eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
871 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
154 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
چشمان بی رمقم را که خون می باریدند پاک کردم. این جمله را ویرایش کنید.
این جمله باید به دو جمله تبدیل شود. برای زیبایی و انتقال راحت تر مفهوم. در داستان نویسی سعی کنید هر چقدر می توانید جملات ر ابشکنید و کوتاه کنید.
چشمان بی رمقم را که خون می باریدند پاک کردم. و هر دو حرف هستند.
بسیار خوب. هرچه کوتاه تر بهتر. انتقال مفهوم در رمان نویسی خیلی مهمه. اگر جمله شما طولانی بشود مخاطب دو سه بار باید برگردد تا مفهوم جمله را درک کند. و این اگر در ابتدای کتاب شما باشد یعنی انتخاب بین خرید کتاب یا نخریدن. خواندن کتاب یا نخواندن. هرچه در متن ادبی و دلنوشته یادگرفته ایم در رمان نویسی باید عکس اش عمل کنیم.
چهارزانو نشست کمی خودش را رو به جلو کشید ، دستش را دراز کرد و استکان چای را از جلوی پایش برداشت وبه پیشانی اش چسباند . وقتی پیشانی اش داغ شد لبخندی بر لب نشاند و با خود گفت آخیش چه آرامشی ، خانه مادر ، چای داغ ، بوی آبگوشت و لیمو عمانی و دیدن اهالی خانه بهترین داروی سردرد است با شنیدن صدای مادر استکان را از پیشانی فاصله داد و به صورت مادر نگریست، چشمانش را ریز کرد ‌ مادر دوباره تکرار کرد چه خوب شد دست زن و بچت رو گرفتی و آوردی اینجا خسته شدن تو خونه سرش را بلند کرد نگاهی از پنجره کنار دستش به حیاط انداخت پسرانش سخت با کودکان فامیل مشغول بازی بودند ‌، با خود گفت خداروشکر سرشان با هم گرمه منم چند دقیقه آرامش دارم استکان چای را به لبانش نزدیک کرد چشمانش را با آرامش بست لبانش را از هم فاصله داد ‌ ناگهان چیزی محکم به دستش برخورد کرد چشمانش را تاا آخر باز کرد و به توپ پلاستیکی کنار دستش خیره شد ، سوراخ دماغش تند باز بسته میشد چاقوی میوه خپری کنار دستش را برداشت و محکم در شکم توپ فرو کرد و با خشم از پنجره به حیاط پرتاب کرد و فریاد زد زن بلند شو جمع کن بریم خونه . نگاهی به انتهای بلوزش انداخت و نالید آی سوختم . ...راعی ... فقط لحظه عصبانیت را در سه چهار خط بسط دهید بدون روایت اضافات...حس داخلی شخصیت...حس بیرونی دانای کل...حس همسرش...حس مادرش...حس بچه های توی کوچه...حس آفرینش از عصبانیت یک نفر...
بی حساب به بهشت رفتن چه لذتی دارد؟ لحظه ای که این خبر را به شما می‌دهند توصیف کنید.
مهمترین بخش حذف زواید جمله است. جمله در داستان نباید خیلی تزیینات داشته باشد. نترسید که جمله کوتاه می شود. بهترین رمانها آنهایی هستند که با جملات کوتاه مخاطب را به رگبار می بندند و یقه اش را می گیرند. حادثه ای را در پنج جمله روایت کنید. پنج جمله ای که زیر 15 کلمه باشد.
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
چهارزانو نشست کمی خودش را رو به جلو کشید ، دستش را دراز کرد و استکان چای را از جلوی پایش برداشت وبه
داستان را بخوانید و دوباره بنویسید. اینبار فقط لحظه عصبانیت را بنویسید...از دید خود شخصیت. از دید همسرش...از دید ...
آفرین. حس داشت. لبخند عصبی را توصیف کنید.
[گـــمـنـــامــ213ـــ]: از خوشحالی دستم را محکم حصار دهانم کردم که جیغ بنفشم عالم را خبر نسازد... حالم را نمی‌فهمیدم... اشک هایم بی اختیار می‌بارید و لبخندم تا بیخ گوش هایم کش آمده بود... عاشق این متضاد شیرین بودم و برای همه آرزو کردم این اوج شوق و شور را... چرخیدم تا محکم نزدیک ترین رفیقم و همدم همیشگی ام را در بغل بگیرم تا بلکه آرام گیرم... که ناگهان به شدت پس زده شدم.!! لبخند عصبی اش میخکوبم کرد و کمی از لبخندم را هم جمع... چشم هایش به رنگ نفرت در آمده بودند... رنگی تازه که تا به حال از آن موج مشکی عدسی چشمش ندیده بودم!! باز نگاهم را روی لبخند عصبی و پر از تشویشش که از حرص گوشه اش را می‌جوید، چرخاندم... باورم نمیشد مگر رسم رفاقت این نبود که خوشحالی اش شادی ات و غمش غصه ات باشد.!؟ پس چرا این لبخند عصبی و آن چشم های پر از نفرت که شادی ام را تلخ می‌کرد، از بهترین رفیقم بود؟؟؟ با بهت به رفتنش خیره شدم.!! :) _ خانمی! افتخار نمی‌دید برای گرفتن جایزه؟؟؟ خوش به سعادتتان... ارباب دعوت تان کرده به زیارتش :) یادم می افتد باید خوشحال باشم... سفر زیارتی را که برنده نمی‌شوند... دعوت شده ام!!! عرق شرمم را تازه حس میکنم :) افسون: لبخند عصبی آنجاست که لبانت به پهنای صورتت باز می شود و قلبت را به اندازه پهنای شانه ات خشم فرا می گیرد.آنجاست که فکرت میان لبخندی نمادین،قلبی شاید شکسته و شاید هم خشمگین در بی طرفی محض سکوت می کند و در کشمکش های اینها رنگ می بازد و زبانت به چشمانت رجوع می کند و ظاهر را لب هایت حفظ می کند.
با دستانی لرزان پتویش را کنار زدم. گوشم را به لبهایش نزدیک کردم . صدایی نمی آمد. پتو را از رویش کشیدم و دستم را روی گونه اش گذاشتم. سرد سرد بود. ناخن به صورتم کشیدم. فریاد زدم . گریستم. لحظه ای حس کردم قفسه ی سینه اش تکان خورد. ساکت شدم. ارام به سمتش رفتم. نکند نمرده باشد. به قفسه ی سینه اش خیره شدم. هیج تکانی نمیخورد. باورم نمیشد. شروع کردم به خندیدن. بلند می خندیدم و توی سر و صورتم می زدم. اصلا چرا می خندیدم! اشک از چشمانم سرازیر شد. نمیدانم از خنده زیاد بود یا واقعا داشتم گریه می کردم. فکر نمیکردم سم به این زودی عمل کند.
💬 میزبان دو تن از اساتید با تجربه و خوش قلم نویسنده از استان قم هستیم؛ به زودی: ✅ استاد محمد علی رکنی (برنده ی جایزه ی شهید حبیب غنی پور) و ✅ استاد مهدی کرد فیروزجایی (برگزیده جشنواره داستان انقلاب) در باغ انار، میهمان ما خواهند بود. منتظر باشید... 💠https://eitaa.com/anarstory