خانم زهرا صادقی متخلص به هیام که در عشرون هم پست مهمی دارند🙄 البته عشرون شده بود صدرون.
و به رفیق های خانم شکیبای کلت به کمر
به میم مهاجر برگ به دست
و به خانم رحیمی قصه گویِ برگی
و به خانم علی کرم و بهارشان و حرکت جهادی و سریعشان
و به خانم آرمین و ننه قندون شان و همه فرمولهای ریاضی شان
و به خانم شین الفِ که ضحی در دل تاریکخانه ساخته اند.
و به خانم پاشاپور و یه قاچ انارِ بهشتی و حبه های انارشان
و به خانم فرجام پور و ایرجی و م. مقیمی و سراب میمی ها و مشکات و معصومه امیرزاده و اصغرزاده و سیدِ موسوی که باعث و بانی مجلس است و آنانی که نامشان را برده ام و نبرده ام تبریکِ برگی عرض میکنم. وآرزو می کنم تقوا به دست آورده باشند و عاقبت به خیر شوند و ته اش شهید.
یا علی مددی...
صلوات بلند.🌷❤️🌷🌷😅
هدایت شده از سرچشمه نور
یاالله
🟠برگزاری بیست ونهمین کنفرانس درسرچشمه نور
🔹️تحلیل قالب کتاب یادداشت های ناتمام
🔸️زمان شروع: امشب ساعت ۲۲
منتظرتان هستیم.
https://eitaa.com/joinchat/1614741592C64fca83486
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار #پارت34 استاد ابراهیمی کمی فکر کرد و سپس گفت: _اونایی که با ما نمیان، از طریق لایو خواستگار
#باغنار
#پارت35
_احف کجا میری؟
احف با کلافگی گفت:
_مگه نمیگی بوی گَندِ گوسفندا در اومده؟
_خب.
_خب دارم میرم ناربانو ببینم پوشک موشکی توی بساطشون هست یا نه دیگه.
علی پارسائیان دیگر چیزی نگفت که احف دمپاییاش را پوشید و بعد از چند قدم راه رفتن، ایستاد. سپس برگشت و به وی نگاه کرد:
_راستی تو اگه بوی گَندِ گوسفندا اذیتت میکنه، چرا اینجا خوابیدی؟ چرا نمیری مسجد محلتون بخوابی؟ شنیدم سحر قرمه سبزی میدنا.
علی پارسائیان لب و لوچهاش را آویزان کرد و گفت:
_نه بابا. من خودم اخبار مسجدمون رو پیگیری میکنم. امروز سحر، سبزی پلو میدن که من علاقهی چندانی بهش ندارم.
احف شانههایش را بالا انداخت و پس از دقایقی به ناربانو رسید. سپس زنگ در را فشار داد که بانو نورا آیفون را برداشت:
_بله؟
_سلام و برگ. ببخشید میگید خانومم یه لحظه بیاد دم در؟
بانو نورا با تعجب گفت:
_خانومتون؟ مگه شما خانوم دارید؟
احف برای لحظهای چشمانش را بست و موهایش را خاراند و گفت:
_ببخشید. من اصلاً گور ندارم که کفن داشته باشم.
_منم همین رو میگم.
_ناربانو چه خبره بانو نورا؟ این صدای دست و جیغ و هورا واسه چیه؟ نکنه بانوان از اینکه قراره خواستگاری من رو به طور زنده ببینن خوشحالن؟
_نه بابا. ما بانوان عید فطر رو جشن گرفتیم و یه کم بزن و بکوب راه انداختیم.
احف با چشمانی گرد شده پرسید:
_عید فطر؟ ما هنوز به شبهای قدر نرسیدیم.
_واقعاً؟
_بله.
_پس حتماً جشن تولد یکی از اعضاس. حالا بگذریم؛ امرتون رو بفرمایید.
_میشه به بانو شبنم بگید یه توکِ پا بیاد دمِ در؟
_چشم. الان صداش میکنم.
بانو شبنم پس از دقایقی در را باز کرد و گفت:
_سلام و نوشمک. کاری داشتید؟
_سلام و پوشک. ببخشید دختر کوچیکتون رو پوشک میکنید دیگه. درسته؟
_بله.
_میشه یه چندتا پوشک بهم بدین؟ آخه گوسفندام بدجوری خرابکاری کردن.
بانو شبنم کمی لب و لوچههایش را کج کرد و پس از مکثی کوتاه گفت:
_مشکلی نیست، ولی مگه شما گوسفنداتون رو ایزیلایف نمیکنید؟ چون سایز پوشک دختر من خیلی کوچیکه و به گوسفندای شما نمیخوره.
احف پس از کمی مِن مِن کردن گفت:
_درسته، ولی مجبورم. چون الان مغازهها بستس و نمیتونم ایزیلایف تهیه کنم. از لحاظ سایز هم نگران نباشید. دوتا پوشک رو به هم میچسبونم.
_خب اینجوری باید یه بستهی کامل بهتون بدم. هزینش زیاد میشهها.
_اشکالی نداره؛ پرداخت میکنم. به کارت احد بریزم دیگه؟
_نه بابا. احد واسه چی؟ شماره کارت سید مرتضی رو میدم، بریز به اون.
_چشم. ببخشید پودر بچه هم دارید؟
بانو شبنم با ابروهایی بالا رفته پرسید:
_پودر بچه دیگه واسه چی؟
احف یک پوزخند ریز زد و گفت:
_راستش این بَبَف ما امروز توی کوه یه کم پاهاش عرق سوز شده، واسه اون میخوام. امروزم که خودتون دیدید؛ آفتاب بدجوری به کوه میتابید.
_بَبَف که پیش ماست.
_واقعاً؟
_بله. بانو رایا با خودش آوردتش. میگفت پشت سرش گریه کرده.
احف پوفی کشید و گفت:
_که اینطور. پس بهشون بگید هوای بَبَف رو داشته باشه. مخصوصاً خوابیدنی که حتماً روی بَبَف رو بِکِشه.
_چشم. اجازه میدید برم پوشک بیارم؟
_بفرمایید.
پس از لحظاتی، احف بستهی مای بیبیِ هجده تایی را تحویل گرفت و به باغ انار رفت. سپس یک به یک گوسفندان را خواباند و پس از چسباندن دو پوشک به هم، شروع به عوض کردنشان کرد. احف در هنگام عوض کردن پوشک نیز، گهگاهی زیرِلب میغرید و میگفت:
_من هی کار کنم، شما هی بخورید. من هی عرق بریزم، شما هی پوشکاتون رو خیس و سنگین کنید. صدبار بهتون گفتم بعدِ غذا عرق نعناع بخورید که شکمتون راحت کار کنه. نه مثل الان که فلافل لبنانیِ گردالو تحویل من دادید.
پس از این حرف احف، یکی از گوسفندان خندهی ملیحی کرد که احف گفت:
_میخندی ورپریده؟! البته بایدم بخندی. افطارت رو که کردی، آب و علفت رو که خوردی، تفریحت رو که انجام دادی، خرابکاریت رو هم که با تمام وجود به نتیجه رسوندی. منم جای تو بودم میخندیدم گوسفند جان.
احف چسبِ پوشکها را هم برای آخرین بار چِک کرد و پس از مطمئن شدن خیالش، وارد پشهبند شد. سپس با فکر به خواستگاری فرداشب، به خواب عمیقی فرو رفت.
صبح شده بود. آفتاب در آسمان میدرخشید و گنجشکها آواز میخواندند. در این میان ناگهان استاد مجاهد دلش را گرفت و گفت:
_خیلی ضعف کردم. دوستان چرا سحری بیدارمون نکردید؟
استاد ابراهیمی در حالی که داشت قولنجَش را میشکاند، کش و قوسی به بدنش داد و گفت:
_بانو احد مسئول بیدار کردنمونه که احتمالاً ایشون هم خواب موندن.
سپس خمیازهی بلندی کشید و گفت:
_وای خدا! یه جوری استخونام خشک شده که انگار چند ساله خوابیدم.
در این میان ناگهان احف از جایش بلند شد و در حالی که شکمش را گرفته بود، به سمت توالت عمومی باغ دَوید. پس از رفتن احف، استاد ابراهیمی گوشیاش را برداشت و پیامکی را که شب قبل برایش فرستاده شده بود، خواند...
#پایان_پارت35
#اَشَد
#14000223
امروز وقتی این #عکس غمانگیز را دیدم،
ناخودآگاه یاد #شعر معروف مرحوم #قیصر_امین_پور افتادم که در سالهای کودکیمان در #کتاب_درسی میخواندیم و کلی خاطره با آن داریم:
باز هم #اول_مهر آمده بود
و معلم آرام
اسم ها را می خواند:
اصغر پورحسین!
پاسخ آمد:
حاضر
قاسم هاشمیان!
پاسخ آمد:
حاضر
اکبر لیلازاد
....
پاسخش را کسی از جمع نداد
بار دیگر هم خواند:
اکبر لیلازاد!
...
پاسخش را کسی از جمع نداد
همه ساکت بودیم
جای او اینجا بود
اینک اما، تنها
یک سبد لاله ی سرخ
در کنار ما بود
لحظه ای بعد، معلم سبد گل را دید
شانه هایش لرزید
همه ساکت بودیم
ناگهان در دل خود زمزمه ای حس کردیم
غنچه ای در دل ما می جوشید
گل فریاد شکفت!
همه پاسخ دادیم:
حاضر!
ما همه اکبر لیلازادیم!
#انفجار_افغانستان
#مدرسه_سیدالشهدا
#تروریسم
🆔️#کپی
#تمرین
شما زنی از قبیله جرهم هستید. و وقتی در دل کویر به آسمان نگاه می کنید پرندگان بی شماری را بر فراز سرزمینِ خاصی می بینید. سرزمینی که در موردش پیشگویی هایی وجود داشته.
زنان و مردانی از قبیله شما به طرف این منطقه می دوند...
رودی از آب را می بینید که ده ها متر بر روی زمینِ سنگلاخی جاری شده و یک حوض بزرگی ایجاد کرده.
یک پسر خردسال را می بینید با یک زن...نام زن هاجر...و نام پسر اسماعیل است.
یک داستان کوتاه بنویسید....
از این تبدیل وضعیت به موقعیت یک داستان بنویسید. باید از این بسترِ تاریخی استفاده کنید و حرفِ مهمِ خودتان را بزنید.
#تمرین70
#داستانک
#داستان_کوتاه
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار #پارت35 _احف کجا میری؟ احف با کلافگی گفت: _مگه نمیگی بوی گَندِ گوسفندا در اومده؟ _خب. _خب د
#باغنار
#پارت36
_سلام آقای ابراهیمی. دیشب خیلی منتظرتون موندیم؛ ولی نیومدید. متاسفانه ما دیگه به شما دختر نمیدیم. چون داماد نداشتن، بهتر از داماد بد قول داشتنه. خدانگهدار.
استاد ابراهیمی چند بار این پیام را خواند تا متوجه بشود. در ذهنش سوالهایی بود که جواب هیچکدامش را نمیدانست. حتی نمیدانست این موضوع صحیح است یا نه. در این میان، ناگهان احف از توالت برگشت و با لبخند گفت:
_آخیش! سبک شدم.
استاد ابراهیمی با چشمانی نگران، نگاهی به احف انداخت و گفت:
_متاسفم احف جان. خواستگاری امشب بههم خورد.
لبخند احف جمع شد که استاد مجاهد گفت:
_چرا به هم خورد؟ چیزی شده؟
_باباش بهم پیامک داده خیلی منتظرتون موندیم؛ ولی نیومدید.
احف آب دهانش را قورت داد و گفت:
_واسه چی بههم خورد؟ مگه قرارمون امشب نبود؟
استاد ابراهیمی پوفی کشید و گفت:
_نمیدونم. خودمم گیج شدم.
استاد مجاهد دستی به ریشهایش کشید و خطاب به استاد ابراهیمی گفت:
_شاید قرارتون دیشب بوده و شما اشتباهی فرداشب شنیدید.
_نه بابا. من خودم دیشب زنگ زدم و واسه فرداشب که امشب میشه، باهاش قرار گذاشتم.
همگی به فکر رفته بودند که ناگهان علی پارسائیان گفت:
_دوستان من دیشب که خوابیدم، تاریخ گوشیم شونزدهم رو نشون میداد. ولی الان داره هجدهم رو نشون میده.
استاد مجاهد گفت:
_احتمالاً گوشیت هنگ کرده علی آقا.
علی پارسائیان جوابی نداد که استاد ابراهیمی با تعجب گفت:
_اِ راست میگه. واسه منم هجدهم رو نشون میده.
احف و استاد مجاهد هم به گوشیهایشان نگاه کردند و آنها هم تاریخ هجدهم را دیدند که استاد ابراهیمی گفت:
_یعنی ما یه روزِ تمام خوابیدیم؟! مگه میشه؟ مگه داریم؟!
آقایان داشتند شاخ در میآوردند که بانوان از ناربانو خارج و وارد باغ انار شدند. به محض دیدن بانوان، علی پارسائیان گفت:
_بانوان محترم، میشه شما هم تاریخ گوشیهاتون رو چِک کنید؟
کسی جوابی نداد که بانو سیاهتیری گفت:
_بانو نورا و بانو شبنم، شماها برید آشپزخونه و یه فکری به حال ناهار بکنید.
استاد مجاهد پرسید:
_ناهار؟ مگه شماها روزه نیستید؟
بانو سیاهتیری جوابی نداد که بانو احد گفت:
_دوستان! لازمه یه توضیحاتی ارائه بدم.
همگی به بانو احد خیره شدند که گفت:
_اون روز که رفتم پیش خانوم نامداران و ازش مشاوره گرفتم، تصمیم بر این شد که یه انتقام از شماها بگیرم تا دلم خنک بشه. پریشب که بانو نسل خاتم شام رو پختن، ادویهاش رو من ریختم. البته به جز فلفل و نمک و زردچوبه، یه کم هم داروی خوابآور ریختم توی غذاتون. به خاطر همین، همهی شما از پریشب تا الان خواب بودید.
همگی با تعجب داشتند نگاه میکردند که بانو احد گونههای خیس شدهاش را پاک کرد و ادامه داد:
_ولی الان اومدم اعتراف کنم. اومدم که بگم من رو ببخشید. اومدم که بگم من رو حلال کنید. دیروز که خواب بودید، باغ کاملاً سوت و کور بود و من تازه قدر شماها رو دونستم. وقتی دیروز خواب بودید، یه حس ترس و وحشتی به جونم افتاد... فقط خدا خدا میکردم زودتر بیدار بشید که از این هول و وَلا در بیام.
استاد مجاهد، پوفی کشید و گفت:
_این چه کاری بود کردید بانو احد؟ انتقام به چه قیمتی؟ به قیمت قضا شدن نمازامون؟ به قیمت روزه گرفتن با شکم خالی؟
استاد ابراهیمی در ادامهی حرفهای استاد مجاهد گفت:
_از همه مهمتر به قیمت بههم خوردن خواستگاری این جَوون؟
بانو احد سرش را پایین انداخت و اشکش جاری شد که استاد ابراهیمی ادامه داد:
_اِ اِ اِ اِ. میگم پس چرا طرف خواستگاری رو بههم زده! نگو ما یه شبانه روز خوابیدیم.
احف که پلک نمیزد و به نقطهای خیره شده بود، ناگهان سرش را با دو دستش گرفت و گفت:
_خدایا من چرا اینقدر بدبختم؟! من چرا اینقدر بیچارهام؟!
سپس با دستانش به سرش کوبید و گفت:
_زنم از دست رفت. مجرد موندم رفت. تیره بخت شدم رفت.
همگی اشکهایشان جاری شده بود که استاد ابراهیمی گفت:
_عیب نداره احف جان. شاید قسمتت نبوده. انشاءالله بهترش رو برات پیدا میکنم.
احف همچنان ضجّه میزد که علی پارسائیان گفت:
_ای بابا. امروز سحری مسجدمون قورمهسبزی داده. خدایا تا کِی فرصت سوزی؟
استاد مجاهد، دلش را دوباره گرفت و گفت:
_وای معدم! کِی بشه افطار بشه.
بانو سیاهتیری جواب داد:
_افطار چیه استاد؟ ما پریشب شام خوردیم، همونه. الان همهی بانوان غش و ضعف رفتن. امروز رو میخوریم و برای جبران هم که شده، احد باید کفارَش رو بده.
بانو احد، دماغش را با دستمال پاک کرد و گفت:
_چشم. من برای جبران آمادهام و کفارهی امروزِ همتون پای من. استاد واقفی اینقدر برای من گذاشته که شرمندتون نشم.
استاد مجاهد گفت:
_همه چی که پول نیست. باید قضای این نمازای یکی دو روزِ همَمَون رو هم بخونید.
بانو سُها با لحنی تند گفت:
_دندِش کور، چشمش نرم. هرکی هندونه میخوره، باید پای زلزلهاش بشینه.
دخترمحی پوفی کشید و گفت:
_باشه سُها جان. شما خودت رو ناراحت نکن...
#پایان_پارت36
#اَشَد
#14000225
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بارأی_مردم_برای_مردم
#درد_مشترک
#آیت_الله_رئیسی
#باغ_انار
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از انارهای عاشق رمان
سلام و نور.
♥️هر اناری کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش.
برای شروعِ فعالیتِ نمایشگاه، دوستان خودتون رو دعوت کنید.
🔸به محض رسیدن به هزار نفر پارت گزاری آغاز خواهد شد.
اسکرین های فعالیت خودتون برای تبلیغ
#شجرة_رمّان رو برام بفرستید تا یک باریکالله جایزه بگیرید.
@evaghefi
و میوهِ انار عاشقِ درخت و اصلش است. و اصلِ انار ساقه و تنه و ریشه درخت انار است. شجره رمّان. رمانهای باغ انار به مرور در اینجا قرار خواهد گرفت.
شجره رمّان🔻
https://eitaa.com/joinchat/3251044471C938ce7ecc6
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار #پارت36 _سلام آقای ابراهیمی. دیشب خیلی منتظرتون موندیم؛ ولی نیومدید. متاسفانه ما دیگه به شم
#باغنار
#پارت37
با این حرف دخترمحی، بانو سُها دیگر ناراحت نشد. استاد ابراهيمی نگاهی به گوسفندان انداخت و گفت:
_حالا خوبه این گوسفندا از گشنگی تلف نشدن.
بانو احد جواب داد:
_به خاطر این بوده که من بهشون غذا و آب دادم. چون اون موقعی که شما خواب بودید، اینا همدم من شده بودن.
سپس بانو احد سرش را تکان داد و گفت:
_باید پای صحبتاشون بشینین و های های گریه کنین. طفلکا هر کدومشون یه قصهی دردناک دارن. همین بَبَف، دیروز برام تعریف میکرد مامانش رو سرِ زا از دست داده. بعد باباش تا چهلم مامانش صبر نکرده و رفته پنهونی یه گوسفند رو صیغه کرده. بعد بَبَف یه کم بزرگ میشه و میفهمه که مامان اصلیش نیست و پا به فرار میذاره. دیروز خودِ بَبَف به من گفت بانو رایا مثل مادرم میمونه و باهاش خیلی راحتم. ای کاش سرپرستیم رو به عهده بگیره.
سکوتی بر فضا حکمفرما شد که علی پارسائیان گفت:
_چه سرنوشت تلخی. باید به احسان زنگ بزنم یه کاری براش بکنه.
استاد ابراهيمی پرسید:
_کدوم احسان؟
_احسان علیخانی دیگه. باید بهش بگم به برنامَش دعوتش کنه.
_مگه احسان رفیقته؟
_آره بابا. چند سال پیش اومده بود مسجد محلمون قورمهسبزی گرفت. همون موقع شمارَش رو گرفتم.
استاد ابراهيمی عینکش را صاف کرد و گفت:
_جالبه. البته این رو بگم که احسان دیگه برنامهی ماه عسل رو نمیسازه و به جاش عصر جدید رو ساخته.
بانو سُها با شنیدن این جمله، قیافهاش را کَج و کوله کرد و گفت:
_هرچیزی قدیمیش خوبه. چیه عصر جدید؟
کسی چیزی نگفت که بانوان نوجوان سفرهی ناهار را پهن کردند.
همگی مشغول ناهار خوردن بودند که بانو نوجوان انقلابی گفت:
_یعنی دیگه خواستگاری نمیریم؟
استاد ابراهيمی یک پیاز داخل دهانش گذاشت و گفت:
_چرا نریم؟ من یه مورد دیگه سراغ دارم که قراره باهاش صحبت کنم.
احف که داشت با غذایش بازی بازی میکرد، با این حرف استاد ابراهيمی نگاهی به او انداخت و گفت:
_جونِ من؟
_جونِ تو.
لبخندی بر گوشهی لب احف نشست که بانو سیاهتیری گفت:
_تا احف بلند نشده برقصه، برقش رو بِکِشید.
احف پوزخند ریزی زد و گفت:
_من خستهتر از اونیام که برقصم. بههم خوردن خواستگاریم، بدجوری کمرم رو شکوند.
استاد ابراهيمی با لبخند جواب داد:
_خسته نباش که خواستگاری جدید توی راهه. فقط این مورد یه کم با مورد قبلی فرق داره و تو باید حتماً عکسش رو ببینی.
احف که اشتهایش باز شده بود، با دهانی پر گفت:
_موردای شما همه خوبه استاد. نيازی به عکس نیست.
_ولی از من به تو نصیحت. عکس این مورد رو حتماً ببین.
احف با سر جواب منفی داد که بانو احد گفت:
_استاد ابراهیمی اینقدر مورد داره که باید یه کانال مخصوص ازدواج و معرفی زوجین بههم بزنه.
همگی زدند زیرِ خنده که استاد ابراهیمی گفت:
_ما همین احف رو زن بدیم کافیه.
سپس به احف گفت:
_پس عکسش رو نگاه نمیکنی؟
احف دوباره جواب منفی داد که استاد ابراهيمی ادامه داد:
_باشه، هرجور راحتی.
هنگام عصر بود که استاد ابراهيمی به طرف زنگ زد و قرار خواستگاری فرداشب را گذاشت. سپس اعضا شام مختصری خوردند و به رختخوابهایشان رفتند. چشمان استاد مجاهد داشت گرم میشد که صدایی خواب را از چشمانش گرفت. استاد مجاهد نگاهی به احف انداخت. احف، در خواب عميقی فرو رفته بود؛ اما داشت حرف میزد. سپس استاد مجاهد، گوشیاش را روشن و شروع به فیلم گرفتن کرد و گفت:
_هم اکنون خواب دیدن احف را تماشا میکنید.
احف در خواب میگفت:
_آقای داماد، آیا بنده وکیلم شما را با مهریهی دو شاخه برگِ سبز به عقد عروس خانوم در بیاورم؟ دوماد گوسفندا رو برده چَرا. برای بار دوم میپرسم، بنده وکیلم؟ دوماد داره پوشک گوسفندا رو عوض میکنه. برای آخرین بار عرض میکنم؛ اگه جواب ندید فلفل میریزم توی دهنتون. بنده وکیلم؟ با اجازهی استادِ مرحومم و همهی باغ اناریا، بله.
سپس احف در خواب لبخند ریزی زد و لبانش را غنچه کرد که ناگهان استاد مجاهد گفت:
_متاسفانه به لحظاتی داریم میرسیم که مجبوریم فیلم رو سانسور کنیم.
سپس فیلم را متوقف کرد و آن را به گروه باغ انار فرستاد و زیرش نوشت:
_خواب دیدن احف، همین الان یهویی!
بعد از ارسال شدن فیلم، بانوان در گروه شروع به گفتن نظراتشان کردند:
_وای چه خواب خوب و شیرینی! خدایا قسمت ما هم بکن.
_نمیشد احف گوسفنداش رو با خودش نیاره عقد؟
_احف داره اشتباهی خواب میبینه. فرداشب خواستگاریه، نه عقد.
_ دوستان کسی میدونه قسمت سانسور شدهی این فیلم رو توی چه سایتی ببینیم؟
بانوان تا سحر با هم، چت میکردند و هر از گاهی بانو رجایی، چند عدد فلفل قرمز داخل حلقشان میکرد که فایدهای نداشت.
بالاخره انتظارها به سر و زمان خواستگاری احف فرا رسید. احف یک کت و شلوار مشکی با یک پیراهن سفید پوشید. سپس یک جفت کفش قهوهای روشن به پایش کرد و داخل اتاق شد تا بانو اسکوئیان نقدهای لازم را انجام دهد...
#پایان_پارت37
#اَشَد
#14000226
#نقد
#نقد_پذیری
#انفعال
*مهدی قزلی
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
یکی از معانی لغوی نقد این است که مرغ در زمین نوک میزند، سنگ را کنار میاندازد و دانه را برمیدارد، دوباره یک سنگ را کنار میاندازد دوباره دانه را برمیدارد؛ یعنی هم عیب را میبیند هم حسن را.
#نقد
#چاقوی_جراحی
#ساطور_سلاخی
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#علایم_نگارشی
#جلسه_دوازدهم
نقطه (.)
نقطه در این موارد به كار میرود:
الف) در پایان جملههای ساده و مركب خبری:
✅علی به مدرسه رفت.
✅وقتی به خانه رسیدم او رفته بود.
ب) پس از هر اطلاعات كتابشناختی كامل در كتابنامهها:
✅ناتلخانلری، پرویز،۱۳۶۵، تاریخزبانفارسی، نشر نو.
ج) پس از حروف اختصاری كه نماینده اسم اشخاص باشد:
✅م.ع. علیزاده (به جای محمدعلی علیزاده)
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مردی را می شناسم که نفر دوم دولت است و هنوز حدود هشتاد و چند روز وقت دارد برای تغییر و کار و فعالیت. ولی به جای همه این کارها می نشیند و گریه و مویه می کند. خواستم به او برسانید که : داداش اشکال نداره کاری هست که شده. انشاءالله دوره ات که تموم شد میایم در خونه تون از دلت در میاریم. ببخشید که دهه شصتی ها زیاد شدن و تو با اینکه خیلی دل نازک هستی و می خواهی کار کنی ولی دست و دلت به کار نمی رود. واقعا قابل درک است داداش. به نظرم شما هم نام تشک مورد نظرتان را به ما بدهید تا ما مردم ایران برایتان همان تشکی که مثل نفر اول به آن عادت دارید برایتان بخریم تا شما بعد از دوره مدیریت 40 ساله تان استراحت کنید. فقط شما را به هرکس می پرستید دست از این پست های کلیدی بردارید. می دانم که شما و آن نفر اول بسیار به کلید و پست های کلیدی علاقه دارید. ولی باور کنید یک صندلی فقط برای یک نفر جا دارد. یعنی نمی شود شما رویش بنشینید و استراحت کنید و مثلا قاسم سلیمانی هم همانجا بنشیند و کار کند. اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا.
#مونولوگ
#برای_قاسم
#نفردوم
#جهانگیری
#دولت_بادمجانی
#استخریاکوه
#مرد_میدان
﷽؛دو قدم مانده به نور. اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس خواهند رسید.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
@anarstory
و مکروا و مکرالله
بازپسگیری تنگه احد نزدیک است و این امر نیازمند سلاحِ برّان و زبانِ رسا و کوبنده است. به جان شما نباشه به جان مدعیانِ راستگویی راست می گویم.
انارهای عاشق، هدفشان، جهاد برای به ثمر نشاندن اسلام حقیقی و عصاره تلاش انبیا و نگه داشتن آرمان های انقلاب و دادن پرچم اسلام به دستِ حضرت صاحب است.
پرچم این بار دست شماست و جبهه حق شما را میطلبد.
منتظر شما هستیم برای نوشیدن محتوا از کانال تولید محتوا👇
https://eitaa.com/joinchat/3342205048Cc3d74d80a1
#بانک_محتوای_تبلیغی_۱۴۰۰
#گفتمان_انقلاب_اسلامی
#محتوای_امیدآفرین
#شبهه_زدایی
دوستان را جهت اشتراک محتوا دعوت نمایید.
👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/50790515Cb80f2058dc
شنوندگان عزیز! توجه فرمایید...
شنوندگان عزیز! توجه فرمایید...
از این گروه و کانال خبرها رو بگیرید. متن، ایده، عکس و ... و در جهت تولید
دیالوگ
مونولوگ
پوستر
طنز
شعر
متن ادبی
و ....
استفاده کنید. باشد که انارهای نامبِروان😃 مِیکینگ کنید.☺️ گاد بِلس یو.
در واقع آجرکم الله ...