eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
880 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
154 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹 🔸بالاخره صف پاکان و ناپاکان، جدا خواهد شد🔸 دیروز گروهی از خبرنگاران پیش من آمده بودند و سؤالاتشان را مطرح کردند. اولین سؤالشان این بود: در این 15 سال که از انقلاب گذشته، شاهد برگشتن جوانان از انقلاب هستید؟ در واقع، از من می خواست که این را تأیید کنم! گفتم من به شما توضیح می دهم؛ انسان دو بخش دارد: بخشی که می خواهد مقتدر باشد و از همه بزند و از همه بِبَرَد و همه را غارت کند؛ و بخشی که می خواهد یک ذره به کسی تعدّی نکند. شما اروپایی ها، امریکایی ها، این بخشِ بزن-بخور را می‌بینید و آن بخش نزن-نَبَر را نمی‌بینید. شما، به جز هرزه ها هیچکس زیر چترتان و پرچمتان نخواهد ماند و ما تمام پاکان جهان را، از چنگ شما بیرون می آوریم. ما با شما عالَم را قسمت می کنیم. پاکان عالم را از شما خواهیم گرفت و شما هرزه‌های ما را از ما خواهید گرفت؛ هرزه های ما برای شما و پاکان عالَم برای ما. اگر در عمق اروپا و آمریکا یا حتی در درون اسرائیل، هست، بالاخره از صفوف شما خارج خواهد شد و به ما خواهد پیوست؛ و اگر در درون خانه های ما، وجود داشته باشد، بالاخره از بین ما خارج خواهد شد و به شما خواهد پیوست. این قرار ما با شما. قرآن می فرماید: «لِيَمِيزَ اللَّهُ الْخَبِيثَ مِنَ الطَّيِّبِ». بگذار تا ویدئو، تمام هرزه های ما را ببرد و ببینند که هنر متعهد ما، تمام متعهدهای آنها را به پیش ما خواهد آورد. متعهد ما، متعهد ما، متعهد ما بالاخره پیام انبیاء را به زبان هنر در اقصی نقاط عالم منتشر خواهد کرد. جشن در مقابل جشن؛ [فیلم در برابر فیلم؛ سرود در مقابل سرود]. ﷽؛اینجابا هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می کنیم. باهم ساقه می‌زنیم وبرگ می‌دهیم. به زودی به اذن خداانارهای ترش و شیرین وملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 @ANARLAND @haerishirazi
خداوند به این مرد حکمت داده بود.
نور گنجشک یا مرغ. یک الگوی کاملا ایرانی. رنگها کاملا ایرانی. اون خط و خطوط ها نسبت های طلایی است. رنگهای زرد و بنفش مکمل هستند و رنگ قرمز به عنوان رنگ سوم اضافه شده. کلمه محراب هنر در این لوگو قابل خواندن است. این لوگو به سفارش خودم برای خودم طراحی شده. امشب باید بروم برای خودم یک و پونصد کارت به کارت کنم. واقعا این گرافیست ها وجدان ندارند. حتما وضو هم می‌گیرند؟ ولی خداییش قشنگ شده. بگو ماشاءالله. صلواتم بفرست. دیگه چیزی به ذهنم نمی رسه. آهان از بغل دیوار برو ماشین بهت نزنه. دستتم از دماغت درآر. @mehrabehonarirani
💠 آیت الله حائری شیرازی: چرا می‌گوییم «جِهادُ المَرأَةِ حُسنُ التَّبَعُّلِ»؛ جهاد زن، خوب شوهرداری کردن است؟ چرا نمی‌گوییم جهاد مرد هم خوب زن‌داری کردنش است؟! ابلیس ۶ هزار سال عبادت کرد. وقتی به او گفتند سجده بر آدم بکن، نکرد. اگر سجده بر آدم کرده بود، این ۶ هزار سالش هم مقبول واقع می‌شد. پس دو نوع عبادت داریم: «عبادت ۶ هزار ساله» و «عبادت سجده بر آدم». 💠 انجام وظایف مرد نسبت به همسرش، از نوع عبادت ۶ هزار ساله است! چرا؟ چون همراه با است، همراه با است. اما اطاعت زن از شوهر، از نوع «سجده بر آدم» است، چون همراهش است. این اطاعت، بسیار تلخ است! تلخی‌اش مثل تیر باران شدن در جهاد است. مثل شمشیر خوردن در جهاد است. همان ثواب‌هایی که مرد در حین تیر خوردن و قطعه قطعه شدن، در جهاد می‌برد، خداوند برای زن در خانه گذاشته است! نمی‌شود بدون سختی، این ثواب را به زن بدهند. به همین دلیل، اطاعت زن، جهاد است اما حکمرانی شما در خانه، جهاد نیست! اگر زن، قوّامیت مرد را پذیرفت، مانند ملائکه می‌شود که سجده بر آدم را پذیرفتند. 💠 زنها خیال می‌کنند خدا رعایتشان نکرده است. اشتباه می‌کنند! خدا سجده بر آدمش را داد به زنها! عبادت معمولیِ شش هزار ساله را داد به مردها. از این جهت، مردها یک عبادت از نوع «سجده بر آدم» را . با نماز و روزه و حج و اینها کارشان نمی‌شود. باید به میدان جنگ بروند تا معلوم بشود منافق هستند یا مؤمن؟ شما مردها باید بروید جهاد! بروید جهاد و آنجا مخالفت با نفس بکنید تا از نوع سجده بر آدم بشود. سجده بر آدمِ زنها این است که حرف مرد را گوش کنند اما «سجده بر آدم» برای شما مردها این است که تحت فرمان رهبر بروید جلوی گلوله. یعنی تحت مدیریت رهبرتان فحش بخورید، هتک بشوید، اهانت بشوید، ذلت ببینید؛ این ذلت سجده بر آدم است. 💠 آن وقت ببین! شش هزار سال عبادت، کار دو دقیقه سجده را نکرد! این را داده‌اند به زن‌ها و آن را داده‌اند به شما! واقعاً خدای تعالی بین مرد و زن، عادلانه برخورد کرده است. چه جور شده است که خدا چنین کاری با زنها کرده است؟ چون اطمینان داشته که مؤمنه‌های آنها می‌پذیرند. خداوند می‌دانسته است که اینها جهت عاطفی دارند. این‌ها وقتی حساب می‌کنند که خدا گفته است، اطاعت می‌کنند. ﷽؛اینجابا هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می کنیم. باهم ساقه می‌زنیم وبرگ می‌دهیم. به زودی به اذن خداانارهای ترش و شیرین وملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 @ANARLAND @haerishirazi
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹 🔸تو هم جعفری!🔸 زمانی در زندان کریم‌خانی بودم که الآن در وسط شیراز، برج کریم‌خانی و نماد شیراز شده است. یک و درشت بود که دو تا بچه مدرسه‌ای با هم دعوا کرده بودند و او کلۀ این دو تا را طوری به هم زده بود که هر دو مرده بودند! چون تیمارستان نبود، او را به زندان آورده بودند. حالا ببینید این در زندان و با زندانی‌ها چه کار می‌کرد! به او جعفر می‌گفتند. هر وقت که کسی با کسی خرده حساب داشت، پشت سر جعفر راه می‌رفت تا جعفر با آن کسی که این با او خرده حساب داشت، روبه‌رو شود. بعد یک دمپایی محکم می‌زد توی گردن جعفر و فرار می‌کرد. جعفر هم هر کسی را که جلویش بود، با آن دستِ محکمش می‌زد. زندانی‌ها گاهی با هم این‌طور تسویه حساب می‌کردند که جعفر را وسط می‌انداختند و او که از پشت سری‌اش خورده بود، به جلویی‌اش می‌زد. به مرد‌ها می‌گویم: اگر بیرون از خانه عصبانی شدی و بعد به خانه رفتی و عقده‌ات را بر سر و خالی کردی، تو هم جعفری! این بد است که انسان از دیگران ناراحت باشد دقّ دلی‌اش را سر زن و بچه‌اش خالی کند. اگر اوقات‌تات تلخ است و از بچه بهانه می‌گیرید، این بچه آن چیزی که می‌خواهید، نمی‌شود. @haerishirazi
هدایت شده از S.nasiri
«قـــاب عکــس» در را می‌بندی و عصایت را به جا کفشی تکیه می‌دهی. سمعک را از گوشت بیرون می آوری و توی جیبت می‌گذاری. نیم نگاهی به من می‌اندازی، لبخند کمرنگی میان چین و چروک لبت می‌نشیند. به آرامی خم می‌شوی و تای سفره‌ای که از دیشب گوشه اتاق پهن مانده را، باز می‌کنی. نان را لای آن می‌گذاری و با صدای لرزان می‌گویی: –بفرما ... اینم نون گرم که همیشه دوست داشتی. نفس عمیقی می‌کشی و یک تکه‌ی کوچک از نان جدا می‌کنی و در دهان می‌گذاری. جویدنش برایت سخت است. با زحمت لقمه‌ را قورت می‌دهی و به من نگاه می‌کنی. کنار چشمت کمی خیس می‌شود. از سفره فاصله می‌گیری و به پشتی لم می‌دهی؛ درست مقابل من. تسبیحِ سبزآبی را از دور دستت باز می‌کنی. با انداختن هر دانه تسبیح، زیر لب یک حمد می‌خوانی. کمی که می‌گذرد، چشمت سنگین می‌شود و پلکت روی هم می‌افتد؛ اما چندثانیه نگذشته با تک سرفه‌ای خشک دوباره چشمت باز می‌شود، زل می‌زنی به من و ذکر را از سَر می‌گیری. نسیم خنکی می‌وزد و سوزِ هوای پاییزی، از پنجره‌ی نیمه بازِ اتاق داخل می‌آید. سرما به راحتی در بدن استخوانی تو نفوذ می‌کند. حالِ تکان خوردن نداری، همانجا پایت را دراز می‌کنی و زیرِ روفرشی فرو می‌بری. چندبار پشت هم صدای زنگ در بلند می‌شود؛ اما گوش‌های تو سنگین تر از آن است که بدون سمعک چیزی بشنود. انگار برای تو، همه‌ی صداها خفه شده و همه چیز محو است، به جز قاب عکس من! اگر تکان‌های تسبیحِ توی دستت نبود با جنازه‌ای که چشمش بازمانده، فرقی نداشتی. چند دقیقه می‌گذرد، که کلیدی روی در می‌افتد و باز می‌شود. صدای ناصر است: –آقاجون؟! ... آقاجون؟! مثل همیشه عجله دارد و یادش می‌رود به تو سلام کند: –ای بابا؛ پدرِ من، بازم این سمعک رو بیرون آوردی! یه ساعته دارم در میزنم. بازم شکر که کلید آورده بودم. سکوت تورا که می‌بیند، رد نگاهت را دنبال می‌کند: –خسته نشدین بعد از یه سال، هنوزم اینجا می‌شینین و زل میزنین به عکس مامانْ خدا بیامرز؟! صدایش را بلندتر می‌کند و می‌گوید: –کجا گذاشتین این سمعک رو؟! آماده شین ببرمتون دارالرحمه، سرِ خاک مامان. سراغ کمد می‌رود و همانطور که در را باز می‌کند می‌گوید: –امروز عصری نیما کلاس داره باید ببرمش. دیگه وقت نمی‌کنم بیام دنبال شما، برا همین گفتم الان ببرمتون سرخاک... پس کو این سمعک؟! نگاهت روی قابِ عکس من قفل شده، برای چندمین بار به رویم لبخندی می‌زنی و آرام می‌گویی: –بالاخره پنجشنبه شد، دارم میام پیشت حاج خانم. سمعک را از جیبت بیرون می‌آوری و پشت گوشت می‌گذاری. بازهم به من نگاه ‌می‌کنی و با یک یاعلی از جا بلند می‌شوی.
«گیگ و بایت‌های سرگردان» یک روز چشم باز کردم و دیدم دنیا ناپدید شده. نه دری بود و نه دیواری و حتی پنجره‌ای! فکر کردم هنوز هم در عالم رویا هستم. بنابراین سرم را روی زمینی که نمی‌دانم جنسش از چه بود، گذاشتم. چشم‌هایم را بستم و منتظر شدم مجدد از خواب بلند شوم‌. همین ‌طور که چشم ‌هایم بسته بود نفهمیدم چه با سرعت برق از کنار گوشم ویزویز کنان ردشد و مرا چند سانت از زمین بلند کرد و غلتاند. مگر چقدر سبک شده بودم؟ بعد از چندبار غلت خوردن، بلند شدم و کمی چشم‌هایم را مالیدم. آن‌ها را دقیق تر کردم. به دور و اطرافم نگاهی انداختم. انگار واقعا بیدار بودم. هرچند به جز سفیدی چیز خاص دیگری نمی‌دیدم. چند بار پایم را به زمین کوبیدم. آن هم وجود داشت. هر چند که به هیچ عنوان شبیه زمین نبود. بیشتر شبیه نور بود. نور سفید سفت. البته به آسمان هم که نگاه کردم، همین‌طور بود. نور سفید. هنوز چشمم به آسمان بود. به دور دست‌های آسمان. شبح خاکستری‌ رنگی از دور نمایان شد. گوش‌هایم را تیز کردم. صداهای ضعیفی به گوشم می‌رسید. انگار که صدای همان‌ها بود. به سرعت نور نزدیک می‌شدند و به ثانیه نکشیده از بالای سرم رد شدند. درست مثل دسته‌ی ماهی‌های داخل اقیانوس بودند. همان ها که قطره قطره جمع گردند و وانگهی کوه ماهی شوند. البته هنوز نفهمیدم که این‌ها دقیقا چه بودند. چشم چرخاندم. تا جایی که دیده می‌شد نور بود و نور. تصمیم گرفتم چند قدمی جلو تر بروم. آخ! به مانعی برخورد کردم که اصلا دیده نمی‌شد. همرنگ همان سفیدی بود‌. اما مثل یک در بود یا دیوار. روی آن دست‌کشیدم. یک برآمدگی زیر دستم حس‌کردم. دوباره روی آن دست کشیدم. حالت یک صفحه و چند دکمه دقیقا در روبه‌رویم مشخص شد. باید چه کار می‌کردم؟ چه رمزی را وارد می‌کردم؟ اصلا مگر من کجا بودم؟ یک رویای واقعی یا یک زندان خیالی؟ سعی کردم از دیوار بالابروم، اما خیلی بلند بود. کم کم حس ترس به سراغم آمد. دست و پایم شروع به لرزیدن کرد و صدایم. _ کمک. کسی این‌جا نیست؟ من این‌جا گیر افتادم. کمک. یک باره و دوباره تکرار کردم. این‌قدر که صدایم گرفت. هر چقدر در را می‌کوبیدم، کسی جوابی نمی‌داد. چند بار چند عدد را پشت سر هم وارد کردم اما هیچ‌کدام درست نبود. از تقلای آزادی دست کشیدم. سرم را روی زانویم گذاشتم و ناامیدانه اشک می‌‌ریختم. در حال خودم بودم که صدایی از درونم گفت: _ تاریخ تولد خودت رو امتحان کن! سرم را بلند کردم. هنوز هم آن صفحه کلید پیدا بود. بلند شدم. یک، سه، هفت... و در کمال تعجب، در به راحتی باز شد. اما چرا تاریخ تولد من؟ سرم را بالاگرفتم. دنیایی که پیش روی خودم می‌دیدم، باورکردنی نبود....
«گیگ و بایت های سرگردان» سرم را بالا گرفتم. دنیایی که پیش‌روی خودم می‌دیدم، باورکردنی نبود. تا هر کجا که چشمم کار می‌کرد، رنگ بود و حرکت بود و سرعت. کمی ترسم ریخته‌بود. با این حال با احتیاط کامل شروع به قدم‌زدن کردم. آن‌جا همه چیز غول‌پیکر بود. البته غول‌پیکر‌هایی که از چیزهای کوچکی تشکیل شده‌بودند. درست به اندازه‌ی من. در حالی که با چشم‌های کنجکاوم دوروبرم را می‌پاییدم، با خودم فکر کردم نکند دیشب موقع خواب، کسی مرا داخل ماشین زمان انداخته و دکمه‌اش را زده و فرستاده‌‌ام به زمان دایناسورها؟ بعد هم به فکر ناشیانه‌ی خودم خنده‌ام گرفت. نگاهی به آسمان انداختم. همان دسته‌های ناشناخته با سرعت هرچه تمام‌تر در حال حرکت‌بودند. نمی‌دانستم مقصدشان کجاست. یا حتی مبدأ‌شان. اما بیشتر که دقت کردم انگار همه‌شان از یک سمت پراکنده می‌شدند. رد یکی‌شان را گرفتم. وارد ساختمان بزرگی شد. ساختمان شیشه‌ای با رنگ‌های مخلوط، از صورتی، نارنجی، بنفش و چه طیف رنگ آشنایی بود. منتظر ماندم تا از آن ساختمان بیرون بیایند، اما خبری نشد. این قدر طول کشید که حوصله‌ام سر رفت. خواستم یکی دیگر را نشان کنم و ببینم داخل کدام ساختمان می‌شود. اما قبل از آن، فکر دیگری به سرم زد. تصمیم گرفتم سری به داخل آن ساختمان رنگارنگ بزنم.
«گیگ و بایت‌های سرگردان» حس کارگردان مستند‌های راز بقا را گرفته‌بودم. وارددنیای ناشناخته‌ای شده بودم که با زیرنظر گرفتن رفتار‌ اهالی آن می‌خواستم رمز و رازش را کشف کنم. نزدیک دیوار شیشه‌ای‌اش شدم. دستم را به لبه‌ی پنجره گرفتم و سعی کردم خودم را بالا بکشم. پنجره‌ی مربعی شکل با گوشه‌هایی گرد. محیط شلوغی بود‌. تمام آن گروه و گروه‌های دیگر به صف منتظر بودند. منظر دستورهای مخصوصی که نمی‌دانم صادر کننده‌اش که بود. _ بایت شش هزار و ششصد و شصت و شش تا بایت شش هزار و هفتصد: خبر .... _بایت شش هزار و هفتصد و یک تا هفت هزار و نهصد: خبر ..... خبر اول را نشنیده بودم اما مطمئن بودم دومی دروغ است. یک دروغ وحشتناک. چون درباره‌ی خودم بود. خود خودم. سراسیمه دستم را از لبه‌ی پنجره برداشتم و به سمت در ساختمان دویدم. باید تا قبل از منتشر شدن خبر، جلوی آن را می‌گرفتم. خدای من اگر این حرف‌ها به گوش خانواده‌ام برسد چه؟ چه فکرهای ناخوشایندی که نمی‌کنند! اگر به گوش رئیسم برسد که دیگر فاتحه‌ام خوانده است. در محل هم آبرو برایم نمی‌ماند. اصلا این مزخرفات را چه کسی گفته؟ پایم را از پله‌ی ساختمان که بالا گذاشتم با هل دادن دستی که ندیدمش، پرت شدم پایین. هراسان به سمت صاحب‌دست‌ها نگاهی انداختم. یکی از همان ها بود که بهشان می‌گفتند بایت. با غرور و اخم رو به من ایستاده‌بود و گفت: _ هی! تو حق نداری به این‌جا نزدیک شی. با عصبانیت سرش داد زدم: _ ولی من باید برم داخل. دارن آبرومو می برن. می‌فهمی؟! باید جلوشونو بگیرم. و او خیلی سرد و بی‌روح فقط گفت: _ تو اجازه‌ی ورود نداری. پس سریع‌تر از این‌جا دور شو! نمی‌دانم در این موقعیت حساس این بایت بی‌ریخت از کجا سرو کله‌اش پیدا شد. بی‌توجه به حرف او دوباره بلند شدم که بالا بروم. اما او بی هیچ رحمی تفنگش را به سمتم گرفت.
{افتتاحیه دوره تربیت مربی 💡} ✅ ویژه دغدغه‌مندان تربیت نوجوان 🌐 ثبت‌نام (محدود، تکمیل ظرفیت) : https://formaloo.com/rah_roshan 🔰 اطلاعات بیشتر: (ارسال پیام به شناسه زیر در ایتا) @m_ahmadiroshan_ro 📞 یا تماس با ۰۹۱۳۷۷۵۱۳۳۳ 💠 مؤسسه شهید احمدی روشن: 💠 @m_ahmadiroshan
روز قلم مبارک🙄. ﷽؛اینجابا هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می کنیم. باهم ساقه می‌زنیم وبرگ می‌دهیم. به زودی به اذن خداانارهای ترش و شیرین وملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 @ANARLAND